معاد و جهان پس از مرگ

مشخصات كتاب

شابك : 8500 ريال:964-6314-09-0 ؛ 20000 ريال (چاپ ششم) ؛ 30000 ريال (چاپ هفتم)

شماره كتابشناسي ملي : م 78-5970

عنوان و نام پديدآور : معاد و جهان پس از مرگ / تاليف مكارم شيرازي.

مشخصات نشر : قم: سرور، 1376.

مشخصات ظاهري : 303 ص.

يادداشت : كتاب حاضر در سالهاي مختلف توسط ناشرين متفاوت منتشر شده است.

يادداشت : چاپ ششم: 1386.

يادداشت : چاپ هفتم: 1388.

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس.

موضوع : معاد

موضوع : مرگ

موضوع : رستاخيز

رده بندي ديويي : 297/44

رده بندي كنگره : BP222/م 7م 6 1376

سرشناسه : مكارم شيرازي، ناصر، 1305 -

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

پيشگفتار

بسمه تعالى

ايمان بر مبدأ و معاد

دو اصل بالا مهمترين اركان اسلام است. چرا، كه بدون آن هيچ برنامه اخلاقى و عملى سامان نمى يابد و هيچ انسانى راه حق و عدالت و تقوى را نمى سپرد.

اعتقاد به مبدأ يعنى خود را دائماً در حضور خدا دانستن، خداوندى كه از تمام نيات و اعمال، خرد و كلان، آشكار و نهان، آگاه است، گردش چشمهاى خطاكاران را مى بيند. نجواى نجوا كنندگان را مى شنود و از آنچه در دل داريم يا در سر مى پرورانيم آگاه است «يَعْلَمُ خائِنَةَ اْلأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ»(1).

او به ما از ما نزديكتر است، نزديكتر از شريانهاى گردنمان و نزديكتر از رگهاى قلبمان «وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَريدِ»(2).

هيچ حجابى ما را از او مستور نمى دارد، و در هيچ زمان و مكانى از ما جدا نيست «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ»(3).

اعتقاد به معاد يعنى ايمان به دادگاه عظيمى كه هيچ شباهتى به دادگاههاى جهان ما ندارد، همه اعمال ما در آنجا حاضر است «وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِرًا»(4).

كوچكترين اعمال و بزرگترين آنها همه پرونده دارد «لا يُغادِرُ صَغيرَةً وَ لا كَبيرَةً إِلَّا أَحْصاها»(5).


1- سوره غافر: 19.
2- سوره ق: 16.
3- سوره حديد: 4.
4- سوره كهف: 49.
5- سوره كهف: 49.

ص: 12

خودمان بايد به مطالعه پرونده خود بنشينيم، و خود بايد قاضى و داور خود باشيم «اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسيبًا»(1).

خودمان گواه خويش هستيم و جزء جزء بدن ما شاهدان اين دادگاهند و بر ضدّ ما گواهى مى دهند «شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ»(2).

نه جاى انكار است، نه راهى به سوى بازگشت و جبران وجود دارد، نه توان تحمل مجازات الهى را داريم، و نه راه گريزى.

نيكان و پاكان، صالحان و مقربان در جوار قرب حق از نعمتهايى كه هيچ چشمى نديده و هيچ گوشى نشنيده و بر قلب هيچ انسانى خطور نكرده بهره مندند؛ در حالى كه بدكاران تبهكار و ظالمان آلوده در آتشى كه از درون جانشان سر مى كشد مى سوزند و مى گدازند «نارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةُ* الَّتي تَطَّلِعُ عَلَى اْلأَفْئِدَةِ»(3).

آرى اگر ايمان به اين دو اصل اساسى زنده شود حتى توجه مختصرى به آن در اعماق جان ما باشد، براى تربيت و هدايت ما كافى است، و اگر ايمان به مبدأ و معاد نباشد هيچ قانونى انسان را اصلاح نخواهد كرد.

كتاب حاضر كه اكنون به همّت «انتشارات سرور» جان تاره اى بخود مى گيرد كوششى است براى احياى اصل دوم يعنى معاد، به زبان روز، و به صورتى كاملًا مستدل و قابل فهم براى همه قشرها و ناظر به تمام سؤالات و پرسشها.

به اين اميد كه قبل از فرا رسيدن آن روز، خود را بوسيله اعتقاد به آن بسازيم و گام مؤثرى در اصلاح خويش برداريم.

قم- حوزه عليمه

ناصر مكارم شيرازى

ارديبهشت 1376


1- سوره اسراء: 14.
2- سوره فصلت: 20.
3- سوره همزه: 6 و 7.

ص: 13

بسم الله الرحمن الرحيم

از عالم پس از مرگ چه مى دانيم؟

1- دور نمايى از بحثهاى كتاب

در زمينه معاد و رستاخيز ارواح و اجساد، و جهان بعد از مرگ با تمام اهميتى كه دارد متأسفانه كمتر نوشته شده و از تعداد محدودى تجاوز نمى كند. با اينكه هر انسانى تشنه اين است كه بداند بعد از مرگ چه خواهد شد، آيا زندگى همچنان- و در افقى وسيعتر- ادامه خواهد يافت؟

آيا شرايط زندگى در جهان ديگر همانند زندگى در اين جهان است يا همانطور كه طفل در حال جنين قادر نيست وضع زندگى جهان بيرون رحم مادر را تصور كند، و از همه مفاهيم حيات، روشنايى آفتاب، درخشش ماه، طراوت نسيم بهارى، زيبايى شكوفه ها، هيجان امواج، و عظمت جهان آفرينش چيزى جز يك مشت گوشت و خون درك كند، ما نيز مى توانيم مفاهيم و حقايق مربوط به جهان ديگر را دريابيم؟

آيا در اين صورت تلاش ما در اين زمينه به جايى مى رسد؟

آيا به راستى اعمال نيك و بد ما در آن جهان با ما خواهند بود، و براى ما شادى مى آفرينند يا ما را رنج و شكنجه و عذاب مى دهند؟

آيا با اينكه كسى از اين راه باز نگشته مى توانيم از اخبار آن جهان با خبر

ص: 14

شويم؟

آيا مرگ دردناك است؟ راستى در لحظه مرگ چه احساسى به انسان دست مى دهد؟

آيا با پوسيدن بدن، روح باقى مى ماند؟

روح چيست؟ و چگونه مى توان آن را از نظر علمى و فلسفى شناخت و با آن ارتباط برقرار ساخت؟

آيا بازگشت اين بدن (معاد جسمانى) با اينكه دائماً در تغيير است و احياناً ذرات آن با گذشت زمان جزء چندين بدن ديگر شده، مشكلى بوجود نمى آورد؟!

آيا ايمان به رستاخيز مى تواند اثر تربيتى، اجتماعى، فكرى و اخلاقى در روح و جسم انسان بگذارد؟

و در هر حال آيا مسائل مربوط به زندگى پس از مرگ را مى توان با اصول علمى و ... اثبات كرد؟

اين سؤالها و دهها سؤال ديگر نظير آن، مسائلى هستند كه در كتاب حاضر مورد بحث قرار گرفته است.

و با اينكه محتويات اين كتاب چند سال مورد بررسى و مطالعه بوده، اما چون- همان طور كه ذكر شد- در اين زمينه كمتر بحث شده كاملًا امكان دارد كه نارسائيها و نقايصى در كتاب وجود داشته باشد، لذا از صاحب نظران و انديشمندان تقاضا مى شود كه نقدها و اصلاحات و نظرات تكميلى خود را براى نگارنده بفرستند و مطمئن باشند با نهايت تشكر از آنها استفاده خواهد شد.

ولى بدليل تازه بودن بسيارى از بحثها لازم مى دانم از همه مطالعه كنندگان محترم خواهش كنم از داورى نهائى پيش از مطالعه تمام كتاب خوددارى فرمايند.

ص: 15

يادآورى اين نكته نيز لازم است كه براى كسانى كه «زندگى» در مكتب آنها جز «نان و آب» مفهومى ندارد و حد اعلاى شعار مكتبهاى انسانى آنها «نان و آب براى همه» مى باشد ممكن است بحثهاى اين كتاب مسائلى خارج از محيط زندگى جلوه كند، ولى به فرض كه ما داراى چنين ديد تنگ و محدودى باشيم باز خواهيم ديد كه ايمان به زندگى پس از مرگ چه اثر عميقى در تأمين رفاه و آسايش همين زندگى مادى- از جهات مختلف- دارد، و در حقيقت انسان بدون ايمان به معاد، نه قادر به اجراى عدالت اجتماعى است، نه سير كردن در مراحل تكامل انسانى و معنوى و اخلاقى.

ذكر دو موضوع ديگر را در اين مقدمه نيز لازم مى دانم:

2- گناه بزرگ نويسنده

بحمداللّه بحثهايى كه در زمينه عقايد اسلامى به سبك نوين از كتاب «آفريدگار جهان» آغاز گرديد و به كتاب حاضر منتهى شده؛ بدون شك تحولى در چگونگى عرضه كردن عقايد مذهبى در يك قالب تازه كه براى همه قابل فهم باشد، بوجود آورد.

اما نمى دانم حمل بر خودستايى مى كنيد يا بيان يك «حقيقت» و رسيدن به يك «هدف»، هر چه باشد خود را ناچار از ذكر آن مى بينم كه اين سلسله بحثها كه شامل مهمترين مسائل عقيدتى اسلام بود و در چهار كتاب: 1- آفريدگار جهان (در زمينه دلائل توحيد و پاسخ به مكتبهاى مادى)؛ 2- خدا را چگونه بشناسيم (در زمينه صفات خداوند و مسأله جبر و اختيار)؛ 3- رهبران بزرگ (در زمينه لزوم رهبرى پيامبران و مسأله وحى و مانند آن)؛ 4- قرآن و آخرين پيامبر (در زمينه محتويات اعجاز قرآن و شناخت پيامبر اسلام)؛ مطرح گرديد عميقاً در محيط ما- مخصوصاً در طبقه جوان تحصيل كرده- اثر گذاشت.

ص: 16

چاپهاى فراوان و پى در پى اين كتابها يك دليل روشن بر اين موضوع بود، دليل ديگر اينكه در بعضى از مجامع و جلسات علمى و دينى در داخل يا در خارج به عنوان يك متن درسى مورد استفاده قرار گرفت.

بعضى از آنها به زبان عربى و بعضى به زبان اردو ترجمه شده و بعضى هم در دست ترجمه به زبان انگليسى است.

دليل اين موفقيت در حقيقت، رعايت چهار اصل بود: پرهيز از اصطلاحات پيچيده، صداقت در بحث، دورى از تعصب، و نوآوريها.

ولى بعضى معتقدند اين سلسله كتابها يك عيب بزرگ دارد كه مى تواند از ارزش آن بكاهد؛ و اگر تعجب نكنيد عيب بزرگش در نظر آنها پرهيز از اصطلاحات و عبارات قلمبه و سلمبه، پرهيز از جمله بنديهاى گنگ و مبهم، و رعايت حد اكثر روانى عبارات و نزديك ساختن مطالب مشكل به اذهان عموم است كه آن را از بحث «سطح بالا»! به پائين مى آورد!

من به اين «عيب» يا «گناه» معترفم! و مى دانم اگر جلو قلم را رها مى ساختم تا از اصطلاحات پيچيده و عبارات گنگ كمك بگيرد بحثها در نظر بعضى «علمى تر»! جلوه مى كرد، اما آگاهانه اين كار را نكردم و فكر مى كنم رسالت يك نويسنده همين است.

به جرأت مى توان گفت هر يك از بحثهاى اين سلسله را مى توان چنان پيچيده نوشت كه اكثر خوانندگان عادى نفهمند و فقط بگويند بحثها خيلى علمى است و در سطح بالا كه ما نمى فهميم.

ولى آيا مى توان مصالح عموم را كه درك حقايق است فداى يك شخصيت كاذب و خيالى كه با قلمبه نويسى بدست مى آيد نمود؟! آيا وجدان بيدار اجازه چنينن كارى را به كسى كه توانايى ساده نويسى دارد مى دهد؟!

در هر صورت من به اين گناه عادت كرده و معتاد شده ام و اگر خداى نكرده

ص: 17

يك روز بخواهم اين اعتياد را ترك كنم قادر نيستم.

شگفت آور است كه بسيارى از كتب دانشگاهى و غير دانشگاهى را مى بينم كه مى توان مطالب آن را بدون كم و كاست با عباراتى بسيار روانتر و آسانتر نوشت تا هم صرفه جويى در وقت و عمر «دانش پژوهان» و هم نفع آن عمومى تر شود.

از طرفى نمى توانيم همه نويسندگان آن را متهم بر عدم قدرت بر ساده نويسى كنيم، بنابراين بايد بگويم لااقل شايد عده اى نمى خواسته اند اين كار را بكنند، شايد بخاطر اينكه اگر پيچ و خم عبارات كم مى شد كتاب ارزش علمى خود را از دست مى داد! بايد نظم طبيعى مطالب را شكست، جمله را جلو عقب برد، از لغات و الفاظ نامأنوس و احياناً بيگانه، كمك گرفت تا علمى تر شود! و هنوز اين يكى از دردهاى اجتماع ماست.

3- براى ثبت در تاريخ

مطلب ديگرى را كه براى ثبت در تاريخ لازم مى دانم بگويم اين است كه روزى يكى از دوستان اظهار داشت: مشغول ترجمه كتابى در زمينه خداشناسى از عربى به فارسى بودم، ديدم مطالب آن كتاب آشناست، پس از بررسى ديدم بسيارى از بحثها عيناً بحثهاى كتاب «آفريدگار جهان» است كه شما نوشته ايد، معلوم شد نويسنده محترم كتاب مزبور، مطالب را بدون ذكر مأخذ از كتاب آفريدگار جهان گرفته و به عربى ترجمه كرده و نشر داده و الآن من دارم بار ديگر آن را از عربى به فارسى برمى گردانم!

گفتم چون بالاخره نشر اين ترجمه گامى در راه خداشناسى و خدمت به علم و دانش است نشر آن از نظر من بى مانع است ولى لااقل براى اينكه من متهم نشوم كه مطالب را بدون

ذكر مأخذ از او گرفته ام در مقدمه كتاب واقعيت را

ص: 18

بنويس!

بعد ديدم نه تنها آن نويسنده محترم عرب از اين بحثها استفاده كرده، بلكه بعضى از نويسندگان ديگر نيز- گاهى به همان عبارت و گاهى به عبارت ديگر- بدون اينكه كمترين ذكرى از مأخذ بنمايند، آنها را در كتاب خود آورده اند.

شايد اصل موضوع چندان مهم نباشد، ولى آيا بهتر اين نيست كه بجاى گرفتن ابتكارات و مطالب ديگران، مغزهاى نويسندگان محترم در مسيرهاى تازه به كار بيفتد و هر كس به اندازه توانايى خود مشكلى را بشكافد و مسائلى را كه ديگران در زمينه آن مطالعه و بررسى نكرده اند مورد بررسى قرار دهد وانگهى از ذكر كردن مأخذ و حق شناسى نمودن چه ضررى عائد نويسنده مى گردد؟

انكار نمى كنم هر نويسنده و دانشمندى حق دارد از افكار ديگران استفاده كند، ولى مادام كه ابتكارات تازه قابل ملاحظه اى بر آنها نيفزايد و مطالب را به شكلهاى نوين و كاملتر عرضه نكند واقع بينانه تر آن است كه عين عبارات طرف را با ذكر مأخذ در كتاب خود بياورد.

خداوند به همه ما توفيق بيشتر براى خدمت به آيين پاكش مرحمت فرمايد. در پايان اين مقال بار ديگر تكرار مى كنم اگر در تكميل مسائل اين كتاب مطلبى به نظر صاحب نظران برسد خواهشمند است براى نگارنده ارسال فرمايند.

قم- حوزه علميه

ناصر مكارم شيرازى

ذى القعده 1396

ص: 19

آيا مرگ پايان زندگى است يا سرآغاز زندگى نوين ديگر؟

اشاره

مردم غالباً در زمان حال زندگى مى كنند، و تنها به آنچه امروز دارند دلخوشند و به اصطلاح «گنجشك روزى» هستند.

كسانى كه در زمان ماضى زندگى دارند نيز كم نيستند، اين دسته همواره پيكرهاى پوسيده حوادث تلخ و شيرين گذشته را از زير خاكهاى فراموشى بيرون كشيده و به تشريح آنها مى پردازند، در واقع عمرشان به «نبش قبر گذشته ها» مى گذرد. دائماً يا بر حوادث تلخ آن اشك مى ريزند و يا روى استخوانهاى نياكان قدرتمندشان بالانس مى روند و الكى خوشند! در اين ميان، آنها كه به زمان آينده آن هم «آينده دور» بينديشند بسيار كمند.

اين خوددارى از بررسى حوادث آينده كه گاهى شكل «فرار» به خود مى گيرد به خاطر چيست؟

آيا به خاطر آن است كه آينده از دسترس حس ما بيرون است و مردم بيشتر «فرزندان حس اند» و تنها به اين مادر، انس و علاقه دارند؟

يا اينكه پرده هاى ابهامى كه روى آينده را پوشانيده، قيافه آن را مخوف

ص: 20

ساخته. لذا از نزديك شدن به آن وحشت مى كنند؟

و يا اينكه «آينده» خواه ناخواه با نام پيرى، فرسودگى، و بالاخره مرگ و نابودى آميخته است و اينها همان چيزهائى هستند كه آدمى با تمام وجودش از آنها مى گريزد.

ولى به هر حال، على رغم تمام اين دوركشيها و وحشتها، سر و كار ما با آينده هاست، و اين آينده است كه سرنوشت ما در آن نهفته شده، «گذشته ها» گذشته اند، «حال» هم تا چشم به هم بزنيم به درياى گذشته فرو مى ريزد، پس ما مى مانيم و آينده ها، آينده اى طولانى و اسرارآميز كه ناخوانده به سراغ ما مى آيد، پس چرا آن را در نيابيم و به آن نينديشيم؟

مرگ آنقدر وحشتناك نيست

با تمام اختلافاتى كه در ميان مردم جهان هست، و با همه اختلاف مسيرها و روشهايى كه دارند، از هر كجا و هر نقطه شروع كنند بالاخره در يك جا به هم مى رسند و آن نقطه مرگ و پايان اين زندگى است.

نقطه آغاز زندگى فقر باشد يا ثروت، در محيط جهل باشد يا دانش، با خوشبختى توأم باشد يا بدبختى، به هنگام مرگ ناگهان به طرز عجيبى همه در يك سطح قرار مى گيرند و مساوات كامل- كه هيچ كس نتوانسته آن را پياده كند- برقرار مى شود.

به همين دليل در مقدار عمر و طول زندگى مى توان بحث كرد، ولى در مرگ جاى بحث نيست، حتى اگر آب حيات را از ظلمات بيرون آوريم و لا جرعه سر بكشيم زندگى ابدى ممكن نيست.

زيرا طول عمر به مفهوم ابديت نمى باشد.

ص: 21

روى همين جهات است كه مردم جهان با تمام تفاوتهائى كه در طرز تفكر دارند، در ايمان به مرگ اتفاق نظر دارند. و شايد انتخاب نام «يقين» در دو آيه از آيات قرآن براى «مرگ» اشاره به همين حقيقت است يكى از اين دو آيه مى گويد «پروردگار خود را تا لحظه يقين (مرگ) بندگى كن».(1)

و آيه ديگر از قول بدكارن مى گويد: «ما تا لحظه يقين (مرگ) روز جزا را تكذيب مى كرديم».(2)

يعنى؛ هم نيكوكاران و هم بدكاران در اين لحظه قطعى و يقينى به هم مى رسند.

در لحظه مرگ چه احساسى به انسان دست مى دهد؟

هيچ كس نمى داند در لحظه مرگ چه احساسى به انسان دست مى دهد، چون كسى از اين راه برنگشته است كه احساس خود را در آن لحظه خاص براى ديگران شرح دهد.

آيا وداع با اين زندگى همچون كشيدن يك دندان در حال سر شدن و بى حسى كامل است بدون هيچ ناراحتى، بلكه بازوال تديجى همه ناراحتيها و در ميان آرامش كامل.

و يا آنكه دردناك ترين رنج و عذابى كه زبان از شرح آن عاجز است به انسانها دست مى دهد؟

و يا بستگى به روحيات و اخلاقيات و صفات و اعمال افراد دارد؟


1- «\i وَ اعْبُدْ رَبَّكَ حَتَّى يَأْتِيَكَ الْيَقينُ E» سوره حجر( 15)، آيه 99.
2- «\i وَ كُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ* حَتَّى أَتنَا الْيَقينُ E»- سوره مدثر( 74)، آيات 46 و 47.

ص: 22

براى بعضى به آسانى و سادگى بوئيدن يك گل، و براى بعضى به اندازه كشيدن بار سنگينى به عظمت يك كوه.

و شايد احساس ديگرى غير از آنچه به فكر و انديشه ما مى گنجد و در شرايط اين زندگى ابداً براى ما قابل درك نيست در لحظه مرگ به انسان دست مى دهد، بطورى كه اگر مردگان به اين جهان باز گردند نتوانند آنچه را ديده اند و احساس كرده اند شرح دهند.

اگر دو قلويى را فرض كنيم كه يكى از آنها پس از تولد مجدداً به رحم در كنار برادرش باز گردد و بخواهد آنچه را در لحظه تولد و پس از ورود به اين جهان پهناور بيرون رحم، مشاهده كرده براى برادرش شرح دهد، آيا توانايى بر اين كار هرگز پيدا مى كند؟

آيا همچون «يك گنك خواب ديده» كه بخواهد براى «آدمى كر» رؤياهايش را تشريح كند نخواهد بود؟

فرار از واقعيت ها عاقلانه نيست

بدترين راه مبارزه با واقعيت هاى تلخ فرار از درك آنها و يا به دست فراموشى سپردن آنهاست.

كم عقلى از اين بالاتر نمى شود كه چيزى را كه هرگز ما را فراموش نمى كند فراموش كنيم، و يا انتظار تجديد نظر از مطلبى كه حتمى و غير قابل اجتناب است داشته باشيم.

چرا به مسأله مرگ، و حوادث بعد از آن و سرنوشت روح پس از وداع با اين زندگى و صدها مسأله مهم مربوط به آن نينديشيم؟ در حالى كه مسلمترين و قطعى ترين حادثه اى كه در زندگى آينده ما رخ مى دهد

ص: 23

همين مسأله است.

هنگامى كه تاريخ را ورق مى زنيم و مى بينيم بزرگ ترين زورمندان بشر، اسكندرها و چنگيزها و ناپلئونها، و نيرومندترين دانشمندان و قوى ترين شعرا و نويسندگان، همگى در آستانش زانو زدند و سرتسليم در برابرش فرود آوردند؛ معقول نيست كه ما آن را فراموش كنيم يا از آن بهراسيم و بى دليل از آن بترسيم.

همانطور كه پيشواى بزرگ اسلام اميرمؤمنان على (ع) در بيان مستدل خود مى فرمايد: «وَ كَيْفَ غَفَلْتُكُمْ عَمَّا لَيْسَ يُغْفِلُكُمْ وَ طَمَعُكُمْ فِيمَنْ لَيْسَ يُمْهِلُكُمْ چگونه از چيزى غافل مى شويد كه او از شما غافل نخواهد بود، و طمع در چيزى مى كنيد كه هيچ گاه شما را مهلت نمى دهد»؟(1)

پس چه بهتر كه براى دريافت پاسخ هاى صحيح و منطقى به معماهاى مربوط به پايان زندگى، با شجاعت و واقع بينى گام جلو بگذاريم و به بررسى دقيق اين مسائل بپردازيم.

دو ترسيم مختلف از چشم انداز سرنوشت انسان

آيا لحظه مرگ لحظه وداع با همه چيز است؟ لحظه پايان راه زندگى؟ لحظه بيگانگى ابدى و جدايى مطلق از اين جهان؟ و تجزيه و بازگشت مواد تركيبى بدن انسان به عالم طبيعت است؟

يا لحظه تولد ثانوى؟

بيرون شتافتن از رحم دنيا به جهان وسيع و پهناور ديگر؟


1- نهج البلاغه، خطبه 188.

ص: 24

شكسته شدن يك زندان وحشتناك؟

آزاد شدن از يك فقس كوچك و تنگ و گشوده شدن دريچه اى به سوى جهانى وسيع و روح پرور، دور از آلايش ماده اين جهان، پاك از غمها و اندوه ها، رنج ها و خصومت ها، دروغ ها و بى عدالتى ها، ستمگرى ها و تن به ستم دادن ها، تنگ چشمى ها و كوته نظرى ها، كينه توزى ها و جنگ ها و آنچه در اين جهان محدود و زندگى پر دردسر رخ مى دهد و با جان و سرشت آدمى بيگانه است، كدام يك؟ ...

قطع نظر از اين كه كدام يك از اين دو «چشم انداز» به حقيقت و منطق نزديك تر است- كه طبعاً در بحث هاى آينده از آن سخن خواهيم گفت- اولى چقدر تاريك و وحشت زا و هول انگيز و درد آلود است، و دومى چقدر زيبا و دلپذير و دل انگيز و آرام بخش.

تصوير مرگ در قيافه نخست كافى است كه همين شربت زندگى را- هر قدر هم زندگى مرفه باشد- در كام آدمى تلخ و ناگوار سازد و يا او را براى فرار از مرگ به تن در دادن به هر چيز وادارد و در برابر هر شرطى تسليم كند.

در حالى كه تصوير آن در چهره دوم، مى تواند شربت زندگى گوارا و شربت شهادت را در راه حق و هدف هاى پاك از آن گواراتر سازد و به انسان بگويد به خاطر اين زندگى در برابر هر شرطى تسليم نشو، و به هر قيمتى آن را مپذير، آزادباش و از مرگ افتخارآميز نترس! خلاصه مرگ هميشه وحشتناك نيست، گاهى اين زندگى از آن وحشتناك تر است.

ص: 25

چرا از مرگ مى ترسيم؟

دو كس از مرگ مى ترسند، آن كس كه آن را به معنى نيستى و فناى مطلق تفسير مى كند، و آن كس كه پرونده اش سياه و تاريك است!

آنها كه نه جزء اين دسته اند و نه آن، چرا از مرگ در راه هدف هاى پاك وحشت كنند مگر چيزى از دست مى دهند؟

دستان «آب حيات با آب و تاب فراوان در همه جا مشهور است.

و نيز از قديمترين ايام، بشر در جستجوى چيزى به نام «اكسير جوانى بوده است، و براى آن افسانه ها به هم بافته، و آرزوها در دل پرورانده است.

اين همه گفتگو، از يك چيز حكايت مى كند و آن مسأله وحشت آدمى از مرگ، و عشق به ادامه حيات و فرار از پايان زندگى است، همان طور كه افسانه «كيميا» همان ماده شيميايى مرموزى كه چون به مس كم ارزش برسد تبديل به طلاى پرارزش مى شود، روشنگر وحشت انسان از فقر اقتصادى، و تلاش و كوشش براى جلب ثروت بيشتر مى باشد.

افسانه اكسير جوانى نيز منعكس كننده وحشت از پيرى و فرسودگى و بالاخره پايان زندگى و مرگ است.

بيشتر مردم از نام مرگ مى ترسند، از مظاهر آن مى گريزند، از اسم گورستان متنفرند و با زرق و برق دادن به قبرها مى كوشند ماهيت اصلى آن را به دست فراموشى بسپارند حتى براى فرار دادن افراد از هر چيز خطرناك- يا غير خطرناكى كه مى خواهند كسى آن را دستكارى و خراب نكند- روى آن مى نويسند «خطر مرگ و در كنار آن هم عكس يك

ص: 26

جفت استخوان مرده آدمى به حالت «ضربدر»! در پشت يك جمجمه كه خيره و بى روح به انسان نگاه مى كند قرار مى دهند.

آثار وحشت انسان از مرگ در ادبيات مختلف دنيا فراوان ديده مى شود، تعبيراتى همچون «هيولاى مرگ ، «سيلى اجل ، «چنگال موت و دهها مانند آن همه نشانه هاى اين وحشت و اضطراب همگانى است.

داستان معروف رؤياى هارن الرشيد- كه در خواب ديده بود همه دندان هاى او ريخته است- و تعبير خواب كردن آن دو نفر كه يكى گفت: «همه كسان تو پيش از تو بميرند».

و ديگرى گفت: «عمر خليفه از همه بستگانش طولانى تر خواهد بود» و واكنش هارون در برابر دو تعبير كننده- كه به دومى صد دينار داد و اولى را صد تازيانه زد- نيز دليل ديگرى براى اين حقيقت است.

زيرا هر دو يك مطلب را گفته بودند اما آنكه نام مرگ كسان خليفه را بر زبان جارى كرده بود صدتازيانه نوش جان كرد، و كسى كه مرگ آنها را در قالب «طول عمر خليفه ! ادا نمود صد دينار پاداش گرفت!

ضرب المثلهاى مملو از اغراق، همانند «هرچه خاك فلانى است عمر تو باشد»! يا به هنگامى كه مى خواهند كسى را با كسى كه از دنيا رفته است در جنبه مثبتى تشبيه كنند مى گويند: «دور از شما فلانى هم چنين بود» و يا «زبانم لال!» بعد از شما چنين و چنان مى شود» ويا ترتيب اثر دادن به هر چيز كه احتمال مرگ را دور كند و يا در طول عمر مؤثر باشد اگر چه صد در صد خرافى و بى اساس به نظر برسد و همچنين دعاهايى كه با كلمه دوام خلود، جاويدان بودن مانند دامَ عُمْرَه، دامَ مَجْدُه، دامَتْ بَرَكَاتُهُ وَ

ص: 27

خَلَّدَ اللَّهُ مُلْكُه يا خدا عمر يك روزه تو را هزار سال كند و يا صد سال به اين سالها! ...

هر كدام نشانه ديگرى از اين حقيقت است.

البته انكار نمى توان كرد كه افراد نادرى هستند كه از مرگ به هيچ وجه وحشت ندارند و حتى با آغوش باز به استقبال آن مى شتابند اما تعداد آن ها كم است و تعداد واقعى به مراتب كمتر از آنهايى است كه چنين ادعايى را دارند!

اكنون بايد ديد سرچشمه اين ترس و وحشت از كجاست؟

اصولا انسان از «عدم و «نيستى مى هراسد.

از فقر مى ترسد، چون نيستى ثروت است.

از بيمارى مى ترسد، چون نيستى سلامت است.

از تاريكى مى ترسد، چون نور در آن نيست.

از بيابان خالى و گاهى از خانه خالى مى ترسد، چون كسى در آن نيست.

حتى از مرده مى ترسد، چون روح ندارد،، در صورتى كه از زنده همان شخص نمى ترسيد!

بنابراين اگر انسان از مرگ مى ترسد به خاطر اين است كه مرگ در نظر او «فناى مطلق و نيستى همه چيز است.

و اگر از زلزله و صاعقه و حيوان درنده وحشت دارد چون او را به فنا و نيستى تهديد مى كند.

البته از نظر فلسفى؛ اين طرز روحيه چندان دور و بيراه نيست، زيرا انسان «هستى» است، و هستى با هستى آشناست و جنس خود را

ص: 28

همچون كاه و كهرباست.

اما با «نيستى» هيچ گونه تناسب و سنخيت ندارد، بايد از آن بگريزد و فرار كند، چرا فرار نكند؟

ولى در اينجا يك سخن باقى مى ماند و آن اينكه: همه اينها صحيح است اگر مرگ به معنى نيستى و فنا و پايان همه چيز تفسير شود، و راستى اگر اين چنين تفسير شود چيزى از آن وحشتناك تر نخواهد بود و آنچه درباره هيولاى مرگ گفته اند كاملًا به جا و به مورد است.

اما اگر مرگ را- همچون تولد جنين از مادر- يك تولد ثانوى بدانيم، و معتقد باشيم با عبور از اين گذرگاه سخت، به جهانى گام مى گذاريم كه از اين جهان بسيار وسيعتر، پرفروغتر، آرام بخش تر و مملو از انواع نعمت هايى است كه در شرايط كنونى و در زندگى فعلى براى ما قابل تصور نيست، خلاصه اگر مرگ را نوع كامل تر و عالى ترى از زندگى بدانيم كه در مقايسه با آن، اين زندگى كه در آن هستيم مرگ محسوب مى شود، در اين صورت مسلماً چيز نفرت انگيز و وحشتناك و هيولا، نخواهد بود، بلكه- در جاى خود- دل انگيز و رؤيايى، زيبا و دوست داشتنى است.

زيرا اگر جسمى از انسان مى گيرد، بال و پرى به او مى بخشد كه بر فراز آسمان ناپيدا كرانه ارواح، با آن همه لطافت و زيبايى فوق حد تصور و خالى از هر گونه جنگ و نزاع و اندوه و غم، پرواز مى كند.

اينجاست كه شاعرى كه اين طرز تفكر را دارد به حكيم دانشمند دستور مى دهد:

بمير اى حكيم از چنين زندگانى كز اين زندگى چون بميرى بمانى

ص: 29

سفرهاى علوى كند مرغ جانت چو از چنبر آز بازش رهانى

مترس از حياتى كه در پيش دارى از اين زندگى ترس، كاينك در آنى!

و نيز شاعر ديگرى با مباهات و وجد و سرور مى گويد:

حجاب چهره جان مى شود غبار تنم خوش آن دمى كه از اين چهره پرده بر فكنم

چنين قفس نه سزاى من خوش الحانى است روم به روضه رضوان كه مرغ آن چمنم

و ديگرى مى گويد:

مرغ باغ ملكوتم، نيم از عالم خاك دو سه روزى قفسى ساخته اند از بدنم

خرّم آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست به هواى سر كويش پر و بالى بنم

بالاخره شاعر ديگر به مرگ فرياد مى زند و او را به سوى خود دعوت مى كند:

مرگ اگر مرد است گو نزد من آى تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ

من ز او جانى ستانم جاودان او ز من دلقى ستاند رنگ رنگ

اينجاست كه چهره مطلب به كلى دگرگون مى شود و مسأله شكل ديگرى به خود مى گيرد كه هيچ شباهتى با شكل اول ندارد.

ص: 30

بديهى است، آن كس كه چنين برداشتى از مسأله مرگ دارد هرگز نمى گويد مرگ بى حاصل، بدون دليل، و يا مثلًا از طريق انتحار و خودكشى، دريچه به آنچنان عالمى است، بلكه او به استقبال مرگى پرشكوه مى شتابد كه در راه هدف و آرمان پاك و آميخته با قهرمانى و فداكارى و شهامت باشد، مرگى كه انسان را از تن در دادن به ذلت و هر گونه بدبختى به خاطر چند روز عمر بيشتر مى رهاند.

عامل ديگر وحشت از مرگ

جمعى ديگر نيز هستند كه از مردن وحشت دارند، نه به خاطراينكه مرگ را به معنى فنا و نيستى مطلق تفسير كنند، و منكر زندگانى پس از آن باشند، بلكه به خاطر اينكه آنقدر پرونده اعمال خود را سياه و تاريك مى بينند كه شكنجه هاى طاقت فرسا و مجازات هاى دردناك بعد از مرگ را گويا با چشم خود مشاهده مى كنند و يا لااقل چنين احتمالى را مى دهند.

اينها نيز حق دارند از مرگ بترسند، زيرا به مجرمى مى مانند كه از پشت ميلمه هاى زندان آزاد شده و به سوى چوبه دار مى رود، البته آزادى خوب است، اما نه آزادى از زندان به سوى چوبه دار!

آزادى اينها هم از زندان بدن، يا زندان دنيا، نيز توأم با رفتن به سوى چوبه دار است، «دار» نه به معنى اعدام بلكه به معنى شكنجه هايى بدتر از آن.

اما آنها كه نه مرگ را فنا مى بينند، نه پرونده تاريك و سياه دارند چرا از مرگ بترسند؟ چرا از مرگ در راه هدف هاى پاك وحشت داشته باشند؟ چرا؟ ...

ص: 31

ريشه هاى معاد در اعماق فطرت

اشاره

الهامات فطرى به ما مى گويند: مرگ پايان زندگى نيست، اين الهامات منحصر به ما نمى باشد، تمام اقوام حتى انسان هاى نخستين كه قبل از تاريخ مى زيسته اند به گواهى مدارك موجود به طرز جالبى به آن ايمان داشته اند.

مى گويند: پيوسته از اعماق آسمانها، از درون كهكشان ها، امواج مرموزى- شبيه امواج راديويى- پخش مى شود كه روى دستگاه هاى گيرنده قوى اثر مى گذارد.

هيچ كس نمى داند اين امواج از كجا مخابره مى شود و سرچشمه اصلى آن از كجاست؟ آيا تمدنهايى به مراتب پيشرفته تر از تمدن زمينيان در ماوراى منظومه شمسى ما وجود دارد كه صاحبان آنها به وسيله اين امواج پيام هايى به جهانيان مخابره مى كنند؟ و يا سرچشمه ديگرى دارد؟ نمى دانيم.

عجيب تر اينكه از اعماق وجود ما، از درون جان ما، نيز پيامهاى مرموزى مرتباً به ما مى رسد كه سرچشمه آن نيز ناشناخته است و به ناچار نام «فطرت يا «نهاد» بر آن مى گذاريم، همين قدر مى دانيم الهامات مختلفى به ما مى شود، بر سر دو راهى ها خطوط اصلى را به ما نشان

ص: 32

مى دهند، و اين الهامات به طرز مرموزى از درون ما مى جوشد.

مثلًا: يك حادثه ناگهانى در نزديك ما يا در دورترين نقطه جهان رخ مى دهد، همين نيروى مرموز درونى؛ ما را به دنبال كسب خبر مى فرستد و بدون اينكه خودمان بدانيم چرا و به چه علت اين همه اشتياق به ديدن و شنيدن ماجراى حادثه اى كه معلوم نيست ارتباطى به ما داشته باشد داريم نيروهاى خود را در اين راه به كار مى اندازيم و تا نفهميم چه بوده آرام نمى گيريم.

اين حالت از نخستين لحظات عمر همراه ماست و تا آخر عمر هم از ما جدا نمى شود. بعد مى بينيم نام آن را «حس كنجكاوى» گذارده اند و مى گويند جزء فطرت و نهاد آدمى است.

نظير اين غرايز و الهامات فطرى فراوان است، ولى هيچ كس نمى تواند توضيح بيشترى درباره سرچشمه اين الهامات فطرى در اختيار ما بگذارد، اما به هر حال در اصل وجود آنها و نفش آنها در راهنمايى تكوينى ما ترديدى نيست.

***

ايمان به زندگى پس از مرگ از جلمه همين «الهامات فطرى» است:

شواهد تاريخى فراوانى در دست داريم كه بشر در طول تاريخ خود بلكه در دوران قبل از تاريخ نيز به زندگى پس از مرگ ايمان راسخ داشته و آثار مختلفى كه از انسان هاى پيشين به يادگار مانده و چگونگى ساختمان قبرهاى آنان و اشيايى كه همراه مردگان به خاك مى سپردند- چنان كه مشروحاً توضيح آن خواهد آمد- همه گواه بر اين موضوع است كه انسان مسأله زندگى پس از مرگ را طبق يك الهام درونى دريافته.

ص: 33

زيرا باور نمى توان كرد مسأله اى فطرى نباشد و بتواند با اين استحكام، خود را در تمام طول تاريخ و پيش از آن تا دورترين زمان هايى كه امروز شعاع كم رنگى از آن در ذهن و فكر ما تابيده است حفظ كند.

اينگونه مسائل ريشه دار كه هرگز از بشر جدا نمى شود حتماً يك هسته غريزى و فطرى دارند و به همين دليل، هميشگى و جاودانى خواهند بود.

«ساموئيل كنيگ» جامعه شناس معروف، تصريح مى كند كه:

«اسلاف انسان امروزى- كه آثار آنها در حفريات به دست آمده- يعنى «نئاندرتالها» داراى مذهب بوده اند، به دليل اينكه مرده هاى خود را به وضع مخصوصى به خاك مى سپردند و ابزار كارشان را كنارشان مى نهادند و بدين طريق عقيده خود را به وجود دنياى ديگر به ثبوت مى رساندند».(1)

مى دانيم انسان هاى نئاندرتال ده ها هزار سال قبل مى زيسته اند، به هنگامى كه هنوز نه خط اختراع شده بود و نه تاريخ بشر آغاز گشته بود.

درست است كه در زندگى پس از مرگ- هر چه باشد- ابزار زندگى فعلى به كار نمى آيد، اما منظور اين است كه اين اعمال گواه بر ايمان اسلاف انسان امروزى به زندگى پس از مرگ است.

نخستين خط ابتدايى پا به مرحله وجود مى گذارد و انسان مى تواند شرح سرگذشت خود را براى آيندگان در دل تاريخ بنويسدو ثبت نمايد، در اينجا از همه پيشگام تر مردم مصر هستند كه به گفته مورخ معروف «آلبرماله»: «در ميان تواريخى كه از ملل دنيا در دست داريم تاريخ ملت مصر از همه قديميتر مى باشد، زيرا وقايعى را ذكر مى كند كه در زمانى


1- جامعه شناسى ساموئيل كنيگ، جلد اول، صفحه 291.

ص: 34

دورتر از پنج هزار سال پيش واقع شده است».(1)

تاريخ كهن مصر نشان مى دهد كه مردم آن سامان عقيده محكمى به زندگى پس از مرگ داشته و براى آن تشريفات زيادى قائل بوده اند، گرچه آن را- مانند بسيارى از اقوام ديگر- با خرافاتى آميخته بودند.

مورخ نامبرده در اينجا بحث جالبى دارد كه نقل آن از جهاتى مفيد است، او مى نويسد: «مردم مصر بر اين عقده بودند كه روح مرده از قبر مفارقت كرده و در محضر خداوند بزرگ «آزيريس» حضور مى يابد ... هنگامى كه او را به محضر «احكم الحاكمين» آزيريس رهبرى مى نمايند قلب او را در ميزان حقيقت مى سنجند، روحى كه از حساب پاك بيرون آيد، رهسپار مزرعه (و باغى) مى شود كه حد بركتش در تصور نگنجد ....

در كنار اموات نامه اى مى گذاشتند كه در سفر به آن دنيا راهنماى آنها باشد اين نامه عجيب و جالب جمله هايى را در برداشت كه مرده بايد در محضر خداوند بزرگ (آزيريس) بگويد تا ذمه اش برى ء گردد و پاك شود به اين ترتيب:

بزرگى به تو مى برازد اى خداوند عالى مقام و اى خداوند راستى و عدالت!

من در برابر مردم پيرامون تقلب نگشته ام ....

هيچ بيوه زنى را نيازرده ام.

در محكمه اى دروغ نگفته ام.

به نيرنگ و تزوير آلوده نشده ام.

به كارگر بيش از آنچه بتواند در يك روز انجام دهد تحميل نكرده ام.


1- تاريخ آلبرماله، تاريخ ملل شرق، جلد اول، صفحه 15.

ص: 35

در انجام وظيفه تكاهل نورزيده ام. گرد تنبلى نگشته ام.

هتك احترام مقدسات را روا نداشته ام.

از بنده اى نزد آقايش سعايت نكرده ام.

نان كسى را نبريده ام.

كسى را گريه نينداخته ام.

آدم نكشته ام.

نوارها و آذوقه اموات را ندزديده ام.(1)

زمين كسى را غصب نكرده ام ....

شير از دهان اطفال شير خوار نگرفته ام.

هيچ نهرى را قطع نكرده ام.

من پاكم، پاك ....

اى قضات! امروز كه روز حساب است اين مرحوم را به خود راه دهيد كه گرد گناهى نگشته دروغ نگفته. بدى نمى داند چيست در زندگى و معاش جانب حق و انصاف را فرو نگذارده، اعمال او مورد توجه مردم و موجب خشنودى خدايان (فرشتگان) بوده، او گرسنگان را پوشانيده، در راه خدا قربان كرده و به اموات غذا رسانيده، دهانش پاك است و هر دو دستش نيز پاك ...».

«آلبرماله» پس از نقل اين سخن مى گويد: «از اين عبارات به خوبى روشن مى شود كه مردم مصر معاصى كبيره و حسنات و مستحبات را


1- گويا مردم مصر مى پنداشتند كه مردگان پس از بازگشت به اين جهان نياز به اثاث البيت و غذا دارند، لذا يك دست اثاثيه و مقدارى غذا با آنها دفن مى كردند. منظور از نوار نيز ظاهراً همان نوارهاى موميائى است كه بر اندام مردگان مى پيچيدند.

ص: 36

چگونه تشخيص مى داده اند».(1)

مسلّم است منظور آنها از اين «بيلان زندگى» صحنه سازى و فورماليته كارى امروز ما نبوده، زيرا بعيد به نظر مى رسد كه آدمهاى آن روز اين راهها را كشف كرده بودند كه مثلًا انسان مى تواند چنين بيلانى را ارائه دهد بدون اينكه كوچكترين حرف درستى در آن باشد و روشن است كه اگر انسانى بيلان عملش اين باشد چه آدم خوبى خواهد بود و توجه به زندگى پس از مرگ چه اثر تربيتى عميقى روى او گذارده است.

به هر حال تاريخ به ما مى گويد كه در تمدنهاى كهن ديگر كه مقارن تمدن مصر يا پس از آن به وجود آمدند مانند تمدن كلدانيان، آشوريان، يونانيان و ايرانيان، مذهب بطور كلى و اعتقاد به زندگى پس از مرگ بخصوص موقعيت خاصى داشته است.

توجه به اين موضوع در مذاهب بزرگ جهان نيز كاملًا آشكار است و نيازى به توضيح ندارد و در آينده نمونه هايى از آن را خواهيم ديد.

در اينجا توجه شما را به نكته قابل توجهى كه دانشمند معروف اسلامى نويسنده كتاب «روح الدين الاسلامى» از مجله «ريدرزد ايجست» نوامبر 1975 از «نورمان فن سنت بيل» نقل مى كند جلب مى كنيم، او مى گويد: «حقيقت اين است كه شور غريزى به وجود جهان ديگر پس از مرگ يكى از محكمترين دلايل اين مسئله است زيرا هر گاه خدا مى خواهد انسان را به حقيقتى قانع سازد، ريشه آن را در سرزمين غرائز و فطرت او غَرْس مى كند.

عقيده به زندگى جاويدان در سراى ديگر يك نوع احساس عمومى در


1- آلبرماله، تاريخ ملل شرق و يونان، جلد اول، صفحه 47 و 48.

ص: 37

درون وجود همه انسانهاست، به طورى كه نمى توان با نظر حقارت به آن نگريست. مسلماً چيزى كه ما با اين سرعت به سوى آن مى رويم عكس العمل يك ريشه اساسى است كه در درون ما وجود دارد.

ما به اين گونه حقايق از طريق دلائل مادى ايمان نمى آوريم بلكه از طريق الهام و درك درونى است. هميشه الهام به تنهايى عامل مهمى براى درك حقايق محسوب مى شود و همانطور كه «برگسون» مى گويد:

«هنگامى كه دانشمندان به يك واقعيت علمى كه نيازمند به اثبات است مى رسند ناگهان با برقى از الهام، حقيقت را درك مى كنند».(1)

و عقيده به زندگى بعد از مرگ از همين الهامات فطرى است.

پيمودن بيراهه ها!

با اينكه الهامات فطرى، انسان را در كشف معماى زندگى پس از مرگ كمك مى كنند، اگر درست رهبرى نشوند سر از خرافات عجيب و غريب در مى آوردند. چگونه در افريقا و مكزيك دلقكها و كاهنها، دختران زيبا را همراه پادشاهان به خاك مى سپردند!

تقريباً شش هزار سال پيش دنيا چهره ديگرى داشت كه با امروز بسيار متفاوت بود.

از اين همه ابزارهاى گوناگون فلزى اثرى نبود، و انسان تنها با سنگ و چوب و استخوان و پوست حيوانات سرو كار داشت و چه مشكل است تنها با اين وسايل زندگى كردن.


1- روح الدين الاسلامى، صفحه 116.

ص: 38

ولى با اين حال دنيا از امروز بسيار آرامتر بود، نه صداى ماشين هاى غول پيكر و نه غوغاى انفجار بمبها و نه غرش هواپيماهاى مافوق صوت از هيچ يك خبرى نبود، زندگى- همچون مرگ- بى نهايت ساده و بدون تشريفات بود!

به درستى نمى دانيم انسان آن روز چه احساسى از زندگى و مرگ داشته، اگر نوشتن را مى دانست شايد گوشه اى از احساسات خود را براى فرزندان كنجكاو امروز خويش به يادگار گذارده بود، اما متأسفانه هنوز خط اختراع نشده بود و اين كار صورت نگرفت.

اما غارها و اعماق زمين گنجينه هاى گرانبهايى از آثار زندگى انسان هاى آن روز را براى امروز در خود حفظ كردند و همان طور كه در بحث گذشته اشاره كرديم اين آثار- و مخصوصاً چگونگى قبرهايى كه از آنها به يادگار مانده- نشان مى دهد آنها عقيده به زندگى پس از مرگ داشتند و به همين دليل ابزار كار مردگان را با آنها به خاك مى سپردند به خيال اينكه پس از بازگشت به زندگى مورد استفاده آنها قرار خواهد گرفت.

اعتقاد انسان به رستاخيز، پس از ورود او به «عصر تاريخ (پيدايش خط و كشف فلزات) جاى هيچ گونه ابهامى نيست، و در پيشانى تاريخ اقوام و ملل ثبت شده است.

و همه اينها- چنانكه گفتيم- از آميخته بودن اين عقيده با فطرت و سرشت آدمى خبر مى دهد.

***

ص: 39

انحراف از فطرت و سرگردانى در بيراهه ها!

«الهامات فطرى» همواره به صورت يك انگيزه ناخودآگاه و خودكار، انسان را به دنبال مسائل مختلفى كه مورد نياز روح و جسم اوست مى فرستند واگر اين الهامات فطرى نبودند، و بنا بود همه چيز را ما با آزمايش و تجربه و نيروى عقل كشف كنيم، كار بر ما بسيار مشكل مى شد.

هماهنگى اين دو دستگاه (الهامات فطرى و اكتشافات عقلى و تجربى) سبب شده است كه انسان با اين سرعت در مسير تمدن و تكامل پيشروى كند.

اما نبايد فراموش كرد كه نتيجه گيرى صحيح از اين الهامات فطرى همواره بستگى به طرز فكر و محتويات ذهنى انسان دارد، يعنى اگر افرادى از نظر تفكر و علم ضعيف و ناتوان باشند الهامات فطرى آنها به صورت منحط و ناقص و گاهى واژگونه خودنمايى مى كند.

به عبارت ديگر: الهامات فطرى بايد همواره با آب علم و دانش آبيارى شوند تا محصول زنده و ارزنده اى داشته باشند در غير اين صورت آميخته با انواع خرافات و موهومات خواهند شد و گاه ممكن است نتيجه معكوس بدهند.

مثال روشنى براى اين موضوع مى توان زد: «غريزه جنسى» يك نوع الهام طبيعى و فطرى براى «حفظ نسل» است و انسان را براى ابقاى نسل خود بسيج مى كند، ولى اگر با افكار پست و اخلاق منحط آميخته شد، سر از فحشا بيرون مى آورد كه نابود كننده نسل است، يعنى درست در جهت عكس مقصود به جريان مى افتد.

ص: 40

از سوى ديگر، همه اقوام جهان براى اينكه هرج و مرج جنسى نسل آنها را متزلزل نسازد و نظام اجتماعى را به هم نريزد، مقرراتى براى پيمان زناشوئى قائل شده اند، اما گاه اين گونه مقررات و نظامات بر اثر كوته فكرى و نادانى، آنچنان پيچيده و سنگين مى گردد كه افراد را به ترك ازدواج و يا تن در دادن به فحشا دعوت مى نمايد كه هر دو به زيان حفظ نسل خواهد بود.

بنابراين رهبرى غلط غريزه جنسى نتيجه معكوس براى حفظ نسل مى دهد.

در نيازهاى روحى، و الهامات مربوط به آن، نيز مسأله همين طور است. مثلًا انسان- طبق يك الهام فطرى- در جستجوى آفريدگار جهان هستى است ولى گاهى افكار كوتاه و جهل و نادانى او را در چنگال «تشبيه و قياس» گرفتار مى سازد، زيرا اين عادت هميشگى كوته فكران است كه خود را محور همه چيز قرار مى دهند و همه چيز را با خود قياس و تشبيه مى كنند.

به دنبال اين تشبيه و قياس كار به جايى مى رسد كه همه چيز را جز «خداى حقيقى» مى پرستند و به گفته مورخ مشهور «ويل دورانت» تقريباً مى توان گفت: «هر حيوانى از سوسك مصرى گرفته تا فيل هندى روزى در يك گوشه از زمين به عنوان خدا مورد پرستش بوده است»!(1)

و عجيب تر اينكه مسافراتى كه از ژاپن امروز مى آيند به ما مى گويند با چشم خود بتخانه هايى را ديده اند كه بتهاى كوچك و بزرگى به شكل «آلات تناسلى مرد و زن»! در آنها وجود داشته و جمعى آن را تقديس


1- تاريخ دويل دورانت، جلد اول، صفحه 93.

ص: 41

مى كرده اند!

در مسأله معاد و رستاخيز كه الهام فطرى به يارى انسان شتافته، و راه را براى توجه عقلانى به جهان پس از مرگ براى او هموار نموده اند نيز همين اشكال پيش آمده، زيرا عبور پرتو اين الهام فطرى از شيشه هاى كج و معوج افكار مردم كوته بين سبب انحرافات و كج روى هاى فراوانى شده و قيافه اين مسأله را دگرگون ساخته است.

در حقيقت همان «تشبيه و قياسها» سبب شده است كه بشر در مسأله رستاخيز گرفتار خرافات عجيب و غريب و باورنكردنى گردد، و به گمان اينكه زندگى آن جهان، از هر نظر عين زندگى اين جهان است، بايد تمام وسايل و لوازم و اسباب مورد نيازش را از اينجا همراه او بفرستد.

خرافات مضحك و اسف انگيز!

اين طرز فكر خرافى در طول تاريخ موجب اعمال اسف انگيز و احياناً خنده آورى شده است.

مثلًا در ميان مردم «كنگو» معمول بوده كه به هنگام مرگ سران قبايل، دوازده دختر زيبا زنده زنده با او دفن مى كردند تا ملال از خاطر عاطر او در آن جهان، بزدايند.

و يا اينكه بعضى اهالى «مكزيك» دلقك (به اصطلاح هنر پيشه كمدين) رئيس قبيله را همراه او به خاك مى سپردند كه از تكدر خاطر وى در آن دنيا جلوگيرى كند.

و گاهى يك كاهن را زنده زنده با بزرگان خود دفن مى كردند تا مشاور

ص: 42

مذهبى و روحانى او در سراى ديگر گردد!(1)

در ميان پاره اى از اقوام رسم بوده كه لباسهاى مردگان را با آنها دفن نكنند بلكه به درختى (به جاى رخت آويز) بياويزند تا مردگان پس از زندگى فوراً آن را بپوشند و از برهنگى ناراحت نشوند!

موميايى كردن مردگان در مصر قديم، فلسفه اى جز استفاده از آن بدن پس از بازگشت روح نداشته است.

موميايى كردن براى جلوگيرى از فساد و پوسيدگى بدن مرده بوده، به اين ترتيب كه بدن مرده را با مواد شيميائى مخصوصى خشك مى كردند و پس از آنكه جسد كاملًا خشك مى شد آن را با چندين لايه نوارهاى كتانى آغشته به صمغهاى مخصوص مى پوشانيدند و چند صد متر كتان براى اين كار لازم بود. سپس آنها را در تابوتهاى مخصوصى گذاشته و گاهى آن را در چندين تابوت ديگر جاى مى دادند و روى تابوت بزرگ آخر، نقشهاى جالبى ترسيم مى كردند.

موميايى كردن يك جسد گاهى هفتاد روز وقت لازم داشت!

موميايى، مخصوص كشور مصر نبود، ولى مصريان در اين كار مهارت زيادى داشتند بطورى كه امروز در بسيارى از موزه هاى جهان موميائى هاى مصرى وجود دارد و اين موميايى ها به همان صورتى هستند كه قرنها پيش بوده اند و گذشت قرون و اعصار در آن اجساد اثرى نگذاشته است.(2)

مردم مصر ديوار مقبره ها را از تصويرهائى كه شرح حال دقيقى از


1- دايرةالمعارف قرن بيستم، ج اول، صفحه 39.
2- فرهنگنامه، جلد 14، صفحه 1393.

ص: 43

گزارش روزانه شخص مرده و خدمتكاران و شغل و تفريح او در دنيا بود مى پوشانيدند. مثلًا در يك گوشه تصوير، كاركنان او نان مى پختند و يا آبجو و شراب به سبو مى ريختند. و در جاى ديگر خدمتكاران، بز يا گاو مى كشتند و يا از رودخانه ماهى مى گرفتند، در جاى ديگر گاوها را مى دوشيدند و آشپزى مى كردند.(1)

گويا به اين ترتيب مى خواسته اند با تجديد خاطرات گذشته، ارواح مردگان را شاد نگهدارند!

اينها همه نشان مى دهد كه پيروان عقايد مزبور چنين مى پنداشتند كه انتقال به جهان ديگر همانند مسافرتهاى اين دنياست كه بايد مشمول تمام كيفيات و مقررات اين زندگى باشد.

در حقيقت اين موضوع درست به آن مى ماند كه كودكى در رحم مادر آگاهى از لزوم مسافرت به خارج رحم پيدا كند و براى اينكه پس از آمدن به اين دنيا از گرسنگى نميرد مقدارى از خون درون رحم را كه با آن تغذيه مى كند همراه خود بياورد، آيا اين طرز فكر صحيح است!

ولى به هر حال، وجود اينگونه خرافات و انحرافات دليلى جز آميخته شدن الهام فطرى با جهل و نادانى ندارد و در عين حال يك واقعيت در لابه لاى همه آنها نهفته است و آن اينكه بشر طبق يك الهام درونى به رستاخيز ايمان داشته اگر چه با افكار كوتاه خود گاهى شكل خرافى به آن بخشيده است.


1- آلبرماله، تاريخ ملل شرق، جلد اول، صفحه 46.

ص: 44

ص: 45

دروازه هايى به جهان ديگر

چگونه پژوهش هاى علمى جديد، بسيارى از مشكلاتى را كه بر سر راه زندگى پس از مرگ به نظر مى رسيد و آن را به صورت يك محال در نظر كوته بينان جلوه مى داد، از ميان برداشت و دروازده ها را گشود؟

مرده عرب از پيدا كردن يك قطعه استخوان پوسيده انسانى كه شايد طعمه حيوان درنده اى گشته بود و يا از تشنگى در بيابان سوزان حجاز جان داده بود، خوشحال و سرمست فرياد كشيد «لَأَخْصِمَنَّ مُحَمَّداً؛ با اين دليل دندان شكن به مخاصمه با «محمد» بر مى خيزم و به او ثابت مى كنم كه چيزى را كه او به عنوان زنده شدن مردگان مى گويد محال است».

شايد پيش خود چنين فكر مى كرد: «آيا هيچ كس ديده يا شنيده ميوه گنديده و سپس پوسيده و خشكيده اى، دوباره ميوه تر و تازه اى شود؟

آيا هيچ كس شنيده اين شير كه بچه شتر از مادر مى خورد و جزء گوشت و پوست او مى شود، بار ديگر به شكل شير در آيد و به پستان برگردد؟

وانگهى اين استخوان پوسيده امروز، فردا خاك مى شود، و در ميان طوفان هاى شن در اين بيابان هاى وسيع پخش و گم مى گردد، و كمترين اثرى از آن باقى نمى ماند، كدام عقل مى گويد بار ديگر به صورت كودك زيبا و جوان نيرومند و پيرمرد فرزانه اى خواهد شد؟»

ص: 46

اين سخن را جز ديوانگان باور نمى كنند!

«و كافران گفتند آيا كسى را به شما نشان دهيم كه مى گويد: هنگامى كه شما مرديد و از هم متلاشى شديد آفرينش جديدى پيدا خواهيد كرد؟ اين شخص يا به خدا تهمت مى زند و يا ديوانه است».(1)

و به اين ترتيب بعد از مسئله ايمان به خداى ناديده اين مشكلترين مطلبى بود كه بر فكر جمعى از مردم جاهليت سنگينى مى كرد با اينكه از درون فطرت خود زمزمه لطيف رستاخيز را مى شنيدند اما جنجالى كه از رهگذر جهل و نادانى آنها بر مى خاست اين زمزمه را در خود گم مى كرد.

آنها نمى دانستند همين دانه خرماى خشكيده و پوسيده اى كه در لا به لاى خاك ها گم مى شود، شايد تاكنون ده ها بار جزء زمين شده و سپس از مجراى ريشه درخت خرمايى سر از شاخه ها برآورده و دوباره شكوفه و سپس خرماى لذيذ وتر و تازه اى شده و باز هم خكشيده و به روى خاك افتاده است.

و يا آن شير شتر، بارها جزء بدن بچه شترى شده و پس از مردن و خاك شدن او به زمين برگشته و از مجراى ريشه گياه و يا بوته خارى جزء بدن شتر ديگرى گشته و از عروق او به پستانش انتقال يافته و سپس شير تازه اى گرديده است!

اين فكر جاهلى كه موجودات زنده اين جهان معدوم مى گردند و بازگشت معدومان ممكن نيست، تنها در مغز آن عرب بيابانى نبود، بلكه شايد از مغز يك فيلسوف نيز در شكل ديگرى خودنمايى كرده باشد كه اگر بنا باشد رستاخيز و معاد صورت گيرد «اعاده معدوم ! لازم مى آيد و اعاده معدوم محال است!


1- سوره سبأ( 34)، آيه 7 و 8.

ص: 47

ولى پيشرفت و تكامل علوم طبيعى- بر خلاف انتظار ماده پرستان و ماترياليست ها- پرده از اسرارى برداشت كه در پرتو آنها جاده معاد و زندگى جديد بعد از مرگ، روشنتر گرديد.

در حقيقت دانشمندان علوم طبيعى به سان كاوشگرانى هستند كه هر روز در حفارى هاى خود به آثار تازه و جالبترى از تمدن هاى پيشين پى مى برند. ممكن است اين كاوشگران روى حساب سود مالى به دنبال اين اشياء قديمى و عتيقه در تلاش و كوشش باشند ولى مسلماً كاوش هاى آنها اثر مهمتر ديگرى دارد و آن كشف چگونگى تمدن هاى كهن و ميزان هنر بنيانگذاران اين تمدن هاست.

توضيح اينكه:

پيشرفت علوم تجربى براى نخستين بار نشان داد كه فناى مطلق و نابودى مواد جهان كه فكر جمعى از پيشينيان را به خود مشغول داشته بود، مطلقاً وجود ندارد.

«لاوازيه» دانشمند بزرگ فرانسوى اثبات كرد هيچ ماده اى در جهان از بين نمى رود بلكه مواد جهان دائماً در حال تغيير شكل هستند.

اگر درختى را بسوزانيم و خاكسترش را بر باد دهيم، و يا اگر مقدارى بنزين را به طور كامل بسوزانيم به طورى كه كمترين دود سياهى از آن برنخيزد و تا آخرين قطره شعله گيرد و تمام شود، هيچ گونه تفاوتى در مواد موجود جهان صورت نگرفته، بلكه در فرض اول ذرات درخت تجزيه و در زمين و هوا پراكنده شده، قسمتى خاكستر و قسمتى تبديل به گازهاى كربن (تركيببى از كربن درخت و اكسيژن هوا) گرديده است و اگر با وسايلى آنها را از لابه لاى اجزاى زمين و آسمان جمع آورى كنيم و اكسيژن هوا را از

ص: 48

آنها جدا كرده و سپس همه اجزاى آن را با هم تركيب نماييم همان درخت اول، حتى بدون اينكه يك هزارم گرم از آن كاسته شود، به دست مى آيد.

و در فرض دوم (سوختن كامل بنزين) همه آن تبديل به گازها مى شود كه با جمع آورى و تجزيه آن، همان بنزين نخستين بدون اينكه سرسوزنى از آن كم شود به دست خواهد آمد، منتها سهل انگاريها وعدم دقت ما به ما اجازه مى دهد كه بگوييم آنها نابوده شده اند.

در حقيقت همان طور كه در تبديل پول ها به يكديگر با نرخ هاى ثابت- مثلا تبديل ريال به ليره- تنها شكل پول عوض مى شود، وگرنه ارزش آن ثابت است و هر زمان قابل تبديل به صورت اول مى باشد مواد اين جهان نيز با نرخ ثابتى قابل تبديل به يكديگرند.

و به اين ترتيب در مسئله متلاشى شدن ذرات بدن انسان نيز هيچ چيز از ميان نرفته و در صندوق پس انداز جهان طبيعت ذخيره شده و هر زمان قابل پس گرفتن است.

البته در اينجا مسئله ديگرى طرح مى شود كه اين اجزا گاهى جزء بدن انسان هاى ديگر مى شوند، و به نظر مى رسد مشكلى در امر تجديد حيات مردگان ايجاد خواهد كرد زيرا ممكن است ارواح متعددى بر سر تصاحب اجزاء معينى به مبارزه و دعوا برخيزند و هر كدام آن را از آن خود بدانند.

ولى به زودى خواهيم ديد كه اين يك اشتباه بيش نيست و هيچ گونه دعوايى از اين نظر وجود نخواهد داشت، و حتى اگر انسانى فرضاً تمام بدن انسان ديگرى را بخورد، مشكلى در امر معاد به وجود نخواهد آمد.

به هر حال محاسبات «لاوازيه» در همه جا درست بود جز در يك مورد كه ماده در آنجا وجود خود را به كلى از دست مى داد بدون اينكه به

ص: 49

ماده ديگر تبديل شده باشد، و آن در مورد تجزيه اتم ها و انفجارات اتمى بود كه ماده تبديل به انرژى مى شد.

اين موضوع را نخستين بار «مادام كورى و همسرش «پير كورى به هنگام مطالعه روى اجسام راديواكتيو (اجسامى كه تشعشع اتمى دارند و به اصطلاح، اتمهاى آنها در حال پوسيدن و متلاشى شدن است) كشف كردند.

آنها در سال 1898 در آزمايشگاه غير مجهز خود در پاريس، عنصر جديدى را به نام «راديوم» كشف كردند، از خاصيت عجيب اين عنصر آن بود كه دائماً حرارت و نور از خود بيرون مى داد و خاطره گوهرهاى شب چراغ افسانه اى را در دلها زنده مى كرد.

اين وضع بسيار جالب به نظر مى رسيد و پس از تحقيق كافى در اين زمينه دانشمندان به اين نتيجه رسيدند كه اتم هاى «راديوم» مرتباً در حال تجزيه شدن و پوسيدن است.

در حقيقت اين اجسام در همان موقع كه انرژى حرارتى و نورانى از خود بيرون مى فرستند جزئى از وجود خود را از دست مى دهند، اين اكتشاف بزرگ، قانون بقاء ماده لاوازيه را اصلاح كرد و قانون «بقاء ماده- انرژى جاى آن را گرفت يعنى ثابت شد كه مجموعه «ماده- انرژى» جهان كاملًا ثابت است و سرسوزنى از آن كم نمى شود، تبديل ماده به ماده ممكن است، تبديل انرژى به انرژى ممكن است، تبديل ماده به انرژى ممكن است امّا فنا و نيستى به هيچ وجه در اين جهان راه ندارد.

بنابر اين نه تنها ذرات وجود ما در جهان هرگز از ميان نمى روند، بلكه به نام خود ما در اين دفتر بزرگ بايگانى مى گردند افعال و اعمال و گفتار و كردار ما و حتى امواج مغناطيسى مغز ما به هنگام فكر كردن كه همگى

ص: 50

اشكال مختلفى از انرژى هاى ما هستند نيز در اين صندوق بزرگ به امانت سپرده مى شوند و اگر دستگاه ها و وسايل كافى در دست داشته باشيم مى توانيم تمام امواج صوتى پيشينيان و حتى نقش چهره هاى آن ها را از محيط زيست آنها بگيريم.

مى دانيم هم اكنون اين كار در مقياس كوچكى انجام شده و دانشمندان توانسته اند با استفاده از امواج صوتى كه به روى ظروف سفالينى كه از دو هزار سال پيش به يادگار مانده، صداى كوزه گران آن زمان را زنده كنند، به طورى كه همه آن را بشنوند.(1)

مطالعه روى بدنه اين ظروف سفالين نشان مى دهد كه به هنگام ساختن آنها امواج صوتى سازندگان از طريق ارتعاشات دستشان روى بدنه آنها نقش بسته است و به كمك همين ها صداى آنها باز مى گردد.

آيا اينها هر كدام گام برجسته تازه اى به سوى اثبات علمى رستاخيز نيست! اگر آن مرد عرب بيابانى امروز هم زنده بود و دوره تحصيلات عالى راميديد باز حاضر بود استخوان پوسيده را دستاويزى براى اثبات محال بودن معاد قرار دهد و به خدمت پيامبر برد؟

اگر آن مرد عرب تحصيلاتى هم نمى كرد و دستگاه هاى ضبط صدا و فيلم بردارى هاى امروز را مى ديد، باز نمى توانست امكان معاد را انكار كند.

آيا بااين حال نبايد اعتراف كنيم: همان طور كه به گفته «آدلف بوهلر» شيمى دان معروف: «هر قانونى كه بشر كشف مى كند او را يك گام به خدا نزديك تر مى سازد، هر قانونى كه كشف مى شود، او را يك قدم به رستاخيز و زندگى پس از مرگ نيز نزديك تر مى نمايد»؟


1- كتاب« راه طى شده».

ص: 51

«أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثًا وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ:

آيا گمان كرديد بيهوده آفريده شده ايد و به سوى ما باز نمى گرديد»؟(1)

رستاخيز به زندگى مفهوم مى دهد

از اثرات ايمان به رستاخيز در شكل دادن به زندگى انسان اين است كه؛ اگر زندگى بعد از مرگ نباشد زندگى اين جهان «پوچ» و «بيهوده» خواهد بود.

صداى حركت آب كه شتابان روى سنگ هاى ناهموار و خزه گرفته كف رودخانه، مى غلتيد و از لابه لاى درختان به شكل مارپيچ پيش مى رفت، مانند صداى پاى آشنايى روى قلبم اثر مى گذاشت و آرامشى در درون خود احساس مى كردم.

براى من كه اين فرصت ها بسيار كم پيش مى آيد لحظات گرانبهايى بود. شايد بارها اين شعر معروف حافظ را از بزرگترها به هنگامى كه چشمشان بر چشمه هاى آب جارى مى افتاد شنيده بوديم كه:

بر لب جوى نشين و گذر عمر ببين كاين بشارت ز جهان گذران ما را بس!

روى تداعى معانى، اين شعر مانند نسيم ملايمى از قلبم گذشت، و در گوشم صدا كرد، من هم يكبار ديگر اين شعر را زمزمه كردم، فكر


1- سوره مؤمنون( 23)، آيه 115.

ص: 52

مى كردم روحم سبك شده، مثل اينكه بار فوق العاده سنگينى را تازه بر زمين گذارده، نفس آزادى مى كشيدم، ميل داشتم بال و پرى داشته باشم و مانند مرغان سبكبالى كه بالاى سرم در گردش بودند بى خبر از همه چيز آزاد پرواز كنم، ولى از آنجا كه نبايد در زندگى آسوده خاطر باشيم ناگهان اين فكر در برابرم مجسم شد:

با اينكه تشبيه گذر عمر با گذشت آب شايد در عين سادگى جالب ترين مثالى باشد كه براى حركت عمومى و وقفه ناپذير عالم حيات بلكه جهان هستى مى توان بيان كرد، اما با خودم فكر كردم آيا گذشت عمر و زندگى چه بشارتى مى تواند در بر داشته باشد كه با همين يك بشارت از جهان گذران به سادگى گذر كنيم؟

فرض مى كنم من هم يكى از ميليون ها قطرات آب اين نهرم كه طبق فرمان آفرينش از آن چشمه جوشيده ام، و از لابه لاى اين سنگ ها و درختان پيش مى روم، ولى آخر به كجا مى رسم، مسلماً تا ابد در اين سير پيش نمى روم ... فكر آينده مبهم مرا شديداً آزار مى دهد.

آيا در باتلاقى متعفن و گنديده و مملو از حيوانات پست فرو خواهم رفت ... اين چه بشارتى است؟

و آيا در انتهاى اين دشت پهناور در وسط بيابان سوزانى تبخير خواهم شد. اين هم افتخارى نيست؟

و يا بار ديگر به درياى وسيعى كه در آغاز از آن سرچشمه گرفته بودم، بدون هيچ هدفى باز مى گردم و يك زندگى تكرارى و پوچ خواهم داشت؟ گذرا بودن عمر كه سرانجامش اينها باشد چه دردناك است!

در كنار ريشه درختى در زمين فرو خواهم رفت و طبق قانون «اسمز»،

ص: 53

نيروى جاذبه زمين را پشت سر خواهم گذاشت، و از شاخه ها به سرعت بالا رفته، در رگ هاى لطيف و زيبا مى دوم، و از گل هاى معطر سر بر مى آورم، و در آنجا ميوه اى مى شوم و دائماً مشغول خود سازى خواهم بود تا رسيده شوم، و نيازم از وابستگى به شاخه تمام شود و مانند فضا نوردى كه موشك خود را رها كرده و در كرات عالم بالا فرود مى آيد از شاخه درخت پياده مى شوم و در دامان انسانى متفكر و انديشمند كه زير درخت نشسته و به خلق و ابداع يك اثر ارزنده ادبى، علمى، اخلاقى و فلسفى مشغول است مى افتم.

لطافت و طراوت من چشم اين مرد انديشمند را جلب خواهد كرد و به زودى جزء بدن او مى شوم و در مسير خون او تلاش و كوشش مداوم خود را دنبال مى كنم.

از رگ هاى او به سرعت بالا مى روم و از ميان پرده هاى ظريف و نازك و حساس مغز او مى گذرم، و به امواج انديشه ابداع گرى در راه يك شاهكار ادبى و فلسفى، و يا يك اكتشاف علمى تبديل مى شوم.

و به صورت يك اثر جاودان از نوك قلم او به صفحه كتاب نقش مى گردم و به اين ترتيب رنگ ابديت به خود مى گيرم و در كتابخانه ها براى هميشه مورد استفاده همگان مى شوم.

اگر چنين باشد اين گذرا بودن براى من نشاطانگيز است، چرا كه يك قطره بى ارزش آب در وجود كامل ترى ادغام شده و سرانجام تبديل به يك اثر جاويدان گرديده است.

چه بشارت و افتخارى از اين بالاتر!

ولى اگر سرانجام من محو شدن در باتلاقهاى متعفن يا تبخير شدن و يا

ص: 54

در هوا شدن و يا بى هدف به دريا باز گشتن باشد چه وحشتناك و دردناك خواهد بود.

آيا سرنوشت آنها كه مرگ راآخرين نقطه زندگى مى دانند با سرنوشت اين قطره آب فرق دارد؟

آيا زندگى و مرگ آنها مى تواند مفهوم صحيحى داشته باشد؟

آيا قبول اصل معاد و ادامه تكامل انسان پس از مرگ و گام نهادن در جهانى وسيع تر و برتر و بالاتر، به زندگى انسان شكل و هدف نمى دهد؟ و آن را از پوچى در نمى آورد؟

به همين دليل مى بينم پوچى زندگى از مهم ترين مسائلى است كه انسان عصر فضا به شدت از آن رنج مى برد. تب داغ مكتب هاى فلسفى نوظهور همچون «اگزيستانسياليسم»- اگر بتوانيم نام مكتب بر آنها بگذاريم- شاهد اين احساس دردناك نيست؟

انديشمندانى كه با بينش صحيح از كشورهاى صنعتى ديدن كرده اند اعتراف دارند كه مردم آن سامان با اينكه مسأله بيكارى و بيمارى و تحصيل و پيرى را به وسيله كارگاه هاى عظيم و تشكيلات وسيع بهداشتى و فرهنگى و بيمه و بازنشستگى و مانند آن تقريباً حل كرده اند و زندگى آنها از لحظه تولد تا لحظه مرگ و حتى وضع فرزندان آنها تأمين شده است، از پوچ بودن زندگى ناله مى كنند و خود رادر يك حال بى هدفى و بى وزنى احساس مى كنند.

و شايد رمز بسيارى از تنوع طلبى هاى غرب و سرگرمى هاى عجيب و غريب آنها فرار از فكر كردن درباره همين پوچى و بى هدفى است.

اين حقيقت را به تعبير فلسفه اش در مكتب اگزيستانسياليسم چنين

ص: 55

مى خوانيم: (دقت كنيد)

«ميان موجودات تنها انسان است كه مفهوم وجود را درك مى كند و از هستى خويشتن آگاه مى باشد، همان طور كه هستى براى انسان يك امر بديهى است، نيستى نيز همراه با تصور هستى در ذهن انسان وجود دارد، ما در عين اينكه وجود خود يا چيز ديگر را حس مى كنيم، عدم خود يا عدم آن چيز نيز در نظر ما روشن است.

روى اين زمينه، انسان نه تنها از وجود خويشتن آگاه است، عدم خود را نيز به طور واضح حس مى كند، و «اضطراب» و «نگرانى انسان نتيجه همين آگاهى از وجود و عدم است به قول «ساتر» بى معنى بودن وجود (و پوچى آن) از اينجا روشن مى شود: ما براى چه به وجود آمده ايم و دليل بودن ما چيست؟ (پاسخى براى اينها در دست نداريم) ....

وقتى كه فرد دليلى بر هستى خود نمى بيند در اين دنيا احساس بيگانگى مى كند، او خود را از ديگر اشياء و افراد جدا حس مى كند و خلاصه وجود او به صورت وصله ناجورى است كه محلى مناسب براى خود نمى يابد.»(1)

اگر جنين در شكم مادر، هوش و دانشى داشته باشد اما خبرى از بيرون رحم نداشته باشد و درباره زندگى در آن محيط بينديشد در پيروى كردن از مكتب ساتر ترديد نخواهد كرد.

او هم آن زندگى محدود و ناراحت كننده را كه به صورت وابسته اداره مى شود كاملا پوچ و بى هدف و بى حاصل خواهد خواند اما اگر بداند، از آنجا آماده براى زندگى وسيع تر ديگرى مى شود و اين دوران، دوران


1- كتاب فلسفه( مسائل فلسفى، مكتب هاى فلسفى، مبانى علوم) دكتر شريعتمدارى/ صفحه 363.

ص: 56

تربيتى خاصى است كه بدون آن نمى تواند از يك «زندگى مستقل» برخوردار گردد، آنگاه زندگى دوران جنينى براى او مفهوم خواهد داشت.

اگر ما هم يقين داشته باشيم كه منزلگاهى كه در پيش داريم منزلگاه عدم نيست، هستى است در يك سطح عالى تر، ادامه همين حيات است در يك افق بالاتر، و همه تلاش ها و كوشش ها سرانجام به آن منتهى مى گردد در اين حالت زندگى ما از پوچى و بيهودگى خارج مى شود و مفهوم مى گيرد.

بنابراين بايد گفت: «نخستين اثر ايمان به زندگى پس از مرگ و رستاخيز مفهوم دادن و هدف بخشيدن به زندگى دنيا و از بيهودگى درآوردن آن است».

ص: 57

يك عامل مؤثر تربيت

يك عالم مؤثر بازدارنده و يك عامل محرك نيرومند

جوان تحصيل كرده اى مى گفت: «من فكر مى كنم از وجدان نيرومندى برخوردارم و با داشتن يك وجدان نيرومند به اصول حق و عدالت پايبندم و به اين ترتيب نيازى به مذهب و تعليمات مذهبى در خود نمى بينم، زيرا آنچه را مذهب در پرتو ايمان به خدا و ترس از كيفر و مجازات جهان ديگر، به انسان مى بخشد من در پرتو وجدان بيدار دارم.

آيا با اين حال فكر نمى كنيد كه ضرورت مذهب براى كسانى باشد كه در سطوح پايين ترى قرار دارند و بدون يك ايمان نيرومند مذهبى اصلاح نمى شوند و گوشت و پوست يكديگر را مى خورند. تازه ايمان مذهبى نيز با تمام قدرتش گاهى نمى تواند آنها را اصلاح كند، بلكه با كلاه بازى هاى شرعى از همان قوانين در مسير غلط كارهايشان، بهره بردارى مى كنند؟»

مى دانيم اين طرز تفكر مخصوص به اين جوان نيست، در ميان فلاسفه و دانشمندان نيز بعضى خود را به اصطلاح «مافوق مذهب!» مى دانند و عقيده دارند مذهب وسيله تربيتى مؤثرى براى مردمى است كه در سطوح پايين قرار دارند، اما خودشان به كلى از اين تعليمات بى نيازند!

ص: 58

ولى گويا اينها توجه ندارند كه هميشه جنايات بزرگ را شخصيت هاى بزرگ و دانشمندان بزرگ، و همان افراد سطوح بالا انجام مى دهند:

بمب هاى اتمى و هيدروژنى را آنها مى سازند، طرح جنگ هاى الكترونيكى را آنها مى ريزند، نقشه هاى استعمار سياسى و اقتصادى كشورها را آنها مى كشند.

خلاصه همين «دانشمندان و متفكران» هستند كه همواره در اختيار «قدرت هاى جهنمى» دنيا بوده و هستند و با فروش معلومات و ابتكارات و استعدادهاى سرشار خودپايه هاى استعمار، استبداد خودكامگى آنها را محكم مى سازند.

اين موضوع منحصر به دنياى امروز نيست، در گذشته تاريخ نيز همواره در كنار فرعون ها، صفى از هامانهاى باهوش، و قارون هاى دانشمند و ثروتمند كه هم پسر عموى موسى است، و هم نماينده فرعون در بنى اسرائيل، و هم ثروت كلانى دارد كه معتقد است با علم و دانشش آنها را به دست آورده است، و در كنار دست معاويه ها عمرو عاصها و ابوهريره ها نشسته بودند.

بنابراين نياز دانشمندان و باهوش ها و با استعدادها و افراد سطح بالا، به كنترل مذهب از همه بيشتر است كه اينها مى توانند دنيا را به آتش بكشند و يا به سوى صلح رهبرى نمايند!

و مردمى كه در سطوح پايين هستند غالباً سر بر فرمان آنهايند و مهره هايى در دست آنها كه ضررشان به هنگام انحراف به مراتب كمتر و ضعيف تر است.

ص: 59

اما اينها- و به طور كلى تمام مردم جهان- اگر ايمان داشته باشند مرگ پايان دفتر زندگى نيست، بلكه آغاز دفتر است و آنچه در اين دنيا مى گذرد فقط ديباچه اى بر آن است، همه چيز رنگ ابديت به خود مى گيرد، اعمال و گفتار، نيكى ها و بدى ها، هيچ كدام فانى نمى شوند، و همان ها هستند كه در زندگى طولانى كه در پيش داريم مزاحم و آزاده ما هستند و يا وسيله آرامش و نيكبختى ما.

همان طور كه اگر «جنين» عقل داشته باشد و در دوران كوتاه زندگى خود در شكم مادر- كه دوران سازندگى جسم و جان است- در ساختن خود كوتاهى كند، و با افراط كارى ها نقايصى در خود ايجاد نمايد، يك عمر طولانى (يكصد ساله مثلًا) بايد عواقب آن را تحمل كند و رنج ببرد، كسانى كه در اين زندگى دنيا نيز در سازندگى خود كوتاهى كنند و با نقايص و عيوب و انواع بيمارى هاى اخلاقى و روانى گام در جهان ديگر و عالم پس از مرگ بگذارند بايد براى هميشه رنج و شكنجه ببينند.

اين عقيده مى تواند زندگى انسان را به كلى دگرگون كند و به عنوان يك درس عالى تربيتى، روح و جان انسان را پرورش دهد، و از آن همه جناياتى كه از يك انسان مادى ممكن است سربزند و به عقيده او با فنا و نابوديش همه آنها نيز نابود مى شوند، باز دارد.

عقيده به عالم پس از مرگ و بقاى اثر اعمال آدمى هم مى تواند يك «عامل بازدارنده قوى» در برابر گناه و خطاكارى، و هم يك «عامل محرك نيرومند» براى تشويق سرمايه گذارى مادى و معنوى در راه خدمت به خلق خدا و نيكى ها گردد.

اثراتى كه ايمان به عالم پس از مرگ مى تواند در اصلاح افراد فاسد و

ص: 60

منحرف و تشويق افراد فداكار و مجاهد و لايق بگذارد به مراتب بيش از اثرات دادگاه ها و كيفرهاى معمولى، و بيش از پاداش ها و تشويق هاى عادى است.

زيرا: از مشخصات دادگاه رستاخيز اين است كه نه تجديد نظر در آن راه دارد، و نه توصيه و پارتى بازى، و نه مى توان فكر قضات آن را با پشت هم اندازى و ارائه مدارك دروغين تغيير داد، و نه تشريفات آن نيازمند به طول و تفصيل خواهد بود.

بلكه همان طور كه مشروحاً خواهيم گفت كيفرها و پاداش ها در آن عالم از جهات زيادى شبيه به آثار و خواص طبيعى است. يعنى همان طور كه مثلًا يك داروى شفابخش يا يك سم كشنده، در تأثير خود خطا و اشتباه بردار نيست و رشوه و توصيه نمى تواند آن را عوض كند، اعمال و كارهاى انسان در زندگى پس از مرگ نيز تقريباً چنين وضعى را دارند اين از يكسو.

و از سوى ديگر در دادگاه هاى عادى اين جهان- كه هزار و يك عيب دارد- مسأله تشويق مفهوم ندارد و مثلًا اگر كسى پنجاه سال از مرز قانون تجاوز نكرد و مرتكب يك خلاف كوچك هم نشد پاداشى در برابر عمل به قانون به او نمى دهند. يعنى پاداشى ندارند كه بدهند.

بنابراين ضمانت اجرايى اين قوانين يك جانبه است، يعنى هميشه سراغ قانون شكن و متجاوز مى رود، نه قانون شناس و پايبند به قانون، در حالى كه ضمانت اجراى قوانين مذهبى دو جانبه است، و كفه پاداش به همان اندازه سنگين است كه كفه مجازات و كيفر.

بدون شك كسى كه مؤمن به چنين جهانى باشد، در اصلاح خود، در انجام اعمال گوناگون فوق العاده سختگير و موشكاف است و همانطور كه

ص: 61

يك فرد مطلع از خواص داروهاى شفابخش و سموم كشنده، نسبت به اولى فوق العاده علاقه مند و از دومى بسيار وحشت دارد او هم هر لحظه كه مى خواهد اقدام به كارى كند آثار قطعى آن عمل را در برابر چشمان خود مجسم مى بيند!

و به اين ترتيب همواره تحت يك مراقبت دائمى و دقيق از درون وجود خويش قرار دارد، و به طور خودكار در برابر جنايات و تبهكارى ها و مفاسد كنترل مى شود.

***

ايمان صريح به اين واقعيت، انسان را به جايى مى رساند كه مى گويد:

«به خدا سوگند اگر شب ها تا به صبح بستر من نوك خارهاى جانگداز باشد، و روزها زنجير در دست و پاى من نهند و در كوچه و بازار بكشانند، از آن خوشتر دارم كه در دادگاه بزرگ پروردگار خويش حاضر شوم در حالى كه ستمى بر بنده اى از بندگان خدا كرده باشم و حق كسى را غصب نموده باشم!».(1)

چنين كسى آهن تفتيده و سوزان نزديك دست برادرش- برادرى كه خواهان تبعيض در بيت المال خلق است- مى برد و هنگامى كه از مشاهده اين صحنه فريادش بر مى خيزد به او اندرز مى دهد و مى فرمايد:

«تو از شعله آتش كوچكى كه به سان بازيچه اى در دست انسانى است، فرياد مى كشى و فرار مى كنى، اما برادرت را به سوى آتشى مى كشانى كه شعله قهر و غضب پروردگار آن را برافروخته است؟!»(2)

و هنگامى كه پاره اى از اطرافيان نزديك بين، او را براى تقويت


1- نهج البلاغه، خطبه 224.
2- نهج البلاغه، خطبه 224.

ص: 62

پايه هاى حكومتش به تبعيض هاى ناروا در جامعه مسلمين دعوت مى كنند به آنها فرياد مى زند:

«واى بر شما، به من مى گوييد پيروزى خود را در ستم كردن به آنها كه در پناه حكومت من زندگى مى كنند جستجو كنم! به خدا سوگند تا ستاره اى در آسمان مى درخشد چنين نخواهم كرد!»(1) راستى اگر همه زمامداران جهان، و همه مردم عادى، گوشه اى از اين ايمان صريح و قاطع در اعماق وجودشان روشن باشد دنياى ما چه قيافه اى خواهد داشت؟

آيا اثرى از اين خود خواهى ها، خودكامگى ها، خودپرستى ها و ظلم و تجاوزها در آن خواهد بود؟

به همين دليل، همه اديان و مذاهب آسمانى براى تربيت افراد و اصلاح اجتماعات، كوشش وسيعى براى پرورش ايمان به عالم پس از مرگ، در دل مردم، به عمل آورده اند.

مخصوصاً در قرآن قسمت مهمى از مسائل تربيتى از همين راه تعقيب مى شود و به همين جهت تعجب آور نيست اگر بشنويم در قرآن در حدود 1400 مرتبه به اين مسأله و خصوصيات آن اشاره شده است كه از ميان آنها به چند تعبير جالب اشاره مى كنيم.

1- قرآن مى گويد: نه تنها ايمان و يقين قطعى به آن روز بزرگ براى تربيت انسان كافى است، بلكه «ظن و گمان» به آن هم اثر عميق دارد:


1- نهج البلاغه، خطبه 126.

ص: 63

أَ لا يَظُنُّ أُولئِكَ أَنَّهُمْ مَبْعُوثُونَ لِيَوْمٍ عَظيمٍ يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمينَ

آيا آنان (كم فروشان كه حق خود را به طور كامل مى گيرند و حق مردم را به آنها نمى دهند) گمان نمى كنند در روز بزرگى برانگيخته خواهند شد، روزى كه همه مردم در پيشگاه پروردگار حاضر مى شوند».(1)

2- در موارد مختلفى تأكيد مى كند كه تنها «اميد» و «رجا» به آن جهان براى جلويگرى از طغيان انسان و ترك لجاجت در برابر حق و انجام عمل صالح كافى است- توجه داشته باشيد در مفهوم اميد و رجاء قطع و يقين نيفتاده است.

«فَمَنْ كانَ يَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صالِحًا؛ كسيكه اميد ملاقات پروردگار دارد بايد عمل صالح انجام دهد».(2)

«وَ قالَ الَّذينَ لا يَرْجُونَ لِقاءَنا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْنَا الْمَلائِكَةُ أَوْ نَرى رَبَّنا؛ آنها كه اميد ملاقات ما را نداشتند (از طريق غرور و لجاجت) گفتند: چرا فرشتگان بر ما نازل نمى شوند و خدا را با چشم خود نمى بينيم؟»(3)

3- در قرآن مخصوصاً تصريح شده كه اعمال و رفتار و گفتار انسان رنگ ابدى، به خود مى گيرد، و در آن جهان همگى در كنار انسان حاضر مى شوند و با او خواهند بود:

«يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَرًا وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ؛ آن روز كه انسان هر كار نيك و بدى كرده در برابر خود حاضر مى بيند.»(4)


1- سوره مطففين( 83)، آيه 4 تا 6.
2- سوره كهف( 18)، آيه 110.
3- سوره فرقان( 25)، آيه 21.
4- سوره آل عمران( 3)، آيه 30.

ص: 64

و در جاى ديگر تأكيد مى كند: «وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حَاضِراً؛ همه اعمال خويش را در حضور خود مى يابند».(1)

و به اين ترتيب موجى نيرومند از احساس مسؤوليت در برابر همه رويدادهاى زندگى در اعماق روح انسان، انسانى كه مؤمن به زندگانى پس از مرگ است به وجود مى آورد.


1- سوره كهف( 18)، آيه 49.

ص: 65

رستاخيز در درون شماست

اين دادگاه كه قاضى و گواه و مجرى احكامش يكى است و در درون جان همه ماست نمونه زنده اى از دادگاه رستاخيز است.

امروز معمولًا هنگامى كه مى خواهند ساختمان، يا كارخانه اى بسازند قبلًا نمونه بسيار كوچكى از آن را كه داراى تمام مشخصات آن ساختمان عظيم و كارخانه غول پيكر است درست مى كنند تا الگويى براى كار آنها باشد و آن را «ماكت» مى نامند.

«انسان» اين اعجوبه جهان آفرينش نيز ماكت بسيار كوچك و فشرده اى از آن است با اين تفاوت كه اين ماكت را بعدا از همه آنها ساخته اند، چون سازنده آن همچون سازندگان انسانى كه علمشان محدود است براى حل اشتباهات خود آن را نساخته است. اصولًا «كوچكى» و «بزرگى» براى ما كه محدوديم مفهوم دارد، اما براى آن كس كه علم و قدرتش بى انتهاست هر دو يكسانند.

در اين ماكت عجيب جهان خلقت، از همه چيز به دقت نمونه بردارى شده، ازآن همه رازها، نيروها، اسرار، شگفتى ها، انگيزه ها، خورشيدها، ستارگان، حيوانات با خلق و خوى شان، فرشتگان و روحانيتشان، همه چيز و همه چيز در اين جهان كوچك و پرغوغا هست.

ص: 66

و زيباترين و رساترين تعبير همان است كه در شعر منسوب به پيشواى آزادگان اميرمؤمنان على (ع) ديده مى شود:

«آيا گمان مى كنى ذره كوچكى هستى؟ نه جهان بزرگى در تو، در هم پيچيده شده است!»

امروز در كتاب خانه هاى بزرگ دنيا براى اينكه مشكل محل اشغال كتاب، حل شود، طرحى براى استفاده از ميكروفيلم به وجود آمده است كه با استفاده از فيلم هاى بسيار بسيار كوچك، كتاب خانه بزرگى را مى توان مثلًا در جعبه اى جاى داد، و در موقع لزوم فيلم ها را با ذره بينهاى مخصوصى بزرگ مى كنند و مى خوانند.

گويا انسان هم مجموعه ميكروفيلمى است از كتابخانه بزرگ آفرينش، و همين يك افتخار، او را بس است.

اين همانندى جالب، ميان كوچك و بزرگ جهان، با پيشرفت روز افزون علم، روشن تر مى شود و نمونه هاى كوچك ترى از آن را در موجودات ديگر جهان نيز مى بينيم.

ساختمان حيرت انگيز «اتم» ماكتى است از منظومه عظيم شمسى با همان سيارات و همان گردش سرسام آور، و منظومه شمسى به نوبه خود ماكتى است براى ساختمان كهكشان ها، و همچنين ساختمان يك سلول كه با ذره بين بايد به تماشاى زيبايى هاى آن پرداخت، ماكتى است از ساختمان يك درخت، يك حيوان و يك انسان.

بذر كوچك گل ها و سلول زنده اى كه در كنار هر هسته اى نهفته است، و نطفه كوچكى كه در كنار زرده تخم مرغ آويزان است هر يك نمونه ظريف و زيبايى از يك شاخه گل، يا يك درخت بزرگ ميوه، يا يك

ص: 67

مرغ دل انگيز است و تمام آنچه در آنها وجود دارد در اينها نيز به طور سر بسته ديده مى شود، و بايد هم چنين باشد، مگر عالم هستى يك واحد به هم پيوسته نيست؟

اين همانندى ميان جهان كوچك (انسان) و جهان بزرگ گاهى سبب مى شود كه از آنچه در آن عالم بزرگ است به مشابه آن در انسان توجه كنيم و گاهى به عكس، از آنچه در انسان وجود دارد پى به مشابه آن در «عالم كبير» ببريم. (اين را به خاطر داشته باشيد).

در درون وجود انسان دادگاه كوچكى است كه امروز آن را «وجدان و فلاسفه آن را «عقل عملى و در لسان قرآن «نفس لوامه يا «نفس ناميده شده است و عرب ها به آن «ضمير» مى گويند، و به راستى دادگاه عجيبى است كه دادگاه هاى دنياى ما با آن همه عرض و طول و زرق و برق و يال كوپالش در برابر آن چيز مسخره اى است.

دادگاهى است كه «قاضى» و «شاهد» و «مجرى احكام» و «تماشاچى» در آن، همه يكى است، همان نيروى مرموزى كه نام «وجدان» به آن داده ايم.

اين دادگاه بر خلاف دادگاه هاى پر سر و صدايى كه گاهى يك محاكمه اش پانزده سال! طول مى كشد نياز به وقت ندارد، يك ساعت، يك دقيقه و گاهى يك لحظه، همه چيز در آن تمام است.

اثرى از دادگاه هاى استيناف و تجديد نظر، و ديوان هاى عالى و عالى تر كه همگى نشانه عدم اعتماد به كار دادگاه هاى قبلى است، در آن ديده نمى شود و حكمش فقط يك مرحله دارد، زيرا در اينجا اعتماد حكومت

ص: 68

مى كند، اعتماد.

انحراف هايى كه در كار قضات در دادگاه هاى رسمى روى مى دهد مانند: ترس از مقامات بالاتر، و چرخاندن شاهين ترازوى عدالت به آن سمت! و يا توصيه هايى كه همچون طوفان به اين كفه ها مى وزد و اين كفه هاى ظريف را كه با اندك نسيمى مى لرزند و كج مى شوند به هم مى زند!

و با حق و حساب هايى كه با استفاده از بسته بودن چشم فرشته عدالت- كه اگر چشمش هم باز بود نمى ديد چون مسجمه فرشته است نه فرشته- گرفته مى شود ... هيچ يك از اين ها در دادگاه و محكمه وجدان مطرح نيست و صاحبان زر و زور و توصيه و پارتى به حريم آن نمى توانند راه يابند كه اين يك نيروى الهى است و مافوق جهان طبيعت.

تنها عيبى كه اين دادگاه دارد اين است كه چون معصوم نيست و علم و دانش آن هر چه باشد حدودى دارد، گاهى ممكن است از پاكى و صفاى آن سوءاستفاده كرد و آن را فريب داد و حقى را در نظر او ناحق يا به عكس ناحقى را حق جلوه داد.

و به همين دليل مى گوييم جدان به تنهايى نمى تواند جانشين مذهب شود ولى باز با مقايسه به انحرافاتى كه در دادگاه هاى رسمى بشرى روى مى دهد انحراف آن شايد از يك در هزار هم كمتر است.

اين محكمه، هم كيفر به مجرمان مى دهد، هم پاداش به وظيفه شناسان. بر خلاف محاكم رسمى كه اگر من صد سال هم سر سوزنى از مرز قانون تجاوز نكنم و يك نقطه سياه در تمام پرونده عمر من نباشد يك

ص: 69

«آفرين كاغذى» يا حرفى هم به من نمى گويد و اصولًا محكمه اى براى رسيدگى به كار خوب ندارد و تنها كارش رسيدگى به كارهاى بد است.

كيفر آن هم هيچ شباهتى با كيفرهاى عادى ندارد چنان از درون مى سوزاند و شلاق مى زند كه گاهى دنيا با تمام وسعتش براى انسان تنگ مى شود، تنگ تر از يك سلول زندان وحشتناك.

گاهى كه گناه انسان بسيار بزرگ است آنچنان شكنجه و فشار به انسان مى دهد كه سر از جنون و ديوانگى در مى آورد و گاه فشار عذاب آن به حدى است كه انسان ترجيح مى دهد اعدام شود و از عذابى كه شعله آتش آن به اندازه كوه هاست ولى كسى آن را نمى بيندنجات يابد.

پاداش آن هم همين قدر پر شكوه و نشاطانگيز و وصف ناكردنى است كه ما آن را «آرامش وجدان مى ناميم، چون لغت ديگرى براى آن نداريم.

مى گويند: يكى از عوامل توسعه بيماريهاى روانى در عصر ما گسترش گناه در اجتماعات امروز است، گناهكاران از هر چه خود را برهانند از فشار و شكنجه وجدان نمى توانند خود را رهايى بخشند و همين مجازات هاى وجدان است كه به صورت بيماريهاى مختلف روانى خودنمايى مى كند.

بسيارى از شخصيت هاى معروف سياسى را مى شناسيم كه به هنگامى كه پست خود سقوط كردند در مدت بسيار كوتاهى همچون بادكنكى كه سوزن به آن بزنند، تمام قواى خود را از دست دادندو در برابر مرگ زانو زدند.

شايد يكى از عوامل مهم آن اين باشد كه به هنگامى كه در مصدر كار بودند وقت آن را كه صداى وجدان خود را- در برابر كارهاى خلافى

ص: 70

كه داشتند- بشنوند نداشتند، اما به هنگامى كه سر و صداها فرو نشست محاكمات وجدان پى در پى شروع شد و ضربات سنگين مجازاتش آنها را در هم كوبيد.

اين بود گوشه كوچكى از فعاليت هاى اين دادگاه عجيب كه نام آن وجدان است.

***

آيا مى توان باور كرد در اين ماكت كوچك انسان چنين دادگاه مرموزى با چنان دستگاهى باشد، اما در دل اين جهان بزرگ دادگاه و رستاخيزى عظيم براى رسيدگى به كارهاى ما- اعم از نيك و بد- نباشد.

آيا وجود اين دادگاه به ما بيدار باش نمى دهد كه در باطن اين جهان، در عمق اين عالم بزرگ، دادگاهى عظيم به وسعت اين عالم به عظمت آفريدگار آن، خالى از هر گونه محدوديت و نارسايى هست كه سرانجام همه بايد در آنها حضور يابند و پرونده هاى اعمال همه، حتى اعمالى كه به كلى از نظر ما محو و فراموش شده اما بايگانى عظيم اين جهان كه هيچ چيز در آن نابود نمى شود آن را حفظ كرده، در آن محكمه مطرح گردد و آتشى سوزنده تر و عميق تر و وحشتناك تر از آتش مجازات وجدان، و پاداشى شورانگيزتر از پاداش نشاطانگيز وجدان در برابر اعمال هركس قرار داده شود؟ مسلماً نمونه اين دادگاه در عالم بزرگ هم هست و آن را مى توان وجدان عالم نام نهاد.

شايد به خاطر همين است كه در كتاب بزرگ آسمانى ما هنگامى كه سخن از قيامت و رستاخيز عظيم به ميان آمده در كنار آن و دوش به دوش

ص: 71

آن محكمه وجدان مطرح شده است: «لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ* وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ* أَ يَحْسَبُ اْلإِنْسانُ أَلَّنْ نَّجْمَعَ عِظامَهُ بَلى قادِرينَ عَلى أَنْ نُّسَوِّيَ بَنانَهُ به روز رستاخيز سوگند، و به وجدان بيدار سرزنش كننده قسم، آيا انسان چنين مى پندارد كه استخوان هاى پراكنده او را جمع آورى نمى كنيم، (نه چنين نيست) ما قادريم كه حتى انگشتان او را (و حتى خطوطش را كه معرف هر شخص است همچون روز نخست) بسازيم».(1)

دراين آيات اين دو دادگاه در كنار هم نشسته اند.


1- سوره قيامت( 75)، آيه 1 تا 4.

ص: 72

ص: 73

رستاخيز پاسخى به معماها

اگر ارتباط اين زندگى را از جهان پس از مرگ قطع كنيم همه چيز شكل معما به خود مى گيرد، و پاسخى براى چراها نخواهيم داشت.

جهان از دريچه چشم يك جوجه!

بسيار جالب است كه مفهوم زندگى و گذشته و آينده، و همچنين جهان هستى را از زاويه ديد «يك جوجه» كه هنوز سر از تخم بر نداشته است و دنياى خارج را نديده، مورد بررسى قرار دهيم:

«آ! چه زندان كوچكى، اصلًا دست و پايم را نمى توانم تكان دهم ... نمى دانم چرا آفريننده جهان تنها مرا آفريده، و چرا دنيا اين قدر كوچك و تنگ آفريده شده، اصلًا يك زندانى تك و تنها به چه درد او مى خورد، و چه مشكلى را حل مى كند؟ نمى دانم ديوار اين زندان را از چه ساخته اند، چقدر محكم و نفوذناپذير است شايد براى اين بوده كه موج وحشتناك عدم از بيرون اين جهان به درون سرايت نكند، نمى دانم ....

آه! غذاى روز نخستين من «زرده» به كلى تمام شده اكنون از سفيده دارم تغذيه مى كنم و اين ذخيره هم به زودى تمام خواهد شد و من از گرسنگى مى ميرم و با مرگ من دنيا به آخر مى رسد، چه بيهوده، چه بى حاصل و

ص: 74

چه بى هدف است آفرينش اين جهان!

اما باز جاى شكر او باقى است، افتخار بزرگى به من داده است من تنها آفريده و برگزيده جهان هستم!

مركز اين جهان قلب من است، و شمال و جنوب و شرق و غرب آن اطراف بدن من! ... از تصور اين موضوع احساس غرور مى كنم اما چه فايده، كسى نيست كه اين همه افتخار را ببيند و به اين موجود برگزيده خلقت آفرين بگويد!

آه! يك مرتبه هوا سرد شد (مرغ چند لحظه اى براى آب و دانه از روى تخم برخاسه است) سرماى شديدى تمام محيط زندان مرا فرا گرفته و در درون استخوانم مى مدود، اوه، اين سرما مرا مى كشد، نور خيره كننده اى از مرز عدم به درون اين جهان تابيده و ديوارهاى زندان مرا روشن ساخته است، گمان مى كنم لحظه آخر دنيا فرا رسيده است و همه چيز جهان در شرف پايان يافتن است اين نور شديد آزار دهنده و اين سرماى كشنده هر دو مرا از پاى در مى آورد.

آه! اين آفرينش چقدر بيهوده بود و زودگذر، و فاقد هدف، در زندان تولد يافتن و در زندان مردن و ديگر هيچ! ... بالاخره نفهميدم «از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود!» ...

آه! خداى من، خطر برطرف شد (مرغ مجدداً روى تخم مى خوابد) استخوانم گرم شد، و نور خيره كننده و كشنده از بين رفت، اكنون چقدر احساس آرامش مى كنم، به به زندگى چه لذت بخش است!

اى واى زلزله شد! دنيا كن فيكون شد (مرغ، تخم ها را در زير پاى خود براى كسب حرارت مساوى زير و رو مى كند) صداى ضربه سنگين

ص: 75

وحشتناكى تمام استخوان هايم را مى لرزاند، اين لحظه پايان دنياست، و ديگر همه چيز تمام شده، سرم گيج مى خورد اعضاى بدنم به ديوار زندان كوبيده مى شوند، گويا بناست اين ديوار بشكند و يكباره اين جهان هستى به دره وحشتزاى عدم پرتاب شود، دارم زهره چاك مى شوم ...

اى خدا!

آه! خداى من، خوب شد آرام شدم، زلزله فرو نشست، همه چيز به جاى خود آمد، تنها اين زلزله عظيم قطب هاى جهان را عوض كرد، قطب شما تبديل به جنوب، و جنوب به شمال تبديل شد! اما مثل اينكه بهتر شد، مدتى بود كه احساس گرماى زياد و سوزش در سرم مى كردم و به عكس، دست و پايم سرد شده بود، الان هر دو به حال تعادل برگشت ... گويا اين زلزله نبود، اين حركت و جنبش حيات و زندگى بود! (چند روزى به همين صورت مى گذرد) آه! غذاى من به كلى تمام شد، حتى امروز آنچه به ديوار زندان چسبيده بود با دقت و با نهايت ولع و حرص خوردم و ديگر چيزى باقى نمانده ... خطر، اين بار، جدى است ... راستى آخر دنياست، و مرگ و فنا در چند قدمى من دهان باز كرده است.

بسيار خوب بگذار من بميرم، اما بالاخره معلوم نشد هدف از آفرينش اين جهان و اين تنها مخلوق زندانى آن چه بود؟ چقدر بيهوده! چه بى هدف! چه بى حاصل بود! در زندان زاده شدن، و در زندان مردن و نابود شدن، «من كه خود راضى به اين خلقت نبودم زور بود!»

آه! گرسنگى به من فشار مى آورد، تاب و توان از من رفته و مرگ در يك قدمى است، مثل اينكه اين زندان با همه بدبختى هايش از عدم بهتر بود، فكرى به نظرم رسيد، مثل اين كه از درون جانم يكى فرياد مى زند محكم با نوك خود بر ديوار زندان بكوب!

ص: 76

عجب فكر خطرناكى مگر مى شود. اين يك «انتحار» است اين آخر دنياست، اينجا مرز ميان عدم و وجود است ... ولى نه، شايد خبر ديگرى باشد و من نمى دانم ... من كه محكوم به مرگم، بگذار با تلاش بميرم.

اين فرياد در درون جانم قوت گرفته و به من مى گويد ديوار را بشكن ... آه! نكند مأمور كشتن خود باشم ... در هر حال چاره اى جز اطاعت اين فرمان درونى را ندارم (در اينجا جوجه آهسته شروع به كوبيدن نوك خود بر پوسته ظريف تخم مى كند).

محكم بكوب ... باز هم محكم تر ... نترس! از اين هم محكمتر! ...

اوه! ديوار وجود و عدم شكسته شد، طوفانى از اين روزنه به درون پيچيد، نه، نسيم لطيف و جان بخشى است، به به جان تازه اى گرفتم! همه چيز دگرگون شد، زمين و آسمان در حال تبديل و دگرگونى است، محكم تر بايد زد! اين زندان را بايد به كلى متلاشى كرد ....

آه! خداى من چه زيباست! ... چه دل انگيز است! ... اوه چه پهناور است! چه وسيع است! چه ستاره هاى زيبا! چه مهتاب زيبايى! چشمم از نور آن خيرره مى شود، چه گلها! چه نغمه ها! ... چه مادر مهربانى دارم! ... چه غذاهاى گوناگون و رنگارنگ! ... اوه چقدر خدا مخلوق دارد! ... آه چقدر من كوچكم و چقدر اين جهان بزرگ است! كجا من مركز جهانم! من به ذره غبارى مى مانم معلق در يك فضاى بيكران ....

حالا مى فهمم كه آنجا زندان نبود، يك مدرسه بود، يك مكتب تربيت بود، يك محيط پرورش عالى بود كه مرا براى زندگى در چنين جهان زيبا و پهناور آماده مى كرد، الان مى فهمم زندگى چه مفهومى دارد، چه هدفى دارد، چه برنامه اى در كار بوده است، حالا مى توانم

ص: 77

بگويم مقياس هاى من چقدر كوچك بودند و مفاهيم اين جهان چقدر بزرگ، و آنچه در آن بودم حلقه كوچكى بود از يك رشته زنجير مانند حوادث كه آغاز و آخر آن ناپيداست در حالى كه من همه چيز را منحصر در آن يك حلقه مى دانستم و آغاز و پايان را در آن خلاصه مى كردم.

اكنون مى دانم كه من يك جوجه كوچكم. كوچكتر از آنچه به تصور مى گنجد.»

***

اين بود منظره جهان هستى از ديدگاه يك جوجه زندانى.

آيا فكر نمى كنيم چهره اين عالم كه مادر آن زندگى مى كنيم در برابر آنچه در پشت سر آن قرار دارد به همين گونه باشد؟ آيا هيچ دليلى بر نفى آن در دست هست؟

در طول تاريخ ايرادات فراوانى از طرف مكتب هاى مادى به آفرينش انسان، و به طور كلى آفرينش جهان و همچنين رنجها و مطائب و آلام و مشكلاتى كه در چهار روز عمر، انسان با آن مواجه است شده، كه نمونه كامل آن را شاعر معروف مادى مذهب عرب «ايليا ماضى» در اشعار تكان دهنده خود كه همه با جمله «لستُ ادْرِى (نمى دانم) ختم مى شود آورده است. و شاعر فارسى زبان «بهمنى نيز در اشعار معروفش همان گونه مسائل را آورده است.

ولى ما فكر مى كنيم بيشتر اين اشكالات مولود مطالعات محدود در زندگى مادى اين جهان و بريدن آن از زندگى آينده و عالم پس از مرگ است و درست به ايرادهاى همان جوجه اى مى ماند كه هنوز سر از تخم برنداشته، كه نمونه اى از احساسات او در بالا تشريح شد.

ص: 78

البته اگر ما از رستاخيز و زندگى پس از مرگ، چشم بپوشيم، پاسخى براى اين چراها نخواهيم داشت.

اما هنگامى كه اين زندگى را به عنوان يك حلقه تكامل در ميان يك رشته طولانى تكامل ها، مورد بررسى قرار دهيم، شكل مسأله عوض مى شود و بيشتر اين ايرادها با توجه به ارتباط حال و آينده زندگى بشر، خود به خود حل خواهد شد.

اين كه مى گوييم بيشتر ايرادها- نه همه آنها- به خاطر اين است كه قسمتى از اشكالات از اين دردها و رنج ها و مصائب موجود بر اثر ندانم كارهاى خود ما، و يا نظام فاسد اجتماعى، و يا جنبش هاى استعمارى و يا تنبلى ها و سستى ها و سهل انگاريها است كه بايد عوامل آن را در چگونگى فعاليت هاى فردى و اجتماعى جستجو كنيم و از ميان برداريم.

ص: 79

چهره رستاخيز در كتب آسمانى

اشاره

«يهود» بر اثر فرو رفتن در مادّيات و سجده در برابر بت ثروت، در محو آيات رستاخيز كوشيدند تا با وجدانى آرام به كارهاى خود ادامه دهند!

و «مسيحيان» با پيش كشيدن مسأله فداء و نجات به وسيله مسيح و گناه بخشى كشيشان، آثار تربيتى ايمان به رستاخيز را از ميان بردند!

توجه دادن به دو چيز و پاسخ دادن به دو معما جزء برنامه همه پيامبران، و متفكران بشر بوده است «آغاز آفرينش» و «انجام آن» و به عبارت ديگر: «مبدأ» و «معاد».

مسلماً فهم معنى زندگى و حيات، بدون فهم اين دو ممكن نيست. همانطور كه جهان شناسى واقعى، بدون فهم اين دو امكان پذير نمى باشد.

تربيت به معنى حقيقى- يعنى؛ تربيتى كه تنها در تشريفات و آداب ميهمانى و طرز غذا خوردن وتعارف بادوستان و مانند اينهاخلاصه نشود بلكه از سطح زندگى بگذرد و به اعماق حيات و جان انسان نفوذ كند- آن هم نياز به حل اين دو مسأله دارد يعنى؛ توجه به دستگاه مراقبتى كه بر انسان حكومت مى كند، و توجه به پاداش و كيفر، و تكامل و سقوط

ص: 80

انسان در سايه اعمالش.

به همين دليل هيچ كتاب آسمانى نبوده و نه هيچ پيامبرى كه اساس دعوت خود را بر اين دو موضوع استوار نساخته باشد. ولى از آنچه كه دست تحريف از روى عمد، يا به واسطه جهل ونادانى به كتابهاى آسمانى پيامبران پيشين دراز شده، چهره رستاخيز در آنها در پاره اى از قسمتها دگرگون گرديده است.

ولى به هر حال لازم است در اينجا يك بررسى اجمالى روى محتويات اين كتب از نظر بحث رستاخيز به عمل آيد كه از جهاتى آموزنده و جالب است.

***

كتب تاريخى به جاى كتب آسمانى

بد نيست بدانيد كتب مقدسى كه از يهود ونصارى امروز در دست است، از نظر خود آنها فقط كتب مقدس است نه كتاب آسمانى ولذا نام كتاب آسمانى بر آنها نمى گذارند، هيچ يهودى و مسيحى پيدا نمى كنيم كه بگويد اين كتب همان وحى آسمانى است كه بر مسيح و موسى نازل شده است، بلكه همه معترفند كه اينها بعد از اين دو پيامبر بزرگ به وسيله شاگردان و پيروان آنها به رشته تحرير در آمده، اگر چه در آنها چيزى از وحى آسمانى وجود دارد و به همين دليل بيوگرافى مسيح (ع) و موسى (ع) و حتى حوادث بعد از آنها در اين كتابها به وضوح نوشته شده است.

توضيح اينكه:

عهد عتيق (كتب مقدس يهوديان) مشتمل بر 39 كتاب است كه پنج

ص: 81

كتاب آن اسفار پنجگانه تورات است و مثلًا در آخرين فصل سفر پنجم- كه سفر تثنيه يا «تورات مثنى» نام دارد- مى خوانيم: «پس موسى بنده خداوند در آنجا به زمين «مواب» موافق قول خداوند وفات كرد واو را در دره زمين مواب برابر يعور دفن كرد ...»

و اين خود گواه تأليف آنها بعد از وفات موسى (ع) است.

و هفده كتاب آن كه به نام «مكتوبات مورخان» آمده است چنانكه از نامشان پيداست تاريخى از ملوك و پادشاهان و مانند آنها مى باشد و هفده كتاب باقيمانده به عنوان مكتوبات انبياء و پيامبران بنى اسرائيل است كه شرح حال و بيان كلمات قصار و پند و اندرزها و مناجاتهاى پيامبران خداست.

و اما كتب عهد جديد (كتب مقدس مسيحيان) مشتمل بر 27 كتاب است چهار كتاب آن كه «اناجيل اربعه» نام دارند به وسيله شاگردان مسيح (ع)، يا شاگردان شاگردان مسيح (ع) نوشته شده و بيست و دو كتاب از آن، نامه هايى است كه پولس و رجال برجسته ديگر مسيحيت براى مناطق مختلف فرستاده اند و آخرين كتاب آن هم كتاب «مكاشفات يوحنا» است كه شرح مكاشفات او را مى دهد.

و به هر حال در ميان عهد عتيق و جديد يك تفاوت روشن به چشم مى خورد و آن اينكه در كتب يهود، سخن از دنيا فراوان است و از رستاخيز بسيار كم! در حالى كه در انجيل چنين نيست و سخن از رستاخيز و عالم پس از مرگ و پاداش و كيفر نسبتاً زياد است تا آنجا كه «مستر هاكس» آمريكايى نويسنده «قاموس كتاب مقدس» تصريح مى كند كه افكار قوم يهود در پاره اى از مسائل مربوط به عالم پس از مرگ نامعلوم و غير واضح است.

ص: 82

آنچه مى توان با توجه به وضع خاص روحى قوم يهود در اين جا حدس زد اين است كه: يهود- كه در ميان مردم دنيا به مادى بودن و خودخواهى و ثروت پرستى بى قيد و شرط مشهورند، تا آنجا كه گفته اند: خداى آنها نيز پول است- به هنگامى كه دست تحريف به سوى كلمات و حالات پيامبران گشودند آنچه سخن از زندگى مادى بود به خوبى ثبت كردند ولى آنچه سخن از رستاخيز و كيفر دنيا پرستان و ستمكاران و غاصبان بازگو مى كرد حذف نمودند.

آنها تنها اخبار جهان را به سود خود تحريف نمى كنند بلكه سخنان انبيا و كتب آسمانى را نيز هم!

در قرآن مجيد نيز آياتى وجود دارد كه نشان مى دهد يهوديان معاصر پيامبر اسلام (ص) نيز مردمى بودند فوق العاده حريص به زندگى مادى.

«وَ لَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلى حَياةٍ»(1)

اين روحيه اى است كه امروز در آنها ديده مى شود و ديروز هم وجود داشته و گويا به مرور ايام جزء خون آنها شده است «و ريشه دربه درى گذشته، و سرسختى و لجاجت امروز آنها را كه سر از دربه درى ديگرى بيرون خواهد آورد در همين بايد جستجو كرد».

مگر اينكه به راستى در برنامه زندگى خود تجديد نظر كنند و با مردم دنيا از در آشتى در آيند و براى غير «ماده» نيز ارزشى قائل شوند.

به هر حال، با همه بى اعتنائى كتب عهد قديم به مسأله رستاخيز باز تعبيرات روشنى در پاره اى از كتابهاى آن در اين زمينه ديده مى شود كه به عندان نمونه چند قسمت را يادآور مى شويم:


1- سوره بقره( 2)، آيه 96.

ص: 83

1- در كتاب اول سموئيل (باب 2 جمله 6) مى خوانيم:

«خداوند مى ميراند و زنده مى كند، به قبر فرود مى آورد و بر مى خيزاند».

اين جمله- همانطور كه مى بينيم- علاوه بر اصل مسأله رستاخيز صراحت در معاد جسمانى دارد، چه اينكه قبر جاى جسم انسان است كه تبديل به خاك شده، و الّا قبر جايگاه روح نيست كه از آن بر خيزد، و اين درست شبيه آن است كه در قرآن مى خوانيم:

وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ؛ و خداوند تمام كسانى را كه در قبرها هستند زنده مى كند»(1)

2- در كتاب اشعياى نبى (باب 26 جمله 19) مى خوانيم:

«مرگان تو زنده خواهند شد، و جسدهاى من خواهند برخاست اى شما كه در خاك ساكنيد بيدار شويد و ترننم نماييد!»

در اين جمله رستاخيز يك نوع بيدارى (شبيه بيدارى از خواب) معرفى شده همانطور كه در روايات اسلامى نيز مى خوانيم: «النّاسُ نِيامٌ اذا ماتُوا انْتَبَهُوا؛ مردم خوابند، هنگام مرگ (و ورود در آستانه رستاخيز) بيدار مى شوند».

اين تشبيه «مرگ» يا «رستاخيز» به بيدارى از خواب بسيار چيزها به ما مى آموزد كه بعداً- به خواست خدا- مورد بررسى قرار مى گيرد.

ضمناً تعبير به جسدهاى من (با اينكه هر كس يك جسد بيشتر ندارد). شايد به منظور اجزاء و اعضاى مختلف جسد- و يا جسدهائى است- كه در طول عمر و با گذشت زمان عوض مى شود.


1- سوره حج( 22)، آيه 7.

ص: 84

3- در مزامير داوود (مزمور 23، جمله 4 تا 6) مى خوانيم:

«چون در وادى سايه موت نيز راه روم از بدى نخواهم ترسيد زيرا تو با منى. هر آينه نيكوئى و رحمت تمام عمرم در پى من خواهد آمد و در خانه خداوند ساكن خواهم بود تا ابد الاباد».

و از اين جمله ها پيوند انسان، در عالم پس از مرگ، با اعمالى كه در اين جهان انجام داده است به خوبى به دست مى آيد، كه اعمال او همه جا به دنبال او خواهد شتافت و هرگز از او جدا نمى شود.

***

و به اين ترتيب در سخنان پيامبرانى همچون «سموئيل» و «اشعياء» و «داود» اشارات قابل ملاحظه اى درباره رستاخيز آمده است ولى قوم يهود آنچنان رستاخيز را فراموش كردند كه گوئى جز اين زندگى مادى دنيا، زندگى ديگرى در كار نبوده است!

***

چهره رستاخيز در اناجيل

همان طور كه گفته شد در اناجيل، مسأله رستاخيز با صراحت بيشتر و تعبيرات زنده ترى به چشم مى خورد از جمله:

1- در انجيل يوحنا (باب 5، جمله 27- 28) مى خوانيم:

«ساعتى مى آيد كه جمله كسانى كه در قبور مى باشند آواز او را خواهند شنيد و بيرون خواهند آمد، هر كس اعمال نيكو كرد براى قيامت حيات و هر كس بد كرد به جهت قيامت داورى».

منظور از قيامت حيات، همان حيات جاودانى در نعمت خداست كه

ص: 85

پاداش نيكوكاران است و منظور از قيامت داورى كيفر بدكاران به مقتضاى داورى و عدل پروردگار است.

اين جمله- با توجه به ذكر قبور كه جايگاه جسم انسان است- اشاره به معاد جسمانى است.

2- در انجيل متى كه نخستين اناجيل است- صريحاً به مسأله جزا و پاداش روز رستاخيز اشاره شده آنجا كه مى گويد:

«زيرا پسر انسان خواهد آمد در جلال پدر خويش، به اتفاق ملائكه خود و در آن وقت هر كسى را موافق اعمالش جزا خواهد داد» (انجيل متى، باب 16، جمله 27).

و نظير اين تعبيرات كه حكايت از پاداش و كيفر و بهشت و دوزخ و داورى در جهان پس از مرگ مى كند در انجيل و كتب عهد جديد فراوان است.

***

امّا افسوس! مسيحيان گنهكار و آتش افروز با بدعت خطرناكى كه در مورد مسأله نجات و قربانى شدن مسيح (ع) در برابر گناهان پيروان خود، و مسأله گناه بخشى به وسيله كشيشان گذاردند، چنان اثرات تربيتى عقيده به معاد و رستاخيز را از كار انداختند كه گوئى پاكى و ناپاكى عمل براى نجات از كيفر و برخوردارى از حيات آرام بخش جاويدان چندان اثرى ندارد و آنچه هست در مسأله شفاعت مسيح (ع) و گناه بخشى كشيش گنهكار است!

ص: 86

ص: 87

قرآن و عالم پس از مرگ

نخستين راهنمايى

ذراتى كه امروز بدن ما را تشكيل مى دهد روزى در ميان آنها ميليونها كيلومتر فاصله بود و در همه جا پراكنده، آيا بعد از مرگ كه مجدداً از هم متلاشى مى شود ممكن است بار ديگر به هم بپيوندند؟

در ميان بت پرستان جنب و جوش عجيبى افتاده بود، زيرا پايه هاى كاخ بتان به شدت مى لرزيد.

آيين جديد، آيين توحيد، آيين پرستش خداى يگانه، به سرعت در افكار نفوذ مى كرد و مخصوصاً جوانان را بيش از همه شيفته خود ساخته بود.

انجمنها و جلسات كوچك و بزرگ براى مقابله و پيشگيرى از نفوذ اين آئين در كوچه و بازار و مسجد الحرام و دورن خانه هاى مشركان تشكيل مى شد، و هر كس به فكر اين بود نقطه ضعف تازه اى از آيين نوين كه لرزه بر اركان آيين كهن افكنده بود پيدا كند.

ناگهان يك نفر از گوشه مجلس با لحن خشونت بارى فرياد زد: «هَل نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ اذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ انَّكُمْ لَفى خَلْقٍ جَديدٍ* افْتَرى عَلَى اللهِ كَذِباً امْ بِه جِنَّة؛ آيا مردى را به شما نشان بدهم كه مى گويد هنگامى كه بدن شما بكلى از هم متلاشى و در هر سو پراكنده شد دوباره آفرينش جديدى

ص: 88

مى يابيد، راستى آيا اين مرد عمداً به خدا افترا مى زند يا ديوانه است؟! ...»(1)

آرى آن روز عقيده به عالم پس از مرگ، و رستاخيز مردگان يك نوع جنون يا تهمت بر خداوند محسوب مى شد، و جوشش چشمه حيات از ماده بى جان مطلبى عجيب، باور نكردنى و جنون آميز تلقى مى گرديد.

البته اين طرز تفكر از آن مردمى كه در «ظلال مبين و گمراهى آشكار بودند، و براى محيطى كه ساليان دراز نسيم علم و دانش در آن نوزيده بود غير منتظره نبود.

اما جالب اينجاست كه بدانيم قرآن به چه استدلالهاى زيبا و مثالهاى جالب و منطق سهل و ممتنعى كه هم عوام بى سواد از آن بهره مى گيرند و هم دانشمندان موشكاف، دست زد، و چگونه رستاخيزى عظيم در مسئله رستاخيز به پا كرد.

شايد كمتر صفحه اى از قرآن باشد كه ذكرى از عالم پى از مرگ، و مسائل گوناگون مربوط به آن، در آن نباشد، و اين خود اهتمام قرآن را نسبت به اين مسأله مهم روشن مى سازد.

بطور كلى آيات رساخيز را از نظر منطق و استدلال مى توان به هفت دسته تقسيم كرد كه هر كدام براى خود راهى به سوى اين مسأله بزرگ گشوده است، راهى روشن، مطمئن و دلپذير.


1- سوره سبأ( 34)، آيه 7 و 8.

ص: 89

نخستين راه: يادآورى آفرينش نخستين

«آيا از آفرينش نخست عاجز و ناتوان شديم كه از تجديد آن در رستاخيز عاجز بمانيم».(1)

مرد عرب بيابانى همين كه چشمش به قطعه استخوان پوسيده در وسط بيابان افتاد كه معلوم نبود صاحب آن در كدام كشمكش قبيله يا غارتگرى كشته شده و يا به مرگ خدائى از دنيا رفته است، برقى در مغز جامد او زد، پيش خود فكر كرد محمد مى گويد: اين استخوان پوسيده بار ديگر لباس زندگى در بر مى كند و انسانى شاداب و جوان و سرحال و باهوش مى شود. چه افسانه عجيبى! ... به بت ها سوگند، كه با همين دليل دندان شكن منطق او را در هم مى كوبم.

استخوان پوسيده را برداشت و با عجله به سوى شهر روانه شد و سراغ پيامبر اسلام (ص) را گرفت و به هنگامى كه حضرت را يافت فرياد زد:

«مَنْ يُحْىِ الْعِظامَ وَ هِىَ رَمِيم چه كسى قادر است اين استخوان پوسيده را زنده كند؟»(2)

در اين موقع آيات قرآن همچون قطرات حيات بخش باران بهار بر قلب پيامبر (ص) ريزش كرد، و با منطقى صريح و شيرين به او پاسخ داد:

«بگو: همان كس كه در آغاز او را (از ماده بى جان) ايجاد كرد بار ديگر زنده مى كند».(3)


1- سوره ق( 50)، آيه 15.
2- سوره يس( 36)، آيه 78.
3- سوره يس( 36)، آيه 79.

ص: 90

«آيا آن كس كه آسمانها و زمين را آفريد قادر بر آفرينش همانند آنها نيست؟»(1)

و در آيات ديگر نيز همين منطق در جمله كوتاه ترى به چشم مى خورد: كَمَا بَدَأنا اوَّلَ خَلْقٍ نُّعيدُهُ همانطور كه در آغاز آفريديم باز مى گردانيم».(2)

اكنون تاريخچه پيدايش بشر را ورق مى زنيم و به عقب بر مى گرديم و به آغاز آفرينش او مى نگريم:

ناگهان گوى آتشين عظيمى كه بعدها نام «زمين» به خود گرفت از كره خورشيد به خارج پرتاب شد، و بلافاصله شروع به حركت به دور خورشيد كرد، امّا آنقدر شعله ور و سوزان بود كه اگر ناظرى به آن مى نگريست چيزى كه احتمال نمى داد اين بود كه روزى اين كره سوزان مركز باغهاى زيبا و گلستانها و آبشارها و مرغان خوشرنگ و انسانها گردد.

درست نمى داينم از آن لحظه تا كنون چقدر مى گذرد، اما شايد پنج هزار ميليون سال پيش بوده است!

هزاران ميليون سال گذشت و زمين داغ و سوزان بود.

گازهاى ئيدروژن و اكسيژن در جو زمين با هم تركيب شدند و بخار آب پيدا شد و باگذشت زمان كه طبقات بالاى جو سرد مى شد و به حد كافى از بخار آب اشباع مى گرديد بارانهاى سيلابى وحشتناكى آغاز گشت.


1- سوره يس( 36) آيه 81.
2- سوره انبياء( 21)، آيه 104.

ص: 91

اما زمين هنوز آنقدر داغ بود كه باران ها را به خود راه نمى داد، و پيش از آنكه به او برسند مجدداً بخار شده به بالا پرتاب مى شدند، و به اين ترتيب ساليان دراز- كه شايد ميليونها سال بود- درياها در وسط زمين و آسمان سرگردان و معلق بودند!

نه در زمين راه داشتند نه در جو آسمان، هر گاه به زمين فرستاده مى شدند زمين بر اثر گرمى اجازه ورود به آنها نمى داد، و هنگامى كه به آسمانها فرستاده مى شدند قدرت حل اين همه بخار آب را در خود نداشتند، و آنها دائماً در رفت و آمد بودند.

اما اين رفت و آمد همچون بادبزنى كره زمين را رفته رفته سرد كرد، و از جوش و خروش انداخت.

آبها با زمين آشتى كردند، و زمين آنها را به آغوش خود پذيرفت و در گودالهاجاى داد، ولى جز صداى رعد و برق و غرش آبشارها و امواج درياهاو غريو طوفانها، نغمه اى در كره زمين به گوش نمى خورد.

نه گلى مى خنديد، نه شكوفه اى مى شكفت، نه پروانه اى روى گلبرگها حركت داشت، و نه صداى همهمه بالهاى پرندگانى كه دسته جمعى پرواز داشتند سكوت اين قبرستان را در هم مى شكست، نه نعره جانورى به گوش مى رسيد ونه صداى بلبلى ... همه جا خاموش بود، همه جا سكوت بود!

ناگهان انقلاب عجيب و تحول بى سابقه اى روى داد و نخستين موجودات زنده در درياها پيداشدند، تدريجاً گياهان در همه جا گستردند، و به دنبال آن نخستين جنبندگان ذره بينى و سپس حيوانات گوناگون صحنه درياها و خشكيها را جولانگاه خود قرار دادند.

ص: 92

اما هنوز هيچ كس نمى داند چه عاملى سبب شد كه از ماده بى جان، موجودى جاندار به وجود آمد، همين قدر مى دانيم عوامل مرموزى دست به دست هم دادند و اين ابداع خيره كننده صوت گرفت، اما جزئيات آن هنوز از اسرارى است كه دانشمندان بشر به آن راه نيافته اند.

***

بنابراين به روشنى مى بينيم اجزاى اين بدن كنونى ما، قبلًا هر كدام در گوشه اى از اين زمين پهناور و بى جان پراكنده بوده، و شايد ميان ذرات آن ميليونها كيلومتر فاصله وجود داشته است.

اما نه آن پراكندگى و نه اين فاصله ها مانع از اين نشد كه روزى گرد هم آيند و دست به دست هم بدهند و بدن ما را بسازند.

آيا جاى تعجب است كه اين كار بار ديگر تكرار گردد ذرات خاك شده و پراكنده بدن ما گرد هم آيند و لباس حيات بپوشند و آفرينش نخستين مكرر گردد؟

اگر آن عرب جامد و بى سواد اين سخن را محال و نشانه جنون مى دانست ما امروز در پرتو پيشرفت علم و دانش آن را كاملًا عملى و انجام شده مى دانيم و اين همان است كه فلاسفه هم در عبارت كوتاه و پرمعنيشان مى گويند: «حُكْمُ الامْثالِ فيما يَجُوزُ وَ فيما لا يَجُوزُ واحِد».

***

ص: 93

رستاخيز را بارها با چشم خود ديده ايم

دومين راه

در جهان بينى اكثر ما اين عيب بزرگ به چشم مى خورد كه:

در زندگى روزانه تنها چيزهايى جلب توجه ما را مى كند كه به گونه استثنايى با آن برخورد كنيم، اما آنها كه هميشه با ما هستند- هر چند جالب، عجيب و آموزنده باشند- كمتر مى توانند توجه ما را به سوى خود بكشانند!

يك منظره، يك تابلو، يك لباس، هر قدر بى اهميت باشد اگر با آنچه تا كنون ديده ايم تفاوت داشته باشد، به عنوان يك موضوع اعجاب انگيز مردم را دور خود جمع مى كند امام ظريفترين، زيباترين و اسرار آميزترين موجودات اين جهان اگر هميشه در كنار ما باشند هيچ گاه نمى توانند موجى در فكر و روح ما بر انگيزند.

انسانهاى برجسته و فوق العاده اى را سراغ داريم كه تنها عيبشان اين است كه زنده اند و در ميان ما و در دسترس ما هستند و به همين دليل نه به نبوغشان اهميت مى دهيم و نه به افكار بلند و روح مواجشان اعتنايى داريم!

بعكس افراد بى ارزشى را مى شناسيم كه هزار گونه احترام براى آنها قائليم، زيرا تنها حسنشان اين است كه مرده اند و از دسترس ما بيرونند.

اين يك طرز تفكر سطحى و عوامانه است كه متأسفانه در همه

ص: 94

اجتماعات در ميان قشرهاى وسيعى- حتى جمعى از خواص!- به اشكال مختلفى ديده مى شود.

از اصل سخن دور نشويم، در همين جهان طبيعت، بارها منظره زنده شدن مردگان را ديده ايم اما چون هميشه در دسترس ما بوده، جلب نظر ما را نكرده است.

فصل پائيز فرا مى رسد، قدمى به صحرا و بيابان مى گذاريم آنجا كه هنوز رنگ طبيعى خود را حفظ كرده است، همه چيز را پژمرده، افسرده و رنگ پريده مى بينم. برگهاى نيمه جان و محتضر، آخرين تلاش مذبوحانه خود را براى چسبيدن به شاخه ها كرده و سرانجام تسليم باد سرد پائيزى شده اند، دست از دامان مادر خود برداشته و بى اراده روى تابوتى كه از امواج باد ساخته شده، به سوى قبرستان فراموشى پيش مى روند.

شاخه هاى افسرده، آخرين فعاليت حياتى خود را تعطيل كرده اند و آهسته در خواب عميقى- كه برادر و برابر مرگ است- فرو مى روند، چنان سرد و خشك و بى روح مى شوند كه گوئى هرگز نسيم حيات به آنها نوزيده بود.

فصل زمستان كه فشار عوامل طبيعى را روى آنها بيشتر مى كند، يكباره برهنه و عريان و ساكت و خاموش مى شوند، نه طرواتى، نه برگى، نه گلى، نه سايه اى دارند، و جز اسكلت غم انگيزى همچون اسكلت بى روح مردگان چيزى از آنها باقى نمى ماند.

اين صحنه مخصوصاً در بيابانهاى خشكى همچون بيابانهاى حجاز- كه تنها رگبارهاى موسمى آنها را آبيارى مى كند- به شكل واضحترى خودنمائى مى كند، منظره آنها در زمستان درست منظره قبرستانهاى كهنه و

ص: 95

متروك است و حتى آواى جغد (دوست ديرين ويرانه ها) هم از آن شنيده نمى شود!

اما چند ماه بعد، بهار با نسيم حيات بخشش، با رگبارهاى جان پرورش، با حرارت مطبوع و دل انگيزش، و با تمام بركاتش فرا مى رسد، زمينهاى مرده جان مى گيرند، و با نفس مسيحائى بهار، اسكلتهاى بى روح درختان زندگى را از نو آغاز مى كنند، همان بيابانها كه بوى قبرستانهاى متروك و قديمى مى داد، غرق سبزه و گل، غرق حيات و جنبش، غرق خنده و شادى مى شوند. و رستاخيزى عظيم سرتاسر جهان طبيعت را فرا مى گيرد، و قيامتى بر پا مى گردد.

اين مرگ و حيات طبيعت كه هر سال در برابر چشم ما تكرار مى گردد، و به تعداد سالهاى عمرمان آن را ديده ايم، نمونه زنده اى از رستاخيز آدميان و زندگى آنها پس از مرگ است.

چه فرق مى كند، قانون مرگ و حيات همه جا يكى است.

اگر زندگى پس از مرگ غير ممكن باشد، بايد زمينهاى مرده نيز از اين قانون مستثنا نباشند.

اگر ممكن است براى آدميان هم ممكن است.

اگر بيابان خشكيده ديروز كه هيچ اثرى از حيات در آن به چشم نمى خورد و حتى جغدهايى كه به ويرانه ها علاقه دارند از آن فرار كرده بودند امروز در پرتو بالا رفتن چند درجه حرارت هوا، و وزش چند نسيم لطيف، و ريزش چند رگبار، آنچنان زنده و خرم و سر سبز شده اند كه گويى هميشه غرق حيات و زندگى و نشاط بوده، چرا اين قانون را به زندگى و مرگ انسانها تعميم ندهيم و راستى چه تفاوتى اين دو با هم دارند.

ص: 96

و اين است يكى از صحنه هاى رستاخيز كه بارها از كنار آن گذشته ايم.

اينجاست كه مى بينيم قرآن مجيد در آيات متعددى براى نشان دادن چهره رستاخيز آدميان همين حقيقت را به طرز لطيفى مطرح ساخته است:

1- «وَ اللَّهُ الَّذي أَرْسَلَ الرِّياحَ فَتُثيرُ سَحابًا فَسُقْناهُ إِلى بَلَدٍ مَّيِّتٍ فَأَحْيَيْنا بِهِ اْلأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها كَذلِكَ النُّشُورُ؛ خداوند كسى است كه بادها را فرستاد تا ابرهايى را به حركت در آوردند. سپس ما اين ابرها را بسوى زمين مرده اى رانديم و به وسيله آن زمين را پس از مردنش زنده مى كنيم، رستاخيز نيز چنين است».(1)

همانطور كه مشاهده مى كنيم مسأله رستاخيز انسانها با رستاخيز جهان گياهان مقايسه شده است.

2- «وَ نَزَّلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً مُبارَكًا فَأَنْبَتْنا بِهِ جَنَّاتٍ وَ حَبَّ الْحَصيدِ* وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَّها طَلْعٌ نَّضيدٌ* رِّزْقًا لِّلْعِبادِ وَ أَحْيَيْنا بِهِ بَلْدَةً مَّيْتًا كَذلِكَ الْخُرُوجُ از آسمان آب پر بركتى فرستاديم، و به وسيله آن باغستانها و دانه هاى درو شده و نخلهاى سر به آسمان كشيده با شكوفه هاى فراوان پرورش داديم، اينها همه به خاطر روزى بندگان است- و زمينهاى مرده را با آن زنده كرديم- خروج مردگان در رستاخيز نيز چنين است».(2)

3- «وَ تَرَى اْلأَرْضَ هامِدَةً فَإِذا أَنْزَلْنا عَلَيْهَا الْماءَ اهْتَزَّتْ وَ رَبَتْ وَ أَنْبَتَتْ مِنْ كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ* ذلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ هُوَ الْحَقُّ وَ أَنَّهُ يُحْيِ الْمَوْتى وَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ؛ زمين را (به هنگام زمستان) افسرده مى بينى اما


1- سوره فاطر( 35)، آيه 9.
2- سوره ق( 50)، آيه 9 تا 11.

ص: 97

هنگامى كه قطره هاى باران را بر آن نازل كرديم جنبشى پيدا مى كند، و بالا مى آيد و از هر زوج گياه خوش منظره مى روياند، اين به خاطر آن است كه بدانيد خدا بر حق است و مردگان را زنده مى كند و بر هر چيزى تواناست».(1)

و به اين ترتيب مسأله زندگى پس از مرگ كه روزى براى عربهاى جاهليت به صورت يك امر محال و غير معقول و حتى جنون آميز بود، به گونه يك امر «حسى» و ملموس كه همه سال پيش چشم ما تكرار مى شود، جلوه مى كند.

پاسخ يك ايراد مهم

در اينجا ايرادى به نظر بعضى مى رسد كه ممكن است مهم جلوه كند و آن اينكه:

در ميان مسأله زندگى انسان پس مرگ، و تجديد نشاط و حيات زمينهاى مرده در فصل بهار فرق بسيار است، زيرا مى دانيم در مثال زمين و گياهان مرگ حقيقى در كار نيست، بلكه فرو كشيدن شعله حيات است. درختان هرگز در فصل زمستان نمى ميرند، بلكه به خواب مى روند و خاموش مى شوند، اما جرقه حيات در درون ريشه ها و شاخه ها و ساقه ها وجود دارد و به همين دليل با درختان خشكيده و سرما زده فرق بسيار دارند. همچنين زمينهاى به ظاهر مرده، مرده واقعى نيست، چه اينكه بذرهاى زنده گياهان در لابه لاى آن گسترده اند و همين كه محيط مساعدى بيابند، شروع به نمو و رشد مى كنند، و گرنه خاك فاقد بذر اگر هزاران سال هم باران بخورد، زنده نخواهد شد و اين با مرگ حقيقى بدن انسان فرق دارد.


1- سوره حج( 22)، آيه 5 و 6.

ص: 98

در پاسخ اين ايراد بايد به دو نكته توجه داشت:

1- بايد ديد بذر گياه و يا هسته درخت كه تنها يك سلول زنده بيش ندارد، چگونه تبديل به صدها خروار شاخه و ساقه و ريشه و برگ زنده مى گردد؟ آيا جز اين است كه خاكهاى بى جان و مرده و ذرات زمين و قطرات آب و اكسيژن و كربن هوا كه همه از مواد مرده عالم طبيعتند جزء اندام خود ساخته و از اين موجودات بى جان، موجوداتى جاندار مى سازد؟ آيا اين درختى كه سايه گسترده، اين غنچه اى كه مى خندد، اين گياهانى كه با وزش نسيم مى رقصند، آيا همه و همه تا چند روز و چند ماه قبل همان ذرات مرده خاك نبوده كه اكنون به اين شكل در آمده اند؟

آيا اگر بگوييم زمين مرده تبديل به موجودات زنده شده است خلاف گفته ايم؟

قابل توجه اينكه قرآن نمى گويد درختان مرده زنده مى شوند (زيرا آنها نمرده اند) مى گويد:

زمينهاى مرده و ذرات خاك زنده مى شوند! يعنى جزئ اندام گياه و درخت شده و تبديل به سلولهاى زنده مى گردند.

2- اگر نگاهى به آغاز آفرينش حيات در كره زمين بيفكنيم، مسأله باز روشنتر مى شود، زيرا كه در آغاز، كره زمين سوزان بود و هيچ موجود زنده اى در آن وجود نداشت، دوران بارانهاى سيلابى شروع شد. گاز خفه كننده ئيدوژن با اكسيژن تركيب گرديد و ميليونها سال بارانهاى سيل آسا زمين را شلاق زدند و خنك كردند و شخم نمودند، و پس از آن كه محيط آماده حيات شد نخستين جوانه هاى حيات به كيفيتى كه هنوز اسرارش بر دانشمندان مخفى است از همان مواد مرده زمين آشكار گشت و زمين مرده زنده شد.

ص: 99

معاد و رستاخيز انرژى ها!

اشاره

سومين راه

* هر كبريتى كه آتش مى زنيم و انرژى حرارتى خاصى كه از آن آزاد مى شود، رستاخيزى را با چشم خود مى بينيم، گرما و حرارتى كه شايد پنجاه سال پيش از خورشيد جدا شده و همه گمان كردند نابود گرديده اما به طرز مرموزى در دل اين چوب كبريت ذخيره شده و الآن رستاخيز اوست.

* و آن قطره نفت يا بنزينى كه آتش مى زنيم و انرژى حرارتى از آن آزاد مى گردد، به احتمال قوى گرمائى است كه ميليونها سال قبل، از خورشيد جدا شده، و به گونه اسرارآميزى در اعماق زمين در اين مواد، قرار گرفت و اكنون ناظر رستاخيز آن هستيم.

* چگونه قرآن در بحث معاد براى ترسيم صحنه هائى از آن در اين دنيا به اين موضوع اشاره مى كند و رستاخيز انرژيها را با مثال جالبى در برابر ديدگان ما مجسم مى سازد!

اين بحث را با دقت مطالعه فرماييد.

سرچشمه تمام انرژيهايى كه روى زمين وجود دارد (به جز انرژى اتمى) همه از آفتاب است.

اين سخن نه اغراق آميز است و نه مبالغه بلكه

ص: 100

يك واقعيت است.

به عنوان مثال همه سرچشمه هاى انرژى زا را مورد بررسى قرار مى دهيم، زغال سنگ، نيروى برق، بادها، حيوانات و انسان و موجوادات زنده بطور كلى، كه هر كدام از خود توليد انرژى مى كنند و چوبهاى درختان.

هنگامى كه تاريخچه هر يك را ورق مى زنيم به عامل اصلى كه نور آفتاب است برخورد مى كنيم.

1- «ذغال سنگ چنانكه از نامش پيداست باقيمانده جنگلها و درختان اعصار و قرون پيشين است كه بر اثر حوادث گوناگون كه بر كره زمين گذشته است در اعماق زمين مدفون شده، و با گذشت زمان و تحت شرايط مخصوص، تبديل به «ذغال روسياه» شده و به زودى خواهيم دانست كه انرژى ذخيره شده در درختان از نور آفتاب مى باشد.

2- «نفت» طبق آخرين نظريه ها از باقيمانده حيوانات كوچك و بزرگ دريايى اعصار گذشته است كه بر اثر تغيير شرايط جوى و ارضى در اعماق زمين دفن شده اند، و لاشه هاى آنها پس از فعل و انفعالات مختلف، با قدرت نمائى عجيب دستگاه آفرينش، تبديل به اين طلاى سياه مذاب گرديده كه مى گويند چند هزار نوع فرآورده دارد كه هر يك از ديگرى جالبتر و مفيدتر است و به زودى خواهيم دانست كه سرچشمه پيدايش حيوانات و مواد انرژى زاى بدن آنها از دولت سر نور آفتاب است.

3- «توربين ها و موتورهاى مولد برق» يا بايد و وسيله فشار آب آبشارها و سدها و حركت در آيند، كه ارتباطشان با نور آفتاب- كه عامل تبخير آب درياها و تشكيل ابرها و نزول باران مى باشد- روشن است، و يا به

ص: 101

كمك مواد نفتى و امثال آن به جنبش در آيند كه ديديم آنها نيز به نوبه خود از نور آفتاب سرچشمه گرفته اند.

4- «حركت بادها» كه عاملى براى حركت پاره اى از دستگاههاى كوچك مانند آسيابهاى بادى و يا كشتيهاى بادبانى هستند، نيز بيش از همه چيز مربوط به نور آفتاب است كه تابش آن بر نقاط مختلف كره زمين موجب اختلاف درجه حرارت مى شود، و مى دانيم اختلاف درجه حرارت دو نقطه از كره زمين موجب وزش باد است.

5- «حيوانات» كه منبعى از انرژى محسوب مى شوند، بدون «گياهان» نمى توانند زندگى كنند زيرا هر حيوانى- معمولًا- يا گياه خوار است، يا از گوشت حيواناتى كه گياه خوارند، تغذيه مى كند، حتى حيوانات دريائى كه از گياهان بسيار كوچك دريائى به نام «دياتمه» ها و «پلانگتون» ها تغذيه مى نمايند، از اين قانون مستثنا نيستند.

6- «پرورش گياهان و درختان بدون استفاده از نور آفتاب- خواه بصورت تابش مستقيم يا تابش غير مستقيم- ممكن نيست به همين دليل در اعماق درياها آنجا كه نور آفتاب نمى تابد (عمق ششصد متر به پائين) مطلقاً گياهى نمى رويد.

البته موارد نادرى از انرژى را مى توان يافت كه از نور آفتاب سرچشمه نگيرد، مانند انرژى حاصل از جزر و مد درياها بوسيله جاذبه ماه كه در پاره اى از موارد براى آبيارى، و توليد برق مورد استفاده قرار مى گيرد، و همچنين انرژى مهار نشده آتشفشانها و امثال آن، ولى همانطور كه گفتيم، اينها بسيار نادرند.

ص: 102

گرمى آتش از آفتاب است!

درست است كه مى گويند گرمى آتش از خود اوست، و از يك نظر هم صحيح است، زيرا هر كجا آتشى هست گرم و سوزان است و اگر سوزندگى و حرارت از آتش گرفته شود، ديگر آتش نيست و به اصطلاح اين كيفيت از خواص ذاتى آتش محسوب مى شود.

ولى از سوى ديگر اگر درست بنگريم اين گرمى يك روز در دل خورشيد بود كه وسيله تابش آفتاب به زمين انتقال يافت و در دل چوب درخت به طرز مرموزى جاى گرفت، و گذشت ماهها و سالها و نزول صدها برف و باران بر درخت نتوانست آن را خاموش كند.

و به عبارت ساده تر: اگر چوب كبريت شعله اى براى آتش زدن بيرون مى فرستد و يا در حريق مُدهشى در يك جنگل يا يك انبار چوب عظيم، انرژيهاى حرارتى فوق العاده اى پخش مى گردد، همه ذخايرى است كه در طى دهها يا صدها يا هزاران سال آرام آرام از نور آفتاب گرفته شده، و چون يك مرتبه آن را بيرون مى دهند با چنان صحنه اى روبه رو مى شويم. خواهيد گفت چطور؟ ...

قانونى در علم شيمى داريم كه توضيح آن اساس بحث فوق را روشن مى سازد و آن اينكه:

هر «تركيب» و «تجزيه شيميايى» از دو صورت بيرون نيست يا يك انرژى مى گيرد يا آزاد مى كند.

مثلًا هنگامى كه مى خواهيم چند قطره آب به دست آوريم مقدارى «اكسيژن» و «ئيدروژن» را در شيشه محكم و خشكى مى كنيم، اما مى بينيم

ص: 103

با هم تركيب نشدند، و تشكيل آب ندادند، يك كبريت روشن مى كنيم و در دهانه شيشه نگاه مى داريم، صداى عظيمى كه بى شباهت به صداى انفجار مواد منفجره نيست، بلند مى شود، و اين دو عنصر دست به گردن هم انداخته و در هم فرو مى روند و تركيب مى شوند، و به صورت قطرات آب در اطراف شيشه ظاهر مى گردند.

از اينجا نتيجه مى گيريم كه: آب برابر است با حرارت بعلاوه اكسيژن بعلاوه ئيدروژن.

ممكن است سالها اين آب را در شيشه در بسته اى نگهداريم اما به هنگامى كه آن را با وسائل مخصوص آزمايشگاهى تجزيه مى كنيم مى بينيم علاوه بر اينكه «اكسيژن» و «ئيدروژن» سابق بدون كم و كاست برگشت، «حرارت» آن يك كبريت هم بازگشت نموده و دستگاه تجزيه كننده ما را داغ كرد.

در صورت اول مى گوئيم: تركيب شيميائى ما يك انرژى گرفت، و در صورت دوم مى گوئيم:

تجزيه شيميائى ما انرژى را آزاد كرد.

اكنون برگرديم به بررسى «چوب درختان» مطالعات شيميائى روى آن به ما مى گويد كه آنها تركيبى هستند از اكسيژن و ئيدروژن و كربن و مقدارى املاح مختلف.

املاح را كه مى دانيم از زمين گرفته اند و اكسيژن و ئيدروژن را هم از آب. باقى مى ماند «كربن» آن را هم از هوا به دست آورده اند، زيرا يكى از گازهاى موجود در هوا گاز كربنيك است كه تركيبى از «اكسيژن» و «كربن» مى باشد.

سلولهاى درختان در پرتو نور آفتاب اين گاز را تجزيه كرده كربن آن را

ص: 104

به خود جذب مى نمايند، و اكسيژن آن را آزاد مى كنند (به همين دليل مى گوئيم درختان هوا را تصفيه مى كنند و اكسيژن به ما مى دهند، و جنگلها و فضاى سبز شهرها، براى مردمش حيات آفرينند).

ولى فراموش نكنيد كه گفتيم «در پرتو نور آفتاب ؛ اين جمله پر معنى است يعنى؛ به هنگام پرورش درختان و تشكيل سلولز گياهى و تركيب مرموز، مقدارى انرژى آفتاب نيز در درخت ذخيره مى شود و طبيعى است به هنگام سوختن چوب درخت و تجزيه شدن آن به اكسيژن و ئيدروژن (يعنى آب) و آزاد شدن كربن، و تركيب آن با اكسيژن، همان حرارت ذخيره شده آفتاب را كه ساليان دراز ضمن عمل «كربن گيرى در خود اندوخت، يكباره بيرون مى فرستد.

***

در پايان اين سخن يك نكته را فراموش نكنيد كه درخت مادام كه سبز و زنده است و مصداق «شجر اخضر» مى باشد عمل كربن گيرى و ذخيره نور آفتاب را انجام مى دهد و به هنگامى كه بخشكد كارى از او ساخته نيست.

***

اكنون كه اين بحث روشن شد، باز گرديم به قرآن مجيد و ببينيم چگونه معاد و رستاخيز انرژيها را با همين مثال در برابر ما مجسم مى كند.

ص: 105

رستاخيز انرژيها بعد از مرگشان

از كبريتى كه آتش مى زنيم تا كوره هاى عظيمى كه با چوب يا ذغال سنگ مى سوزند هر كدام صحنه اى از رستاخيز انرژيهاست، چگونه قرآن اين حقيقت را در جمله كوتاهى بازگو كرده است؟

سخن از صحنه هاى گوناگون بازگشت به حيات و زندگى در همين جهان بود كه با چشم خود مى بينيم يا از كنار آن مى گذريم و به آن دقت نمى كنيم.

قرآن مجيد در عبارات كوتاه و پر مغز خود، مردم را به دقت در اين مظاهر شگفت انگيز رستاخيز دعوت مى كند، از جمله تجديد حيات انرژيهاى به ظاهر مرده است.

در بحث گذشته با استدلال روشنى ثابت كرديم كه تقريباً همه انرژيهاى موجود روى زمين- به جز انرژى هسته اى- از «نور آفتاب» سرچشمه مى گيرند و مثلًا هنگامى كه چوب و هيزم و برگ درختان خشك مى سوزند اين حرارت و نورى كه به ما تحويل مى دهند، مجموعه نور و حرارتى است كه طى ساليان دراز تدريجاً از آفتاب گرفته اند، و اكنون در يك لحظه كوتاه، يا چند ساعت كه به سرعت مى گذرد، همه را يك جا پس مى دهند و در واقع به ميدان «رستاخيز» كشيده اند!

ص: 106

اكنون باز گرديم به قرآن و ببينيم در اين زمينه چگونه بحث مى كند.

در ضمن آيات آخر سوره يس (آيه 80) به دنبال بحث درباره رستاخيز و معاد چنين مى خوانيم:

«الَّذي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ اْلأَخْضَرِ نارًا فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ آن خدايى (قادر است انسان ها را بار ديگر زنده كند) كه از درخت سبز براى شما آتش آفريد و شما از آن براى آتش افروختن استفاده مى كنيد» چه تعبير عجيب و جالبى!

اما بايد توجه داشت اين آيه همانند بسيارى از آيات قرآن داراى چند معنى است: بعضى «ساده» براى فهم عموم، و در هر زمان و مكان، بعضى «عميق» براى خواص، بعضى «كاملًا عميق» براى زبده هاى خواص، يا اعصار و قرون آينده (نسبت به زمان نزول آيه).

نخستين معنى براى آيه كه بعضى از مفسران پيشين به آن اشاره كرده اند اين است كه در اعصار قديم عربها براى آتش افروختن، از چوب درختان مخصوصى به نام «مرخ و «عفار»(1) كه در بيابانهاى حجاز مى رويند استفاده مى كردند. آيه مزبور اشاره به آنها كرده و مى گويد: آن خدايى كه مى تواند از درون آب (درختان سبز كه قسمت مهم آنها آب است) آتش بيرون بفرستد مى تواند از درون مردگان زندگى بيافريند! آيا فاصله «آب» و «آتش» شبيه فاصله «مرگ» و «حيات» نيست؟!

براى آن هستى آفرينى كه آتش را در درون آب، و آب را در درون آتش نگاه مى دارد، پوشانيدن لباس زندگى بر اندام انسان پس از مرگ مشكل


1- « مرخ» بر وزن چرخ و« عفار» بر وزن تبار، دو نوع چوب آتش زنه بوده كه اولى را زير قرار مى دادند و دومى را روى آن مى زدند ومانند سنگ آتش زنه جرقه از آن مى جست!

ص: 107

نيست.

و اگر از اين معنى گام فراتر بگذاريم مى بينيم مسأله خاصيت آتش افروزى بوسيله چوب درختان! منحصر به چوبهاى درختان «مرخ» و «عفار» نيست، بلكه در همه درختان اين خاصيت هست- اگر چه آن دو چوب بر اثر مواد و وضع مخصوص خود آمادگى بيشتر براى اين كار دارند- و تمام چوبهاى درختان اگر محكم به هم بخورند جرقه مى دهند.

به همين دليل گاهى آتش سوزيهاى وحشتناك و وسيع در دل جنگلها روى مى دهد كه هيچ انسانى عامل آن نبوده، و فقط اين «آتش زير سر «بادها» است كه شاخه هاى درختان را به هم كوفته اند و جرقه اى در ميان برگهاى خشك افتاده، و سپس ادامه وزش باد به آن آتش دامن زده است.

اين همان جرقه الكتريسته است كه بر اثر اصطكاك و مالش آشكار مى گردد. اين همان آتشى است كه در حقيقت در دل تمام ذرات موجودات جهان (حتى در دل درختان و آبها) نهفته است، و در شرايط خاصى خود را نشان مى دهد و از «شجر اخضر»، «نار» مى آفرينند!

اين معنى وسيعترى است كه چشم انداز جمع اضداد را در آفرينش گسترده تر مى سازد، و بقاى در فنا را مشخص تر نشان مى دهد.

اما تفسير و معنى عميقترى كه به كمك دانشهاى روز بر آن دست يافته ايم همان بازگشت انرژى ذخيره شده نور آفتاب به هنگام تركيب سلولز نباتى (از كربن و اكسيژن و ئيدروژن) مى باشد كه وقت سوزاندن چوب و هيزم و تجزيه شدن سلولز و تركيب «كربن» آن با «اكسيژن» هوا، آزاد مى گردد.

اين نور و حرارت مطبوعى كه در زمستان درون كلبه آن روستايى را

ص: 108

روشن و گرم مى سازد، رستاخيز خود را آغاز كرده، و آنچه يك عمر از آفتاب گرفته بود، اكنون پس مى دهد، بدون كم و كاست، حتى به اندازه روشنى يك شمع در يك لحظه از آن كم نشده! (دقت كنيد).

شكى نيست كه اين معنى در زمان نزول آيه بر توده مردم روشن نبود، ولى همانطور كه گفتيم اين موضوع هيچ مشكلى ايجاد نمى كند، زيرا كه آيات قرآن معانى چند مرحله اى دارند كه در سطوح مختلف براى اعصار و قرون گوناگون قابل درك و استفاده اند. معاصران قرآن از آن چيزى مى فهميدند، و ما امروز چيزى بيشتر از آن.

دو نكته جالب

اتفاقاً در آيه مورد بحث دو تعبير به چشم مى خورد كه با تفسير اخير سازگارتر و هماهنگ تر است.

1- نخستين نكته اين است كه قرآن مى گويد: «فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ از آن آتش روشن مى كنيد».

«تُوقِدُونَ» از ماده «وقود» است و در لغت عربت «وُقُود» به معنى «آتشگيره» است نه «آتش زنه .

به عبارت ديگر هنگامى كه با كبريت يا فندك چوبى را آتش مى زنيم، «چوب» را در فارسى «آتش گيره» و كبريت و فندك را «آتش زنه» مى ناميم، و در عربى چوب را «وقود» و كبريت و فندك را «زند، و يا زناد» مى نامند (دقت كنيد).

بنابراين قرآن مى گويد آن خدايى كه درختان را «آتش گيره» شما قرار داد نه «آتش زنه» و به كمك آن نور و حرارت ايجاد مى كنيد هم او قادر

ص: 109

است كه مردگان را به زندگى باز گرداند و اين سخن كاملًا با رستاخيز انرژيها منطبق است.

ولى آنچه مفسران درباره درختان آتش زنه «مرخ» و «عفار» گفته اند با «زناد» متناسبتر است در حالى كه آيه تعبير به وقود كرده نه زناد.

2- نكته ديگر تعبير «الشَّجَرُ الاخْضَرُ» (درخت سبز) است كه ابتدا به ذهن مى زند كه با چوب تر آتش افروختن ممكن نيست، چه خوب بود به جاى آن «الشجر اليابس (چوب خشك) مى فرمود تا با اين معنى سازگار باشد، ولى نبايد فراموش كرد كه تنها درختان سبزند كه مى توانند عمل كربن گيرى و ذخيره كردن نور و گرمى آفتاب را انجام دهند، درختان خشك، صد سال هم در معرض تابش آفتاب باشند ذره اى بر ذخيره انرژى حرارتى آنها افزوده نمى شود بلكه فقط موقعى كه درختان، زنده و سبزند قادر بر اين كار مهم مى باشند.

پس تنها درخت سبز است كه آتش گيره براى ما مى سازد و همانند يك انبار ذخيره انرژى، گرما و نور را به شكل مرموزى در چوب سرد و مرطوب خود نگاه مى دارد، اما هنگامى كه درختها خشكيدند عمل كربن گيرى و ذخيره كردن انرژى در آنها تعطيل مى شود. اين بود چهره اى از رستاخيز انرژيها در قرآن مجيد و هم يك معجزه علمى از اين كتاب آسمانى.

***

ص: 110

ص: 111

چرا رستاخيز ممكن نباشد؟

اشاره

چهارمين راه

تا كنون منطق عميق قرآن را درباره عالم پس از مرگ از سه طريق مورد بررسى قرار داده ايم:

1- از طريق چگونگى آفرينش نخستين.

2- از طريق رستاخيز عمومى در جهان گياهان كه بارها با چشم خود ديده ايم.

3- از طريق رستاخيز انرژيها حتى در مورد موجودات به ظاهر بى جان و بى روح!

اكنون به بررسى چهارمين طريق، يعنى توجه به مظاهر قدرت او در جهان هستى مى پردازيم:

در آيه 33 سوره احقاف مى خوانيم: «كسى كه آسمانها و زمين را آفريده و از آفرينش آنها ناتوان و خسته نشد چگونه نمى تواند مردگان را زنده كند، آرى او بر همه چيز تواناست!»

ص: 112

شعاع ديد ما از اين جهان

در اثناء يك سفر تابستانى از وسط جنگلى عبور مى كنيم، منظره زيباى طبيعى جنگل، درختان خاموش كه اسرار زيادى در دل نهفته دارند، نجوا و همهمه برگهائى كه در معرض وزش نسيمها و طوفانهاى وحشى قرار گرفته اند، حيوانات، و پرندگان و حشرات جنگل كه هر يك داستانى دراز و طولانى دارند، نقش و نگار طبيعى زمين جنگل با آثار و بقاياى قرون و اعصار، هر كدام براى ما كه ميهمانى رهگذر هستيم، به نوعى نشاط بخش و خاطره انگيز است، مخصوصاً در دنياى ماشينى امروز كه از بس صحنه هاى بى روح و ساختگى و غير طبيعى ديده ايم خسته و كسل شده ايم، بازگشت به آغوش طبيعت، طبيعتى كه دست آفرينش، آن را مملو از لطف و زيبايى ساخته، به روح و جان مرده ما زندگى و طراوت مى پاشد، زيرا نقشها، رنگها، خطوط و چهره هايش همه براى روح ما مأنوس و آشناست، نه مانند نقوش و خطوط زندگيهاى ساختگى و بى روح و فاقد لطافت!

امام به هر حال آنچه ما مى بينيم داستان امروز جنگل است در حالى كه اين جنگل، تايخچه اى بسيار طولانى- شايد صدها ميليون سال- در گذشته دارد، و در آينده نيز به همين مقدار ممكن است ادامه يابد اگر زندگى ماشينى امروز تكنولوژى خشن و خشك و «حيات كش»، خاكستر آن را به باد فنا ندهد.

همين درختى كه الان در برابر ما ايستاده و به نظر سى ساله مى رسد شايد تا كنون صدها هزار بار متولد شده و مرده و پوسيده و خاك شده و از نو بوسيله يك بذر كوچك، جان گرفته و جذب ريشه هاى آن شده

ص: 113

و زندگى را از سر گرفته است، و معلوم نيست در آينده نيز چند بار اين صحنه مرگ و زندگى تكرار گردد؟

اگر مجموعه جهان هستى را به آن جنگل تشبيه كنيم منظومه شمسى يكى از درختان آن، و كره زمين ما يكى از شاخه هاى آن مى باشد، و ممكن است هزاران بار اين منظومه و اين كرات متولد شده و مرده باشند، پوسيده و متلاشى شده و همانند همان درخت جنگلى از نو جان تازه گرفته باشند، مگر نه اين است كه ژئوفيزيستها اخبارى جسته گريخته درباره خاموشى تدريجى جهان و پديد آمدن حالت سردى و يكنواختى در آن و سپس تجديد حيات نوين با انفجار جرقه عظيم ديگرى در كانون آن جهان بى روح به ما مى دهند؟

در حقيقت زندگى ما بى شباهت به زندگى يك مشت موجودات زنده ذره بينى كه روى يك برگ شناور در وسط يك اقيانوس عظيم به سر مى برند، نيست. همين قدر مى بينيم امواجى قايق ما را بالا و پائين مى برد، اما اين امواج از كدامين نقطه اقيانوس سرچشمه گرفته، براى ما روشن نيست.

بنابراين آنچه درباره عظمت جهان هستى ذيلًا مى گوئيم در حدود شعاعى است كه هم اكنون از آن آگاهى داريم، شعاعى كه نسبت به پهنه آفرينش بسيار ناچيز و محدود است و بيش از آنچه تصور شود كوچك.

اما همين شعاع كوچك بسيار عظيم و حيرت زاست و شاهكار بزرگى است كه هم «عظمت» و هم «ساختمان» آن شگفت انگيز است.

مى دانيم در گذشته ابعاد اين جهان را سه هزار ميليون سال نورى

ص: 114

(همان مقياس فضائى كه به راستى بك سالش با توجه به مقياسهاى زمينى ما سر سام آور است) تخمين مى زدند، ولى اخيراً يكى از دانشمندان ضمن مطالعات خود به ستاره، يا منظومه اى، در آن طرف كهكشانها بر خورد كه احتمالًا 12 هزار ميليون سال از ما فاصله دارد! گر چه اين دانشمند مدعى بود كه فضا بعد از آن ستاره در تاريكى «عدم فرو رفته، و ماوراى آن هيچ نيست، اما بهتر اين است كه بگوئيم در تاريكى «بى اطلاعى و ضعف آگاهى ما فرو رفته است، و همانطور كه چشم انداز جهان در چند سال چهار برابر شده در چند سال آينده ممكن است باز به همين نسبت افزايش يابد و همچنين ...

در اين جهان عظيم هر نوع موجودى كه تصور كنيم هست، حيات و زندگى در چهره هاى بسيار متنوع و رنگارنگ با تجهيزات و دستگاههاى فوق العاده مختلف، تا آنجا كه تنها در كره زمين ما و تنها در جهان حشرات بيش از دويست هزار نوع به وسيله دانشمندان حشره شناس شناخته شده كه ارگانيسم بدن آنها بسيار با هم متفاوت است و اگر گفتار دانشمندان علوم طبيعى را بپذيريم كه فقط در كهكشانى كه منظومه شمسى ما يك عضو ساده آن مى باشد دهها ميليون ستاره مسكونى ديگر وجود دارد، با موجودات زنده گوناگون ديگر، كه حتى تصور اشكال و دستگاههاى حياتى و چگونگى زندگى آنها براى ما غير ممكن است، پى به تنوع عجيب حيات و زندگى در اين جهان مى بريم.

اينجاست كه قرآن ندا مى دهد: «أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللَّهَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتى بَلى إِنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ قَديرٌ؛ آيا آنها نمى دانند خداوندى كه آسمانها و زمين را

ص: 115

آفريده و از آفرينش آنها ناتوان نشده است، مى تواند مردگان را زنده كند؟ آرى او بر هر چيز تواناست».(1)

و آيا زنده كردن مردگان چيزى بالاتر و مهمتر و پيچيده تر از پيدايش اين جهانهاى وسيع و آن همه موجودات گوناگون آن است؟

آيا آن قدرت نمايى خيره كننده دليل بارز اين قدرت نيست؟

تنها كسانى كه در خود، و قدرت محدود ناچيز خويش فرو رفته اند ممكن است چنين چيزى را «مشكل» بپندارند، اما دانشمند فرزانه اى كه از ديدگاه علم به افقهاى وسيعترى مى نگرد و چشم انداز عالم هستى را با شگفتيهايش بررسى مى كند بر چنان فكرى لبخند مى زند، و امكان بازگشت انسان را به زندگى امرى ساده مى داند.

در آيات آخر سوره يس نيز اين منطق به گونه ديگرى منعكس شده:

«إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ* فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ فرمان او چنين است كه هر گاه چيزى را اراده كند مى گويد: موجود باش، آن هم بلافاصله موجود مى شود، پس منزه است آن كس كه حكومت همه چيز جهان در دست اوست و به سوى او بازگشت مى كنيد».(2)

اين دو آيه با توجه به آيات قبل، امكان رستاخيز را از طريق عموميت قدرت خداوند اثبات مى كند.


1- سوره احقاف( 46)، آيه 33.
2- سوره يس( 36)، آيه 83 و 82.

ص: 116

يك اشكال گيج كننده!

حالا كه سخن به مسأله «عموميت قدرت آفريدگار» رسيد و در مسأله رستاخيز روى آن تكيه شد، بد نيست ايرادى را كه براى بعضى «گيج كننده!» جلوه كرده طرح كنيم.

آنها مى گويند: اگر عموميت قدرت خدا را بپذيريم به تناقض عجيبى برخورد مى گنيم و آن اينكه از ما سؤال مى كنند: آيا خداوند مى تواند جسم عظيمى بيافريند كه نتواند آن را حركت دهد؟

آيا مى تواند موجودى بيافريند كه نتواند آن را نابود سازد؟

اگر بگوئيم مى تواند، قبول كرده ايم كه نمى تواند آن را حركت دهد يا نابود كند، و اگر بگوئيم نمى تواند، باز هم قدرت او را انكار كرده ايم!

يا اينكه مى گويند: آيا مى تواند همانند خود را بيافريند؟

اگر بگوئيم مى تواند، براى او شبيه و شريك قائل شده ايم و اگر بگوئيم نمى تواند قدرت او را محدود ساخته ايم!

پاسخ

اين ايراد را كه بعضى با آب و تاب زياد نقل مى كنند در حقيقت نه چندان مهم است، و نه بايد گيج كننده باشد، و پاسخ آن را به گونه هاى مختلف داده اند، اما به شكل تازه ترى مى توان آن را توضيح داد و آن اينكه: در مسائل رياضى گاهى به مسأله اى برخورد مى كنيم كه مى گويند «صورت مسأله غلط است» يعنى مسأله اصلًا پاسخ ندارد، مثلًا اگر كسى بگويد: «ده متر پارچه داريم كه مى خواهيم آنها را ميان پنج نفر تقسيم كنيم

ص: 117

به طورى كه بر هر كدام كمتر از پنج متر نرسد»، فوراً مى گوئيم صورت مسأله غلط است و اول و آخر آن ضد و نقيض است، زيرا در آغاز مى گوئيم ده متر پارچه بيشتر نداريم و در آخر مى گوئيم بيست و پنج متر داريم بديهى است چنين مسأله اى اصلًا جواب ندارد.

سؤالات بالا درباره قدرت پروردگار عيناً همين گونه است. زيرا: در آغاز كه مى گوئيم «خدا جسمى را بسازد» يعنى آن جسم مخلوق باشد، و طبعاً هر مخلوق بالاخره محدود است (و نامحدود تنها خداست) و در آخر كه مى گوئيم «نتواند آن را حركت دهد» مفهومش اين است كه آن جسم نامحدود باشد، بنابراين صورت سؤال به اين شكل در مى آيد كه: آيا خدا مى تواند جسمى را بسازد كه محدود باشد و نامحدود باشد؟!

بديهى است اين صورت مسأله اصلًا از نظر جمله بندى و طرح سؤال غلط و نادرست است و چنين سؤالى اصلًا جواب ندارد.

و يا اينكه در سؤال آخر وقتى مى گوئيم موجودى را بسازد يعنى؛ حادث باشد نه ازلى، و هنگامى كه مى گوئيم مثل خودش باشد يعنى؛ ازلى باشد، و روى هم رفته سؤال به اين شكل در مى آيد: «آيا خداوند مى تواند موجودى بسازد كه هم حادث باشد و هم ازلى و غير حادث!».

آيا چنين سؤالى نياز به جواب دارد؟ ... مسلماً نه!

براى توضيح بيشتر مى توانيد به كتاب «خدا را چگونه بشناسيم» مراجعه كنيد.

ص: 118

ص: 119

خفتگان شهر افسوس

پنجمين راه:

آيا داستان اصحاب كهف، يك واقعيت تاريخى است وانگهى با مسأله رستاخيز چه ارتباطى دارد؟

آيا چنين خواب طولانى از نظر علمى امكان پذير است و مى توان شواهدى براى آن يافت؟

در قرآن مجيد (سوره كهف) سرگذشت چند جوان با ايمان را مى خوانيم كه از مردم بت پرست زمان خود كه درباره «خدا» و «معاد» (هر دو) ترديد داشتند فرار نمودند و به غارى پناهنده شدند.

«آنها به خاطر آزاد منشى و انديشه بيدار خود دريافته بودند كه بت پرستى كه محيط خفقان بار آنها را پر كرده، و افكار مردم را به زنجير كشيده، خرافه اى بيش نيست كه بتهاى بزرگ اجتماع و زمامداران وقت، براى تحميق توده هاى مردم، و تخدير افكار آنها، و هموار ساختن راه الوهيت خود، بوجود آورده اند.

آنها كه پستهاى حساسى در اجتماع خود داشتند آزادى از اين خرافات و اسارتها و ذلتها را بر حفظ مقام خود ترجيح دادند و به طور پنهانى شهر و ديار خود را به سوى مقصد نامعلومى پشت سر گذاشتند و پس از مدتى به

ص: 120

غارى رسيده و آن را به عنوان پناهگاه خود انتخاب كردند. و در آن غار يك خواب عجيب و طولانى آنها را فرا گرفت. صدها سال خوابيدند! و هنگامى كه از اين خواب گران و سنگين بيدار شدند تصور مى كردند- طبق معمول- يك روز يا قسمتى از يك روز، بيشتر نخوابيده اند، اما همه شواهد؛ قيافه ها و وضع محيط اطراف غار نشان مى داد كه موضوع غير از اين است و به همين دليل آنها در ترديد عميقى فرو رفتند.

اما همين كه يكى از آنها براى خريد غذا به شهرى كه در آن نزديكى بود آمد، ماجرا براى همه، براى مردم شهر و براى خود آنها، روشن شد و فهميدند كه چه حادثه شگف آورى روى داده است.

نه تنها سكه هائى كه در دست آنها بود گواهى مى داد كه مربوط به صدها سال پيش است، بلكه طرز برخورد آنها با مردم شهر- شهرى كه چند قرن را پشت سر گذاشته، و با عادات و رسوم و شكل زندگى گذشته فاصله زيادى گرفته بود- به ضميمه آنچه در تاريخ درباره ناپديد شدن چند جوان صاحب منصب عالى مقام خوانده بودند، همه شاهد بر صحت وقوع چنين حادثه اى بود.

و همين موضوع درس بزرگى، به آنها كه در امر رستاخيز شك و ترديد داشتند، داد كه اگر زندگى پس از خوابى كه «برادر مرگ» بلكه همچون «خود مرگ» بوده امكان پذير باشد، زنده شدن مردگان نيز چندان بعيد به نظر نمى رسد، و اين نقطه عطفى در افكار مذهبى آنها بود» ...

و اين راه ديگرى است كه قرآن براى رفع استبعاد از مسأله معاد، و نزديك ساختن آن به اذهان توده هاى مردم پيموده است.

«إِذْ أَوَى الْفِتْيَةُ إِلَى الْكَهْفِ فَقالُوا رَبَّنا آتِنا مِنْ لَّدُنْكَ رَحْمَةً وَ هَيِّىْ لَنا

ص: 121

مِنْ أَمْرِنا رَشَدًا

فَضَرَبْنا عَلَى آذانِهِمْ فِي الْكَهْفِ سِنينَ عَدَدًا.

ثُمَّ بَعَثْناهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصى لِما لَبِثُوا أَمَدًا» «وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ لِيَتَساءَلُوا بَيْنَهُمْ قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْمًا أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هذِهِ إِلَى الْمَدينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّها أَزْكى طَعامًا فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ وَ لْيَتَلَطَّفْ وَ لا يُشْعِرَنَّ بِكُمْ أَحَدًا.

إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ أَوْ يُعيدُوكُمْ في مِلَّتِهِمْ وَ لَنْ تُفْلِحُوا إِذًا أَبَدًا.

وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ لِيَعْلَمُوا أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقُّ وَ أَنَّ السَّاعَةَ لا رَيْبَ فيها»

«به خاطر بياوريد هنگامى را كه آن جوانان به غار پناه بردند و در آن مسكن گزيدند و به پيشگاه خدا عرضه داشتند: پروردگارا! رحمتت را بر ما بفرست و راه راستى پيش پاى ما بگذار و ما را از اين حادثه نجات بده.

سپس ما سالها پرده اى (از خواب سنگين) بر گوش آنها افكنديم و بعد از آن آنها را بيدار ساختيم تا روشن گردد كدامين گروه كه در مقدار خواب آنها گفتگو داشتند حساب آن را بهتر نگاه داشته اند».(1)

«و اين گونه آنها را بر انگيختيم تا از يكديگر پرسش كنند. يكى از آنها پرسيد: چقدر در اين جا درنگ كرده ايد؟

گفتند: يك روز يا كمتر (سپس از روى قرائنى به ترديد افتادند و) گفتند: پروردگار شما از مدت توقف (و خواب) شما آگاهتر است اكنون يك نفر را با اين پول به شهر بفرستيد تا غذاى پاكيزه اى براى شما بياورد و بايد با نهايت ملايمت


1- سوره كهف( 18)، آيه 10 تا 12.

ص: 122

رفتار كند و هيچ كس را از راز شما آگاه نسازد.

زيرا اگر آنها به شما دست يابند سنگسارتان مى كنند، يا به آئين خود باز مى گردانند و هيچ گاه رستگار نخواهيد شد.

و اين گونه مردم آن زمان را از راز آنها با خبر ساختيم تا بدانند وعده خدا حق است و شك و ترديدى در رستاخيز نيست».(1)

آيا اين داستان در هيچ يك از كتب آسمانى غير از قرآن آمده است؟

آيا در منابع تاريخى اثرى از آن به چشم مى خورد؟

آيا چنين خوابى اصولًا از نظر علمى امكان پذير است؟

آيا چنين عمر طولانى براى بشر- آن هم انسانى كه در مدت خواب طبعاً تغذيه اى ندارد- قابل قبول مى باشد؟ و از همه گذشته چنين حادثه اى چگونه ممكن است به فهم مسأله معاد كمك كند؟

اينها علامتهاى استفهامى است كه در گرداگرد اين حادثه نقش بسته است و بايد به يكايك آنها پاسخ داد.

***

در مورد سوال اول و دوم بايد گفت:

سرگذشت اصحاب كهف مسلماً در هيچ يك از كتب آسمانى پيشين نبوده است- اعم از كتب اصلى و كتب تحريف يافته كنونى- و نبايد هم باشد، زيرا طبق نقل تاريخ اين حادثه مربوط به قرون بعد از ظهور مسيح (ع) است.

اين جريان مربوط به زمان «دكيوس (كه معرب آن دقيانوس است) مى باشد كه در عصر او مسيحيان تحت شكنجه سختى قرار داشتند.


1- سوره كهف( 18)، آيه 19 تا 21.

ص: 123

و به گفته مورخان اروپائى اين حادثه ميان سالهاى 49 تا 251 ميلادى روى داده است، اين مورخان مدت خواب آنها را 157 سال مى دانند و آنها را به عنوان «هفت تن خفتگان افسوس» مى شناسند(1) در حالى كه در ميان ما به عنوان «اصحاب كهف» شناخته مى شوند.

اكنون ببينيم «افسوس» كجاست و نخستين دانشمندانى كه در زمينه داستان اين خفتگان كتاب نوشته اند چه كسانى، و در چه قرنى بوده اند «افسوس» يا «افسس» (به ضم الف و سين) يكى از شهرهاى آسيايى صغير (تركيه كنونى كه قسمتى از روم شرقى قديم است) بوده و در نزديكى رود كاستر در حدود چهل ميلى جنوب شرقى «ازمير» قرار داشته كه پايتخت پادشاه «ايونى» محسوب مى شده است.

«افسوس» به خاطر معبد معروف و بتخانه «ارطاميس» كه از عجائب هفتگانه جهان بود نيز معروفيت جهانى دارد.(2)

مى گويند: داستان اصحاب كهف براى نخستين بار در قرن پنجم ميلادى بوسيله يكى از دانشمندان مسيحى به نام «ژاك كه خليفه كليساى سوريه بود در رساله اى كه به زبان سريانى نوشته است تشريح گرديد.

سپس شخص ديگرى به نام «گوگويوس آن رساله را به زبان لاتين ترجمه نمود و نام «جلال شهداء» را بر آن گذاشت.(3)

و اين خود مى رساند كه اين حادثه يكى دو قرن پيش از ظهور اسلام در ميان مسيحيان شهرت داشته و مورد توجه محافل كليسايى بوده است.

البته همان طور كه اشاره شد پاره اى از مشخصات آن- از جمله مقدار


1- اعلام القرآن، صفحه 153.
2- اقتباس از كتاب قاموس مقدس، صفحه 87.
3- اعلام القرآن، صفحه 154.

ص: 124

مدت خواب آنها- با آنچه در منابع اسلامى آمده تفاوت دارد زيرا قرآن صريحاً مدت خواب آنها را 309 سال ذكر كرده است.

از طرفى طبق نقل «ياقوت حَمَوى در كتاب «المعجم البلدان (جلد دوم، صفحه 806) و «ابن خرداد به در كتاب «المسالك و الممالك (صفحه 106 تا 110) و «ابوريحان بيرونى در كتاب «الاثار الباقية» (صفحه 290) جمعى از جهانگردان قديم در شهر «آبس» غارى يافته اند كه در آن چندين جسد خشك شده وجود داشته است و احتمال مى دهند كه اين موضوع مربوط به همين داستان باشد.

از لحن آيات قرآن در سوره كهف و شأن نزولهائى كه در اين زمينه در منابع اسلامى براى آيات مزبور وارد شده استفاده مى شود كه حادثه مزبور در ميان دانشمندان يهود نيز به عنوان يك حادثه تاريخى مشهور بوده است و به اين ترتيب روشن مى گردد كه ماجراى اين خواب طولانى در منابع تاريخى اقوام مختلف آمده است.

ص: 125

افسانه است يا واقعيت؟

گفتيم سرگذشت اصحاب كهف (خفتگان شهر افسوس) يك واقعيت تاريخى است كه اسناد آن در تواريخ شرق و غرب موجود است. اكنون به بررسى مسأله از جنبه هاى علمى روز توجه كنيد:

در مورد خواب طولانى خفتگان شهر افسوس (اصحاب كهف كه ساليان درازى به طول انجاميد ممكن است افرادى ترديد كنند و آن را با موازين علمى سازگار ندانند، و آن را در رديف اسطوره ها و افسانه ها فرض كنند زيرا: چنين عمر طولانى چند صد ساله براى افراد بيدار بعيد است تا چه رسد به افراد خواب، اين از يكسو.

از سوى ديگر، اگر قبول كنيم كه در بيدارى چنين عمرى امكان پذير است براى كسى كه در خواب باشد مسلمان امكان ندارد زيرا مشكل غذا و آب پيش مى آيد كه چگونه ممكن است انسانى در چنان مدتى بدون غذا و آب زنده بماند، و اگر براى هر روز فرضاً يك كيلو غذا و معادل يك ليتر آب در نظر بگيريم براى عمر اصحاب كهف، بيش از يك صد تن غذا و يكصد هزار ليتر آب لازم است كه ذخيره كردن آن در خود بدن معنى ندارد.

از سوى سوم، اگر از همه اينها صرف نظر كنيم باز اين اشكال پيش مى آيد كه ماندن بدن در شرايط يكنواخت براى چنان مدت طولانى به

ص: 126

ارگانيزم آن صدمه مى زند و ضايعاف فراوانى به بار خواهد آورد.

اين ايرادها ممكن است در آغاز بن بستها و موانع غير قابل عبورى بر سر راه اين مسأله مجسم كند، در حالى كه چنين نيست: زيرا مسأله عمر دراز مدت- چند صد سال و حتى بيش از هزار سال- يك مسأله غير علمى نيست، چه اينكه مى دانيم طول عمر هيچ موجود زنده اى- از نظر علمى- ميزان ثابت و معينى ندارد كه با فرا رسيدن آن، مرگ حتمى باشد.

به عبارت ديگر درست است كه نيروهاى جسمى انسان هر چه باشد بالاخره محدود و پايان پذير است، اما اين سخن به آن معنى نيست كه بدن يك انسان يا موجود زنده ديگر توانايى زيست بيشتر از مقدار عادى را ندارد، مثلًا همان طور كه در طبيعت هنگامى كه آب به يكصد درجه حرارت رسيد مى جوشد و در درجه صفر يخ مى زند، انسان هم به يكصد يا يكصد و پنجاه سال كه رسيد قلب او متوقف مى گردد و مرگ او فرا مى رسد.

بلكه ميزان طول عمر موجودات زنده بستگى زيادى به وضع زندگى و شرايط خاص آن دارد و با تغيير آن كاملا تغييرپذير است.

گواه زنده اين سخن اين است كه از يك طرف مى بينيم هيچ يك از دانشمندان جهان ميزان معينى براى عمر انسان كشف نكرده اند، و از سوى ديگر توانسته اند در آزمايشگاه ها گاهى طول عمر بعضى از موجودات زنده را به دو، يا چند برابر، و گاهى به دوازده برابر و بيشتر برسانند، و حتى امروز به ما اميدوارى مى دهند كه در آينده با پيدا شدن «روش هاى نوين علمى» عمر انسان نيز به چندين برابر فعلى افزايش خواهد يافت.

ص: 127

اين درباره اصل مسأله طول عمر (به طور خلاصه).

دوم اين كه، در مورد آب و غذا در اين خواب طولانى اگر خواب عادى و معمولى باشد، مى توان حق را به ايراد كننده داد كه اين موضوع با اصول علمى سازگار نيست، زيرا مصرف غذاى بدن به هنگام خواب هاى عادى كمى از حال بيدارى كمتر است و روى هم رفته براى سال هاى متمادى بسيار زياد خواهد بود، ولى بايد توجه داشت كه خواب هايى در جهان طبيعت وجود دارد كه مصرف غذاى بدن در آنها بسيار ناچيز است.

زمستان خوابى

بسيارى از جانداران هستند كه در سرتاسر زمستان در خواب فرو يم روند و به اصطلاح «زمستان خوابى» دارند.

در اين نوع خوابها فعاليت هاى حياتى تقريباً متوقف مى گردد، و تنها شعله بسيار ضعيفى از آن روشن است، «قلب» تقريباً از ضربان مى افتد و يا به تعبير صحيح تر ضربان آن به قدرى خفيف مى شود كه ابداً قابل احساس نيست، در اين گونه موارد بدن را مى توان به كوره هاى عظيمى تشبيه كرد كه به هنگام خاموش كردن آن ها «شمعكى» از آن در حال اشتعال است.

واضح است كه مقدار خوراكى را كه آن كوره در يك روز از مواد نفتى- مثلًا- مى طلبد تا شعله هاى عظيم خود را به آسمان بفرستد ممكن است خوراك ده ها يا صدها سال آن در حال اشتعال شمعك بسيار كوچك باشد (البته اين بستگى به شعله هاى عظيم در حال بيدارى كوره و حال شمعك آن دارد).

دانشمندان در مورد زمستان خوابى بعضى از جانداران چنين مى گويند:

ص: 128

«اگر وزغى را كه در حال زمستان خوابى است از جايش بيرون آوريم، به نظر مرده مى رسد، در ششهاى آن هوا نيست، ضربان قلبش چنان ضعيف است كه نمى توان به آن پى برد ... در ميان حيوانات خونسرد كه زمستان خوابى دارند بسيارى از پروانه ها و حشرات و حلزونهاى خاكى و خزندگان را مى توان نام برد. بعضى از پستان داران (خونگرم) نيز زمستان خوابى دارند، در دوران زمستان خوابى فعاليت هاى حياتى بسيار كند مى شود و چربى ذخيره بدن آنها به تدريج مصرف مى گردد».(1)

منظور اين است يك نوع خواب داريم كه در آن نياز به غذا، فوق العاده تقليل پيدا مى كند، و فعاليت هاى حياتى نزديك به صفر مى رسد، و اتفاقاً همين موضوع كمك به جلوگيرى از فرسودگى اعضا و طول عمر اين گونه جانداران مى كند، اصولًا زمستان خوابى براى اين حيوانات كه احتمالًا قادر بر تحصيل غذاى خود در زمستان نيستند فرصت بسيار گرانبهايى است.

نمونه ديگر: دفن مرتاضان

در مورد مرتاضان نيز ديده شده است كه بعضى از آنها را در برابر چشمان حيرت زده عده اى از افراد ديرباور، در تابوى گذارده و گاهى براى مدت يك هفته در زير خاك دفن كرده اند و پس از تمام شدن مدت مزبور بيرون آورده و ماساژ و تنفس مصنوعى مى دهند تا كم كم به حال عادى باز گردند.

مسأله نياز به غذا در اين مدت اگر مهم نباشد، مسأله نياز به اكسيژن هوا بسيار مهم است. زيرا مى دانيم حساسيت سلول هاى مغز مخصوصاً در


1- اقتباس از كتاب فرهنگ نامه( دائرة المعارف جديد فارسى) ماده« زمستان خوابى».

ص: 129

برابر اكسيژن و نيازشان به اين ماده حياتى به قدرى زياد است كه اگر چند دقيقه از آن محروم بمانند ضايع مى شوند.

حالا چطور است جناب مرتاض هندى كمبود اكسيژن را مثلًا براى مدتى در حدود يك هفته تحمل مى كند؟

پاسخ اين سؤال با توجه به توضيحى كه داديم چندان مشكل نيست، در اين مدت فعاليت حياتى بدن مرتاض تقريباً متوقف مى گردد، بنابراين نياز سلول ها به اكسيژن و مصرف آن فوق العاده تقليل مى يابد، به طورى كه در اين مدت همان هواى محفظه تابوت براى تغذيه يك هفته سلول هاى تن او كافى است.

منجمد ساختن بدن انسان زنده

در مورد منجمد ساختن بدن جانداران و حتى بدن انسان براى طولانى ساختن عمر آنها، امروز تئورى ها و بحث هاى فراوانى است كه قسمتى از آن جامه عمل به خود پوشيده است.

طبق اين تئورى ها، ممكن است با قرار دادن بدن انسان يا حيوانى در سرماى زير صفر، حيات و زندگى او را متوقف ساخت، بدون اينكه واقعاً بميرد، و پس از مدتى كه لازم باشد او را در حرارت مناسبى قرار دهند و دوباره به حال عادى باز گردد.

براى مسافرت هاى فضايى به كرات دور دست كه احتمالًا صدها يا هزاران سال طول مى كشيد طرح هايى پيشنهاد شده كه يكى از آنها همين طرح است كه بدن فضانورد را در محفظه خاصى قرار دهند و آن را منجمد سازند، و پس از ساليان دراز به هنگام نزديك شدن به كرات مورد نظر، با يك سيستم

ص: 130

خودكار حرارت عادى به محفظه برگردد و آنها به حال عادى درآيند، بدون آنكه در حقيقت عمرى تلف كرده باشند!

در يكى از مجلّات علمى اين خبر انتشار يافت كه در سال هاى اخير كتابى درباره منجمد ساختن بدن انسان به خاطر يك عمر طولانى به قلم «رابرت نيلسون منتشر شده كه در جهان دانش انعكاس وسيع و دامنه دارى داشته است.

در مقاله اى كه در مجلّه مزبور در اين زمينه تنظيم شده بود تصريح شده كه اخيرا يك رشته علمى در ميان رشته هاى علوم نيز به همين عنوان به وجود آمده است، در مقاله مزبور چنين مى خوانيم:

«زندگى جاويدان، در طول تاريخ همواره از رؤياهاى طلايى و ديرينه انسان بوده اما اكنون اين رؤيا به حقيقت پيوسته است و اين امر مديون پيشرفت هاى شگفت انگيز علم نوينى است كه «كريونيك نام دارد (علمى كه انسان را به عوالم يخبندان مى برد و از او همچون بدن منجمد شده اى نگهدارى مى كند به اميد روزى كه دانشمندان او را به زندگى دوباره بازگردانند).

آيا اين منطق باوركردنى است؟ بسيارى از دانشمندان برجسته و ممتاز از جهات ديگر به اين مسأله مى انديشند و نشرياتى چون «لايف و «اسكواير» و همچنين روزنامه هاى سراسر جهان شديداً به بحث درباره اين مهم پرداخته اند و از همه مهم تر اينكه برنامه اى هم اكنون (در اين زمينه) در دست اجراست».(1)

چندى قبل نيز در جرائد اعلام شده بود كه در ميان يخ هاى قطبى كه به


1- مجله دانشمند، بهمن ماه 47، صفحه 4.

ص: 131

گواهى، قشرهاى آن مربوط به چند هزار سال قبل بود، ماهى منجمدى پيدا شده كه پس از قرار گرفتن در آب ملايمى زندگى را از سر گرفته و در مقابل ديدگان حيرت زده ناظران شروع به حركت كرده است.

روشن است كه حتى در حال انجماد، دستگاه هاى حياتى همانند حال مرگ متوقف نمى گردند، زيرا در آن صورت بازگشت به حيات ممكن نبود.

از مجموع اين گفتگوها نتيجه مى گيريم كه متوقف ساختن و كند كردن فوق العاده حيات امكان پذير است، و مطالعات مختلف علمى، امكان آن را از جهات مختلفى تأييد كرده است.

و در اين حال مصرف غذاى بدن تقريباً به صفر مى رسد و ذخيره ناچيز موجود در بدن مى تواند براى زندگى كند آن در سال هاى دراز كافى باشد.

مسلمان خواب اصحاب كهف يك خواب عادى و معمولى مانند خواب هاى شبانه ما نبوده و خوابى بوده كه كاملًا جنبه استثنايى داشته است، بنابراين جاى تعجب نيست كه آنها در خواب طولانى خود نه گرفتار كمبود غذا شوند و نه ارگانيزم بدن آنها صدمه ببيند!

جالب اينكه از آيات سوره كهف درباره سرگذشت آنها بر مى آيد كه طرز خواب آنها با خواب هاى معمولى فرق داشته است:

وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظًا وَ هُمْ رُقُودٌ ... لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِرارًا وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبًا؛ آنها چنان به نظر مى رسيدند كه گويا بيدارند (چشمشان باز بود) ... اگر آنها را مشاهده مى كردى از وحشت فرار مى كردى و ترس سراسر وجود تو را فرا مى گرفت».(1)


1- سوره كهف( 18)، آيه 18.

ص: 132

اين آيه گواه بر آن است كه آنها يك خواب عادى نداشته اند بلكه حالتى شبيه حالت يك مرده- با چشم گشوده- داشته اند.

به علاوه قرآن مى گويد: «نور آفتاب به درون غار آنها نمى تابيد» و با توجه به اينكه غار در يكى از ارتفاعات آسياى صغير در منطقه سردى بوده، شرايط استثنايى خواب آنها را روشنتر مى سازد.

از سوى ديگر قرآن مى گويد: «... وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ ما آنها را به سوى راست و چپ بر مى گردانيديم».

و اين نشان مى دهد كه آنها در حال يكنواختى كامل نبوده اند و عوامل مرموزى كه هنوز براى ما ناشناخته مانده است (احتمالًا در هر سال يك بار) آنها را به سمت راست و چپ مى گردانده تا به ارگانيزم بدن آنها صدمه اى وارد نشود.

اكنون كه اين بحث علمى به قدر كافى روشن شد نتيجه گيرى از آن، در بحث معاد نياز به گفتگوى زيادى ندارد، زيرا بيدار شدن پس از آن خواب طولانى بى شباهت به زنده شدن پس از مرگ نيست، و امكان معاد را به ذهن نزديك مى كند.

ص: 133

دوران جنينى شبحى از رستاخيز

ششمين راه

«يا أَيُّهَا النَّاسُ إِنْ كُنْتُمْ في رَيْبٍ مِنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِنْ مُّضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ وَ غَيْرِمُخَلَّقَةٍ لِّنُبَيِّنَ لَكُمْ وَ نُقِرُّ فِي اْلأَرْحامِ ما نَشاءُ إِلى أَجَلٍ مُّسَمًّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلًا؛ اى مردم! اگر در رستاخيز ترديد داريد (بى جهت است، زيرا) ما شما را از خاك آفريديم، سپس از نطفه، و از آن پس از خون بسته، و بعد از چيزى شبيه به گوشت جويده شده كه قسمتى شكل يافته و بعضى شكل نيافته است تا براى شما روشن سازيم، و آنچه را در عالم رحم هست تا مدت معينى قرار مى دهيم، و سپس شما را به شكل كودك بيرون مى آوريم».(1)

عادت كردن و خو گرفته به چيزى در عين اينكه بسيارى از مشكلات ما را حل مى كند گاهى گمراه كننده است، زيرا، موضوع ساده اى را كه قبلًا نديده ايم و بدان عادت نداريم براى ما مهم است مثل اينكه دندان اسبى آنچنان نمو و رشد كند كه از دهان او سر بيرون آورد، يا مرغى تخم خود را به صورت كروى يا مخروطى بگذارد كه همه جا با آب و تاب از آن ياد مى شود.


1- سوره حج( 22)، آيه 5.

ص: 134

اما موضوعات فوق العاده عجيب و اسرارآميز كه با آن خو گرفته ايم در نظر ما كاملًا عادى است.

ما مى شنويم فلان بانو فرزندى آورده مى گوئيم: انْ شَاءَ اللَّه مبارك است اما هيچ فكر نمى كنيم در مدت اين نه ماه چه حوادث عجيب دگرگون كننده اى در رحم او گذشته كه صدها كتاب نمى تواند آن را روشن سازد.

ذره خاكى كه از طريق گياهان وارد بدن انسانى مى شود و با وجود او آميخته مى گردد، به صورت سلول زنده اى در رحم زنى پياده خواهد شد و با سلول ماده مى آميزد و تخمكى تشكيل مى دهد كه هيچ چيز ندارد.

اين موجود تك سلولى با سرعت سرسام آورى كه از طريق تصاعد هندسى در چند ماه به موجودى كه هزاران ميليارد سلول دارد تبديل مى گردد.

گويا يك اكيپ مجهز از نقاشان چيره دست در آن محيط تاريك و ظلمانى، شب و روز به نقاشى بر روى «آب» مشغولند و هر عده اى از اين سلولها را به شكلى در آورده، و رنگ و قيافه و كيفيت خاصى به آن مى بخشند.

ده ها مهندس و تكنسين، فيزيكدان و شيميدان، دست در كار ساختن دستگاههاى فوق العاده ظريف و حساب شده آن هستند و از چند گرم آهن به اضافه چند گرم كلسيم، فسفر و كربن و ... و مقدارى زيادى آب، موجودى مى سازند كه بزرگترين مغزهاى الكترونيكى و عظيم ترين صنايع سنگين جهان، و حساس ترين ابزارهاى دقيق، و زيباترين تابلوهاى دنيا از رقابت با آن عاجز است.

جالب اينكه انسان پس ازتولد، يك حركت آرام و تدريجى را كه بيشتر شكل «تكامل كمى» دارد نه «كيفى» تعقيب مى كند، حركت او در محيط

ص: 135

طوفانى رحم بسيار سريع و دگرگون كننده است و هر هفته بلكه هر روز پرده عجيبى را نشان مى دهد.

تحولات پى در پى و شگفت انگيز جنين در عالم خود به همان اندازه عجيب است كه سنجاق كوچك و ساده اى با گذشت چند ماه تبديل به هواپيماى بدون خلبانى گردد و پرواز كند!

هنگامى كه جنين در مرحله «مورولا» قرار دارد و سلولهاى آن همچون يك دانه توت بدون شكل مشخصى دور هم جمع شده اند، و هنگامى كه به مرحله «بلاستولا» مى رسد و حفره تقسيم كه سرآغاز تقسيم نواحى جنين مى باشد پيدامى شود، و هنگامى كه جنين سه لايه اى «گاسترولا» مى گردد و لايه هاى «آندودرم و «اكتودرم و «مزودرم به وجود مى آيد، در تمام اين مراحل سلولهاى جنين كاملًا باهم شبيه هستند و اثرى از اعضاى مختلف انسانى در آن وجود ندارد.

اما ناگهان در پوستهاى سه گانه جنين تغييراتى پيدا شده و شكلشان متناسب با كارى كه بايد انجام دهند تغيير مى يابد و اعضاى بدن جوانه مى زنند. هيچ كس نمى داند تحت چه شرايطى اين تغييرات در سلولهاى كاملًا مشابه پيدامى شود و اسرار آن مانند بسيارى ديگر از اسرار جنين مكتوم است و تمام اين مراحل پى در پى در محيطى صورت مى گيرد كه هيچ گونه دسترسى به آن نيست و كاملًا تحت كنترل نيروى داخلى بدن قرار دارد.

قرآن مجيد به آنها كه عالم پس از مرگ و نوسازى حيات و پيدايش زندگى نوين را محال يا مشكل مى پندارند مى گويد: مشاهده اين دگرگونيهاى سريع و تبديل يك قطره كوچك آب به يك انسان كامل هر گونه

ص: 136

ترديدى را در اين زمينه نفى مى كند، در حقيقت رستاخيز مردگان چيزى بالاتر از اين نخواهد بود، بنابراين چگونه ممكن است كسى عالم جنين را ببيند باز در امكان رستاخيز شك كند؟

آيه اى كه در آغاز سخن ذكر شد، نخست اشاره به تبديل خاك به موجود زنده كه آن خود يك جهش بزرگ است مى كند و سپس اشاره به مراحل گوناگون جنين كه همه جهشهاى پى در پى محسوب مى گردند مى نمايد و منكران رستاخيز را به بررسى اين مسائل دعوت مى كند، آن هم در عصرى كه جنين شناسى نه به صورت علم مستقل بود و نه حتى جزء يكى از علوم، و تنها اطلاعات بسيار ناقصى درباره آن در اختيار دانشمندان آن زمان، آن هم نه در محيط حجاز قرار داشت.

تعبير قرآن، در آيه بالا از قيامت به «بعث» گويا اشاره لطيفى به معنى «جهش» مى باشد كه در رستاخيز همانند دنياى رحم صورت مى گيرد.

و اين يكى ديگر از طرق انتخابى قرآن براى آشنا ساختن مردم به مسأله رستاخيز است.

شَبَح رستاخيز

حقيقت اين است كه اگر بنا باشد شبحى از رستاخيز را در نظر مجسم سازيم و آن را با وضع زندگى اين جهان مقايسه كنيم بهترين راه آن همين است كه فكر كنيم انسانى در عالم جنين به سر حد عقل و شعور رسيده و درباره مراحل بعد از تولد انديشه مى كند او همين قدر از قرائن مختلف در مى يابد كه:

ص: 137

1- محيط رحم بسيار محدود، مواهب آن ناچيز، امكانات آن كم، دوران آن كوتاه است همانند محيط اين جهان كه در برابر عالم پس از مرگ كوچك، محدود، كوتاه مدت و ناچيز مى باشد.

2- دوران جنينى يك دوران آمادگى، ورزيدگى براى قدم گذاردن در محيط وسيعتر و بزرگترى همچون اين جهان است- نه يك دوران زندگى آيده آل- همچنين دوران زندگى اين جهان يك دوران زندگى آمادگى براى زندگى جاويدان جهان ديگر است.

3- زندگى براى جنين آميخته با انواع مشكلات و فشارهاست همانطور كه زندگى اين جهان در برابر زندگى جهان ديگر توأم با ناراحتيهاى مختلف است.

ص: 138

ص: 139

رستاخيز در تجليگاه فطرت*

اشاره

اگر براى فنا آفريده شده ايم غريزه عشق به بقا چه مفهومى دارد؟

* اگر رستاخيز فطرى نيست چرا اين عقيده در طول تاريخ از بشر جدا نشده؟

* اين باور كردنى نيست كه در درون جان ما محكمه اى باشد و در اين عالم بزرگ حساب و كتابى مطلقاً نباشد!

بحثهاى مقدماتى درباره رستاخيز به پايان رسيد. اكنون موقع آن است كه- به اصطلاح- وارد ذى المقدمه شويم و دلايل اثبات چنان عالمى را با مشخصات و ويژگيهايش- تا آنجا كه براى ما كه در چهار ديوار زندگى اين دنيا محبوسيم قابل درك است- بررسى نمائيم.

1- فطرت، نخستين رهنمون راه

پيش از هر چيز راه را ميان بر كرده و سرى به قلبمان نه اين تلمبه خودكار، بلكه اعماق روح و جانمان- كه آن را قلب مى ناميم- مى زنيم و به ندايى كه از درون آن بر مى خيزد گوش فرا مى دهيم.

آيا در آنجا زمزمه اى از زندگى پس از مرگ هست، اصولًا اين مسأله در

ص: 140

محفل قلبها مطرح است يا نه؟

چرا ما نخست به اينجا سر زديم؟

چرا ندارد ... زيرا حوادث جهان بزرگ قبلًا در اينجا ظاهر مى شوند.

توضيح اينكه: همانطور كه روح ما از دو دستگاه «خودآگاه» و «ناخودآگاه» تشكيل يافته، قوانين جهان بزرگ هم در دو رشته تنظيم شده اند، قوانين آفرينش (تكوين) و قوانين قراردادى (تشريع) كه گويا در جهان هستى اوّلى دستگاه ناخود آگاه روح جهان را تشكيل مى دهد و دوّمى «خودآگاه» آن را.

قوانين آفرينش بدون اراده و تصميم و توجه ما، راه خود را گرفته به پيش مى روند، و همانند دستگاه ناخودآگاه وجود انسان، گوششان بدهكار خواست و اراده مانيست، اما قوانين تشريعى و آنچه با تعليم و تربيت و آزادى سرو كار دارد مثل دستگاه خودآگاه وجود ما بسته به خواست و اراده ماست. بدون ترديد هر قانونى كه به عنوان يك قانون آسمانى به پيامبرى اعلام شده، قبلًا در آفرينش، ريشه اى داشته، و در مجلس آفرينش به تصويب رسيده است.

اين دو دستگاه در حقيقت «تار» و «پود» بافت هستى را تشكيل مى دهند. آيا تار و پود يك پارچه مى تواند با هم تضاد داشته باشد؟ مسلماً نه. والّا پارچه اى نخواهيم داشت بلكه بايد الزاماً مكمل يكديگر بوده باشند تا پارچه كاملًا زيبائى بوجود آيد.

فى المثل وجود ما در اين جهان بدون علم و دانايى كالبد بى روح و بى ارزشى است، به همين دليل تار و پود جهان هستى دست به دست هم داده اند تا ما را به دنبال علم و دانش بفرستند.

ص: 141

نخست عشق سوزانى در درون جان ما ريخته كه لحظه اى از «گاهواره» تا «گور» از ما جدا نمى شود، گاهى به مطالعه كهكشانها، زمانى به آنچه در كره مريخ مى گذرد، روزى به آنچه در سلولهاى تن ما وجود دارد، زمانى به اسرار اعماق اقيانوسها و جنگلها، خلاصه اين محرك ناخودآگاه، لحظه اى از سر ما دست بردار نيست.

جالب اينكه در تعليمات مذهبى (دستگاه خودآگاه آفرينش) نيز دستورى درست همانند آن مى بينيم كه «اطْلُبُوا الْعِلْمَ مِنَ الْمَهْدِ الَى اللَّحْدِ؛ ز گهواره تا گور دانش بجوى»(1) درست همان نداى آفرينش و فطرت.

بنابراين نه تنها اصل «توحيد» بلكه تمام اصول و فروغ تعليمات انبياء ريشه اى در فطرت و نهاد آدمى دارد و دستورهاى پيامبران در تمام زمينه ها، پرورش دهنده فطرت و مكمل آن است.

از اينجا يك نتيجه مهم مى گيريم كه اگر در درون فطرت خود علاقه به چيزى يافتيم بايد بدانيم آن چيز حتماً وجود خارجى دارد.

حالا برگرديم و ريشه هاى رستاخيز را در وجود خودمان جستجو كنيم:

2- عشق به بقا

اگر انسان راستى براى فناو نيستى آفريده شده بود بايد عاشق فنا باشد، و از مرگ- هر چند مرگ به موقع و در سنين بالا- لذت ببرد، در حالى كه مى بينيم قيافه مرگ (به معنى نيستى) در هيچ زمانى براى او خوشايند نبوده و نيست، نه تنها خوشايند نيست بلكه، با تمام وجود خود عاشق بقاء و هستى


1- نهج الفصاحه، حديث 367.

ص: 142

است، و اين عشق و علاقه شديد از خلال همه كارهاى او نمايان است.

كوشش براى زنده نگه داشتن نام و فكر و ذكر خود، تهيه اهرام چند هزار ساله مصر، و مقابر جاويدان، موميائى كردن بدن مردگان، با آن مخارج هنگفت، حتى علاقه به حيات فرزند كه دنباله حيات او است و ... همه نشانه اين عشق غريزى به بقاء است.

دويدن دنبال عمر طولانى، اكسير جوانى و آب حيات هر كدام نشانه اى از اين واقعيت است.

اگر ما براى «فنا» آفريده شده ايم، اين علاقه به «بقا» چه مفهومى دارد؟ و در حقيقت يك علاقه مزاحم، و يا لااقل بيهوده و بى مصرف است.

در سخنى كه از آزاد مرد جهان حضرت على (ع) نقل شده اين حقيقت در جمله كوتاهى تجلّى كرده است:

«ما خُلِقْتَ انْتَ وَ لا هُمْ لِدارِ الْفَناءِ بَلْ خُلِقْتُمْ لِدارِ الْبَقاءِ؛ شما براى بقا آفريده شده ايد نه براى فنا»(1) و نشانه هاى آن در وجود شما به چشم مى خورد.

3- رستاخيز در ميان اقوام پيشين

تاريخ بشر همانطور كه گواه وجود مذهب در ميان انسانها از قديمترين ايّام است گواه بر اعتقاد راسخ او به زندگى بعد از مرگ نيز مى باشد.

آثارى كه از انسانهاى قديم پيش از تاريخ نيز در دست ماست مخصوصاً طرز ساختن قبور اموات، و چگونگى دفن مردگان گواه بر اين است كه آنها مرگ را نطقه پايان زندگى نمى دانستند.

در كتاب جامعه شناسى «كنيگ» صفحه 192 مى خوانيم:


1- مجلسى، بحارالانوار، جلد 37، صفحه 146.

ص: 143

«امروز در سرتاسر جهان نه تنها مذهب وجود دارد بلكه تحقيقات دقيق نشان مى دهد كه طوايف نخستين بشر نيز داراى نوعى مذهب بوده اند. چنانكه اسلاف انسان امروزى (نيندارتالها) نيز داراى قسمى مذهب بوده اند، زيرا مرده هاى خودشان را به وضع مخصوصى به خاك مى سپردند و ابزار كارشان را كنارشان مى نهادند و بدين طريق عقيده خود را به وجود دنياى ديگر به ثبوت مى رسانيدند.»

«ويل دورانت در جلد اول تاريخ خود صفحه 225 مى نويسد:

«چرا آن مردم اهرام را ساخته اند؟ شك نيست كه منظور آنها از اين كار بر پا كردن يك اثر بزرگ معمارى را نبوده، و اين كار تنها براى منظور دينى صورت گرفته، اهرام مصر گورهائى بوده كه رفته رفته از صورت ابتدائى خود ترقى كرده و به اين شكل در آمده است.»

سپس شرح مبسوطى درباره عقايد مصريان در زندگى پس از مرگ ذكر كرده كه انگيزه ساختن اهرام بوده است.

و با توجه به اينكه اهرام مصر به راستى يكى از عظيمترين و شگفت انگيزترين بناهاى بشرى است و تنها در هرم «خوفو» دو ميليون و نيم قطعه سنگ است كه وزن متوسط هر كدام دو تن و نيم و وزن پاره اى از آنها به 150 تن مى رسد! و زمينى را به وسعت 46 هزار متر مربع در برگرفته! و اين سنگها را از صدها فرسخ راه به پاى اهرام آورده اند، و يك صد هزار نفر در مدت بيست سال، براى ساختن اين هرم و ساير اهرام به كار گرفته شده اند كه به روايتى مبلغى معادل 16 ميليون دلار در اين مدت تنها به مصرف تهيه سبزى و بعضى داروها براى اين عده شده است.(1)


1- ويل دورانت، تاريخ تمدن، جلد اول، صفحات 211- 224 و 225.

ص: 144

با توجه به اينها ثابت مى شود كه مصريهاى عهد باستان چه عقيده محكمى به معاد داشته اند (البته عقيده اى كه با خرافات آميخته شده بود).

اين عقيده ريشه دار را نمى توان ساده فرض كرد يا صرفاً يك عادت يانتيجه يك تلقين دانست، بلكه اينگونه عقايد ريشه دار كه ميان افراد عمومى و جاودانى است نشانه فطرى بودن يك مسأله است.

زيرا تنها فطرت و غريزه است كه مى تواند در برابر طوفان شديد گذشت زمان و تحولات اجتماعى و فكرى مقاومت كند و همچنان پا بر جا بماند. نه عادات و رسوم و تلقينها.

4- رستاخيز كوچك و بزرگ

همانطور كه سابقاً هم اشاره كرديم نمونه اى از رستاخيز و دادگاه بزرگ آن در وجود ماست كه بعد از انجام يك كار نيك يا بد بلافاصله در درون جان انسان تشكيل مى گردد.

گاهى در برابر يك كار نيك و مؤثر آن چنان احساس آرامش درونى مى كند و روح او لبريز از شادى و نشاط مى شود كه لذت و شكوه و زيبائى آن با هيچ بيان و قلمى قابل توصيف نيست.

و بعكس، گاهى به دنبال يك خلاف و جنايت كه از او سر زده چنان دچار كابوسهاى وحشتناك و طوفانهاى غم و اندوه مى گردد و از درون مى سوزد كه از زندگى بكلى سير مى شود، و حتى براى رهائى از چنگال اين ناراحتى خود را آگاهانه به چوبه دار تسليم مى كند.

اين دادگاه عجيب درونى چه شباهت عجيبى به دادگاه رستاخيز دارد!

1- قاضى و شاهد و مجرى حكم در حقيقت در اينجا يكى است،

ص: 145

همان طور كه در قيامت چنين است:

«عالِمَ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ أَنْتَ تَحْكُمُ بَيْنَ عِبادِكَ خداوندا! تو از اسرار پنهان و آشكار آگاهى، و تو در ميان بندگانت قضاوت خواهى كرد».(1)

2- دادگاه وجدان توصيه و رشوه و پارتى و پرونده سازى رايج بشرى را نمى پذيرد، همانطور كه درباره دادگاه قيامت نيز مى خوانيم:

«وَ اتَّقُوا يَوْمًا لا تَجْزي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئًا وَ لا يُقْبَلُ مِنْها شَفاعَةٌ وَ لا يُؤْخَذُ مِنْها عَدْلٌ وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ از آن روز بترسيد كه هيچ كس به جاى ديگرى مجازات نمى شود و نه شفاعتى پذيرفته مى گردد و نه فديه و رشوه اى و نه يارى مى شوند».(2)

3- محكمه وجدان مهمترين و قطورترين پرونده ها را در كوتاه ترين مدت رسيدگى كرده و حكم نهائى خود را به سرعت صادر مى كند، نه استيناف در آن هست و نه تجديد نظر و نه ماهها و سالها سرگردانى و دربه درى، همانطور كه درباره دادگاه رستاخيز نيز مى خوانيم:

«وَ اللَّهُ يَحْكُمُ لا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ وَ هُوَ سَريعُ الْحِسابِ خداوند حكم مى كند و حكم او رد و نقض نمى شود و حساب او سريع است».(3)

4- مجازات و كيفرش بر خلاف مجازاتهاى معمولى اين جهان نخستين جرقه هايش در درون افروخته مى شود و از آنجا به بيرون سرايت مى كند، نخست روح انسان را مى آزارد سپس آثارش در جسم و چهره و خواب و خوراك او آشكار مى گردد همانطور كه درباره دادگاه قيامت نيز مى خوانيم:

«نَارُاللّهِ الْمُوقَدَةُ* الَّتى تَطَّلِعُ عَلَى الأفْئِدَةِ؛ آتش برافروخته الهى كه از


1- سوره زمر( 39)، آيه 46.
2- سوره بقره( 2)، آيه 48.
3- سوره رعد( 13)، آيه 41.

ص: 146

قلبها زبانه مى كشد»!(1)

5- اين دادگاه وجدان چندان نياز به ناظر و شهود ندارد، و در صورت لزوم دست به خارج از وجود انسان دراز نمى كند بلكه معلومات و آگاهيهاى خود انسان را به عنوان شهود به نفع يا بر ضد او مى پذيرد.

همانطور كه در دادگاه رستاخيز نيز ذرات وجود انسان حتى دست و پا و پوست تن او گواهان بر اعمال او هستند:

«حَتَّى إِذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ چون به كنار آتش دوزخ برسند گوش و چشم و پوست تن آنها بر ضد آنها گواهى مى دهد».(2)

اين شباهت عجيب در ميان اين دو دادگاه نشانه ديگرى بر فطرى بودن اين مسأله است زيرا چگونه مى توان باور كرد در وجود يك انسان كه قطره كوچكى از اين اقيانوس عظيم هستى است چنان حساب و كتاب و دادگاه مرموز و اسرارآميزى وجود داشته باشد اما در درون اين عالم بزرگ مطلقاً حساب و كتاب و دادگاه و محكمه اى وجود نداشته باشد اين باور كردنى نيست.

بنابراين از سه راه، فطرى بودن ايمان به زندگى پس از مرگ را مى توان اثبات كرد.

از طريق غريزه ء عشق به بقا، و از راه وجود و ادامه اين ايمان در طول تاريخ بشر و از طريق وجود نمونه كوچك دادگاه رستاخيز در درون وجود انسان.


1- سوره همزه( 104)، آيه 6 و 7.
2- سوره فصلت( 41)، آيه 20.

ص: 147

فرمان عمومى عدالت

نخستين دليل عقلى

اشاره

انسان در چهار محكمه در همين جهان محاكمه مى شود اما ...

انسان نمى تواند از قانون عدالت عمومى آفرينش مستثنا گردد.

درست است كه انسان در برابر خلافكاريها و بيدادگريها و آلودگيها در «چهار دادگاه مختلف» در همين جهان مجازات و محكوم به پرداختن جريمه هاى سنگينى مى شود كه «نخستين» آنها دادگاه اسرارآميز «وجدان» است كه گاه به تنهايى همه حسابها را تصفيه مى كند و چيزى باقى نمى گذارد.

و دومين آنها دادگاه «آثار طبيعى عمل است كه مخصوصاً در گناهانى كه جنبه «همگانى» به خود مى گيرد خيلى زود تأثير قضاوت اين دادگاه آشكار مى گردد.

تاريخ عبرت انگيز بشر مملو است از سرنوشت دردناك جوامعى كه بر اثر ظلم و ستم و تبعيض، و دروغ و خيانت و نفاق و تنبلى در مدت كوتاهى طومار زندگى آنها در هم پيچيده و بكلى از هم متلاشى شدند.

سومين محكمه، محكمه «مكافات عمل است كه از همه اين محاكم اسرارآميزتر است و روابطش ناشناخته! گويا قضات اين دادگاه در پشت

ص: 148

درهاى بسته به دادرسى مى نشينند و احكام قاطعى صادر مى كنند و به شكل اسرارآميزى نيز اجرا مى گردد.

ما امروز هيچ توضيح علمى براى مسأله «مكافات» نمى توانيم بدهيم، اما اين را هم نمى توانيم انكار كنيم كه در زندگى خود بارها به چشم ديده ايم يا در صفحات تاريخ بسيار خوانده ايم كه افراد بيدادگرى در پايان كار، چنان در آتش مكافات سوختند كه براى هيچ كس قابل پيش بينى نبود، و رابطه سرنوشت شوم و دردناك آنها با اعمال خلافى كه مرتكب مى شدند، نه از طريق «وجدان» قابل تفسير بود و نه از طريق «اثر طبيعى عمل»، و نه ممكن بود همه آنها را حمل بر تصادف كرد.

و اين اعتقاد قديمى را كه دست مكافاتى در كار است، كه به شكل مرموز و ناشناخته، امّا به صورت قاطع و كوبنده، عمل مى كند در افكار همچنان زنده نگه مى دارد.

بالاخره چهارمين دادگاه، «دادگاههاى رسمى و عادى بشرى است كه قدرت ضعيفى دارد، و شايد از ده مورد خلاف تنها يك مورد را ببيند و بقيه، خود را از او پنهان كنند، و تازه در همين يك مورد هم احكام او هميشه عادلانه نيست، زيرا چنانكه مى دانيم هم چشم فرشته عدالتش بسته است و با چشم بسته تشخيص دادن، كار آسانى نيست و هم كفه ها و شاهين ترازوى ظريفش تاب تحمل آن همه طوفانهايى كه در دل اجتماعات مى وزد ندارد لذا بسيار مى شود كه اعتدالش به هم مى خورد!

ص: 149

محكمه هاى خصوصى

اين محكمه هاى چهار گانه در برابر ما وجود دارد، اما اگر درست از يك يك آنها به دقت ديدن كنيم خواهيم ديد كه بر سر در همه آنها اين جمله نوشته شده «اين محكمه خصوصى است و تنها به بعضى از جرائم رسيدگى مى كند!»

خصوصى بودن اين دادگاهها نياز زيادى به بحث ندارد زيرا: دادگاههاى رسمى كه تكليفش- چنانكه گفتيم- روشن است و دامان همه گنهكاران و خلافكاران را نمى تواند بگيرد، و اگر مى گرفت و داد همه مظلومان را از ستمگران باز مى ستاند امروز جهان در آتش اين همه ظلم و ستم و استعمار و استعباد و استثمار نمى سوخت.

و اما دادگاه مكافات، آن هم جنبه عمومى و همگانى ندارد، گويا تنها يك برنامه تربيتى است، و هشدارى است به عموم از طريق نشان دادن نمونه ها! و به همين دليل بيدادگرانى را مى شناسيم كه از چنگال آن هم فرار كرده اند، بعلاوه جنايت گاهى چندان سنگين است كه مكافات نمى تواند از عهده همه آن برآيد و تنها جريمه اى براى گوشه اى از آن تعيين مى كند.

و اما محكمه «آثار طبيعى عمل» آن نيز جنبه خصوصى دارد، زيرا شعاع عملش معمولًا گناهانى را در بر مى گيرد كه جنبه همگانى به خود گرفته، و يا اگر يك فرد آن را مرتكب شود بايد مدتى طولانى به آن عمل ادامه دهد، تا ريشه كند، و جوانه زند، و ميوه تلخ و شوم آن آشكار گردد.

بنابراين بسيارى از گنهكاران و بسيارى از گناهان از قلمرو قضاوت آن بيرونند.

ص: 150

باقى مى ماند «محكمه وجدان» كه در بحثهاى مشروحى كه درباره طرز كار اين دادگاه داشته ايم

خصوصى بودن آن ثابت شده است، چه اينكه: همه مردم از يك «وجدان بيدار و زنده» برخوردار نيستند، و ضعف وجدان كه به علل گوناگونى صورت مى گيرد سبب مى شود كه جمعى از آلودگان و جانيان خطرناك، در لباسهاى مختلف، از چنگال مجازات اين محكمه نيز فرار كنند.

بنابراين نتيجه كلى كه از بررسى همه جانبه دادگاههاى چهارگانه بالا مى گيريم اين است كه هيچ يك از آنها يك شكل عمومى و همگانى كه همه منحرفان و مجرمان را به خاطر هر گناه، و ارتكاب هر گونه جرم محاكمه كند و به كيفر شايسته برساند ندارد، گويا همه آنها به منزله اخطارهاى پى در پى و زنگهاى خطرى هستند، كه براى تربيت و بيدار باش بشر نواخته مى شوند نه غير آن.

قانون عدالت در جهان هستى

اكنون ببينيم آيا مى توان به وجود يك عدالت عمومى و همگانى در ماوراى اين زندگى اطمينان داشت، يا انسانها تصفيه حساب نشده از اين جهان مى روند و ديگر هيچ!

چشم بر مى داريم از زندگى انسانها كه گوشه بسيار كوچكى از نظام آفرينش را تشكيل مى دهد و يك نظر كلى به وضع عمومى عالم هستى مى افكنيم:

مى بينيم قانونى به نام «نظم و عدالت» بر همه جا سايه افكنده است. اين

ص: 151

قانون به قدرى نيرومند است كه كوچكترين انحراف از آن سبب نابودى هر چيزى است، اگر آسمانها و زمين يعنى اين همه كرات عظيم و بى شمارى كه صحنه هستى را پر كرده اند و تا آنجا كه فكر كار كند پيش مى روند حتى هنگامى كه مركب فكر از كار مى افتد آنها همچنان، به حركت، به هستى، به پيشروى، به گسترش خود، ادامه مى دهند، اگر آنها بر پا هستند به خاطر همين نظم و عدالت است كه: «بِالْعَدْلِ قامَتِ السَّمواتُ وَ الارضُ به عدالت آسمانها و زمين برپاست».(1)

دوام يك دانه فوق العاده كوچك «اتم» در طى ميليونها سال با آن همه ظرافت و دقتى كه در ساختمان آن به كار رفته، و قاعدتاً مى بايست اين چنين دستگاه ظريفى خيلى زود از كار بيفتد، مولود همان عدالت و محاسبه فوق العاده دقيق نظام الكترونها و پروتونها است.

و هيچ دستگاهى- كوچك و بزرگ- از اين نظام شگرف و عدالت عمومى بركنار نيست، به جز انسان!

آيا انسان يك موجود استثنايى است؟

البته انسان يك تفاوت اساسى با تمام موجودات جهان طبيعت دارد، و آن اينكه قدرت عجيب به نام اراده توأم با اختيار و آزادى دارد، يعنى؛ پس از مطالعه و بررسى و تفكر هر چيز را به سود خود تشخيص داد انجام مى دهد و هر چه را به زيان خود ديد ترك مى كند، و از اين نظر خودش


1- فيض كاشانى، تفسير صافى، ذيل آيه 7 سوره الرحمن.

ص: 152

حاكم بر سرنوشت خويش است.

و همين امتياز بزرگ ضامن «تكامل معنوى و اخلاقى و انسانى» اوست، زيرا اگر او آزاد نمى بود و مثلًا كارهاى نيك، و خدمات مردمى را با اجبار از طرف عوامل درونى يا بيرونى انجام مى داد هيچ گونه تفاوتى با سنگهاى بيابان نداشت كه در ميان آنها هم اجناس و انواع مختلف گران قيمت و ارزان قيمت وجود دارد و اين تفاوت جنس، امتياز اخلاقى براى آنها نيست.

فى المثل اگر كسى را زير فشار سر نيزه وادار به كمك چند ميليونى به يك مؤسسه خيريه كنند، آن مؤسسه به هر حال به راه مى افتد ولى اين امر هيچ گونه تكامل اخلاقى و انسانى براى او ايجاد نمى كند در حالى كه اگر حتى يك ريال با دست خود و با آزادى اراده مى داد به همان نسبت سهمى از اين نوع تكامل داشت. بنابراين شرط نخستين تكامل انسانى و اخلاقى، داشتن آزادى اراده است كه بشر با پاى خود اين راه را بپيمايد، نه به اجبار همچون عوامل اضطرارى جهان طبيعت. و اگر آفريدگار جهان اين امتياز بزرگ را به انسان داده به خاطر همين هدف عالى بوده است (دقت كنيد).

طبيعى است كه جمعى هم از اين آزادى سوء استفاده مى كنند و دست به جنايات و خلافكاريهايى مى زنند.

حال اگر انسان تا نيت گناه كند قلبش «سنگ كوب» كند و گرفتار «آنفاكتوس» و «سكته قلبى» شود، و به مجرد اينكه مال يتيم مى خورد از دل درد تا دم مرگ پيش رود، و يا به هنگامى كه دست به سرقت مى زند- به قول آن مرد پشت كوهى كه تكليف براى خدا درست مى كرد- دستش فوراً خشك شود و نام او به عنوان سارق بر صفحه آسمان با خط درشت و روشن

ص: 153

نوشته شود، باز مسأله شكل اجبار به خود مى گيرد و هيچ كس سراغ اين گناهان نمى رود، ولى اين گناه نكردن سر سوزن افتخارى براى او نمى آفريند، و امتياز انسانى و تكامل روحى محسوب نمى شود ... اينها همه از يك سو.

از سوى ديگر انسان نمى تواند از قانون عدالت كه فرمان آفريدگار در سراسر عالم هستى است مستثناباشد و وصله ناهمرنگى براى جهان خلقت گردد زيرا اين استثنا كاملًا بى دليل است، به اين دليل يقين پيدا مى كنيم كه براى او نيز دادگاه و محكمه اى تعيين شده كه همگان بدون استثنا در آن حضور خواهند يافت و سهم خود را از «عدالت عمومى جهان آفرينش» دريافت خواهند كرد (باز هم دقت كنيد).

ص: 154

ص: 155

دومين دليل عقلى

فلسفه آفرينش مى گويد: عالم پس از مرگ وجود دارد

شناخت فلسفه آفرينش و خلقت انسان به شناخت عالم پس از مرگ كمك مى كند.

بالاخره روزى منظومه شمسى خاموش مى گردد!

آيا چرخهاى تكامل انسان هم پس از آن همه پيشرفت از كار مى افتد؟

آيا اين بيهوده كارى نيست؟! ....

غالباً سؤال مى كنند فلسفه آفرينش ما و اين جهان وسيع چيست؟

اگر ما آفريده نمى شديم چه مى شد؟

باغبان، درخت را براى ميوه مى كارد، باغبان عالم هستى ما را براى چه كاشته است؟

ما كه نمى فهميم براى چه آمده ايم؟ و براى چه هستيم؟ و براى چه خواهيم رفت؟ به همين دليل، احساس بيهودگى و پوسيدگى مى كنيم، و اين احساس رنج دهنده هر وقت از كار روزانه فارغ مى شويم و لحظه اى در فكر فرو مى رويم به ما دست مى دهد.

مطالعه آثار بعضى از فلاسفه و شعرا نيز نشان مى دهد آنها نيز چنين

ص: 156

احساسى را داشته اند.

ولى شايد قبلًا هم اشاره كرده باشيم كه براى حل اينگونه سؤالات به ظاهر پيچيده بايد از نقاط روشن و ساده شروع كرد، همان نقاط روشنى كه «دكارت فيلسوف معروف فرانسوى مكتب خود را روى آن بنا نهاد.

فرض كنيد از كنار شهرى عبور مى كنيم در بيرون شهر چشم ما به ساختمان عظيم و پرشكوهى مى افتد كه تازه از زير دست نقاش بيرون آمده، از آن ديدن مى كنيم، اسلوب جالب، نقشه عالى، معمارى خيره كننده، روشنايى كافى، و انتخاب صحيح مصالح، تحسين و اعجاب ما را بر مى انگيزد، ما از نظر اصولى هر چيزى را در جاى خود و حساب شده مى يابيم، اما نمى دانيم اين ساختمان پرشكوه براى چه ساخته شده است؟

آيا عقل و منطق به ما اجازه مى دهد كه فكر كنيم تمام اجزاء اين ساختمان حساب شده و روى هدف است، اما مجموعه آن بيهوده و بى هدف است؟ قطعا نه، آن كس كه در كوچك ترين جزء هدفى را داشته چگونه ممكن است كل را فراموش كند؟

***

حالا به درون كارگاه عظيم وجود خودمان فرو مى رويم قلب را مى بينيم كه با صداى موزن و حركات منظم و پى در پى خود بدون يك لحظه توقف در وسط سينه ما ايستاده و كار مى كند، آنچه درباره ساختمان قلب شنيده ايم از دريچه ها، بطنها، دهليزها، رگهاى خارج كننده خون و رگهاى داخل كننده خون، همه را در جاى خود مى بينيم كه هر كدام هدفى دارند و به دنبال آن در حركتند، حتى يك جزء زائد و بى هدف در اين تلمبه خودكار نمى بينيم، و كار آن تغذيه و تهويه و سيراب كردن و

ص: 157

شستشوى تمام سلولهاى بدن است، از آن مى گذريم و به تماشاى معده و سپس كبد، كليه، ريه، و ماهيچه ها و ... مى پردازيم مى بينيم همه داراى برنامه و هدف هستند.

سپس به كارگاه عجيب مغز وارد مى شويم و پس از بررسى يك يك دستگاههاى بدن و گيرنده ها و فرستنده ها و دستگاه هاى كنترل كننده به فكر فرو مى رويم و از خود مى پرسيم:

آيا ممكن است كوچكترين دستگاههاى بدن ما- حتى يك مژه- هدفى داشته باشد، اما مجموعه اين انسان، پوچ و بيهوده و بى هدف باشد؟

آيا عقل اجازه مى دهد كه حتى چنين احتمالى را در مغز خود راه بدهيم؟

و سپس از درون خود بيرون مى آئيم و بر بالهاى فرشتگان دور پرواز خيال سوار مى شويم، و به سير عالم هستى مى پردازيم، مى بينيم در كنار هر اتمى تابلويى نصب شده و هدف آفرينش آن اتم روى آن نوشته شده و ما در پرتو علم و دانش اين قدرت را پيدا كرده ايم كه اين خطوط را به مقدار وسيعى بخوانيم.

اكنون كه در همه ذرات اين جهان هدفى مى يابيم، آيا راستى مجموعه اين جهان پهناور مى تواند بى هدف باشد؟

آيا در كنار اين عالم پهناور تابلوى بزرگى براى نشان دادن هدف نهائى نصب نشده كه بر اثر عظمتش نمى توانيم آن را در لحظات نخست ببينيم و آيا روى اين تابلوى بزرگ چيزى جز كلمات «تكامل و تربيت به چشم مى خورد؟(1)

اكنون كه دانستيم هدف آفرينش ما تكامل و تربيت ما بوده و اين است


1- براى توضيح بيشتر درباره فلسفه آفرينش به كتاب« معماى هستى» مراجعه فرمائيد.

ص: 158

فلسفه آفرينش انسان، بايد ببينيم آيا اين تكامل مى تواند با مرگ ما پايان يابد و همه چيز با مرگ ما تمام شود؟

آيا اين زندگى كوتاه مدت با آن همه دردسرها و بدبختيها و رنجها مى تواند هدف اين آفرينش بزرگ باشد؟

آيا ما نردبان ترقى ديگرانيم؟

ممكن است بگوئيم: با مرگ ما جهان انسانيت پايان نمى پذيرد بلكه ما جاى خود را به افرادى مترقى تر و پيشترفته تر مى دهيم و به اين ترتيب قافله تكامل همچنان پيش مى رود، امروز در جنبه هاى مادى و تكنولوژى، و فردا در جنبه هاى اخلاقى و انسانى.

بنابراين، فلسفه آفرينش تكامل و تربيت نوع انسان است نه افراد. و اين تكامل نوعى، با مرگ افراد نابود و متوقف نمى گردد و همچنان پيش خواهد رفت. ولى اين پاسخ شباهت به يك داروى مسكن دارد و هرگز نمى تواند مشكل اصلى را حل كند چرا كه:

اولًا- آيا ادامه تكامل نوع انسان، با فنا و نابودى يك فرد، تبعيض ظالمانه نيست؟

اگر محصول زندگى ما فراهم كردن يك سلسله امكانات براى پيشرفت آيندگان است و ما خودمان هيچ نتيجه اى جز نردبان ترقى آيندگان شدن، و جز براى آنها بيگارى كردن نمى بريم، آنها را نابرده رنج، گنج ميسر مى شود، و ما رنج بران را سهمى از آن گنج نيست، اين با عدالت مطلقه اى كه بر هستى حكومت مى كند چگونه سازگار است؟ (چون تمام اين بحثها

ص: 159

بعد از قبول وجود خدا و صفات اوست).

بنابراين مرگ نمى تواند نقطه پايان حتى براى يك فرد باشد و گرنه مسأله پوچى و بيهودگى حيات انسانى زنده خواهد گشت.

ثانياً- همه دانشمندان به ما مى گويند: سياره اى كه ما روى آن زندگى مى كنيم در آينده- آينده اى كه از نظر مقياسهاى فضائى چندان دور نيست- به خاموشى مى گرايد، و تمدن فوق العاده عالى و تكامل يافته آن زمان نيز تدريجاً يا بطور ناگهانى خاموش مى گردد، و به زمين تبديل به كره اى ويران و سرد و خاموش مى شود و آنگاه اين فكر پيش مى آيد كه از اين آمد و شد چه حاصلى به دست آمد؟ آيا اين كار شبيه به ساختن يك تابلوى بسيار نفيس و زيبا و شكستن و نابود كردن آن نيست؟

اما اگر قبول كنيم كه زندگى انسان- به شكل ديگر و در جهانى وسيعتر- تا بى نهايت ادامه مى يابد آنگاه است كه مى توانيم فلسفه آفرينش را به روشنى لمس كنيم و شاهد ادامه قانون تكامل بوده باشيم.

بنابراين فلسفه آفرينش و قانون تكامل انسان به ما مى گويد: مرگ نمى تواند نقطه پايان زندگى باشد و زندگى به شكل عاليتر پس از مرگ همچنان ادامه خواهد يافت.

انعكاس اين منطق در قرآن

با اينكه قرآن مجيد در لا به لاى سوره هاى مختلف از رستاخيز و زندگى پس از مرگ و جزئيات آن بحث مى كند، مى بينيم بعضى از سوره هاى قرآن از آغاز تا پايان به مسأله معاد مى پردازد، از جمله سوره واقعه كه تقريباً

ص: 160

سراسر آن بحث معاد است و از آيه 57 تا 73 (هفده آيه) همين بحث فلسفه آفرينش و قانون تكامل را به شكل جالبى با ذكر چند مثال تعقيب مى كند كه خلاصه مجموع آن چنين است:

«شما چگونه در رستاخيز ترديد مى كنيد» با اينكه:

اولًا: ما شما را آفريديم و به صورت نطفه اى در رحم مادر قرار گرفتيد و سير تكاملى خود را پيموديد و انسانى كامل شديد.

آيا آن كس كه اين سير تكاملى نطفه را در جنين رهبرى مى كند ممكن است آن را پس از به ثمر رسيدن متوقف سازد و يا ممكن است از تجديد حيات بعد از مرگ ناتوان باشد؟

ثانياً: شما به اين دانه اى كه در زمين مى افشانيد بنگريد، آيا شما مراحل تكامل آن را رهبرى مى كنيد، ما اگر مى خواستيم محصول آن را چيزى جز كاه خشكيده قرار نمى داديم.

اما ما اين جهان را به سوى تكامل پيش مى بريم و از يك دانه گندم دانه ها مى رويانيم و سپس جزء بدن انسان مى شود و مرحله تازه اى از تكامل را سير مى كند.

آيا ممكن است اين شعله فروزان تكامل با مرگ اين انسان بكلى خاموش گردد و سرانجام تبديل به خاك بى ارزش شود؟ آيا اين عمل، بيهوده كارى نيست؟

ثالثاً: اين آب گوارايى را كه شما مى نوشيد بنگريد، فراموش نكنيد كه آب شور و تلخ و ناگوارى در دريا بود، ما آن را تصفيه كرديم و به صورت ابر به آسمان فرستاديم ما مى توانستيم (املاح آن را نيز همراه آن به آسمان بفرستيم و) آن را آب تلخى قرار دهيم.

ص: 161

ولى نه، چنين نكرديم و قانون تكامل را در آن پياده نموده آب گوارا از آن ساختيم كه جزء بدن گياهان و سپس انسانها گردد، آيا با مرگ انسان اين بساط تكامل را برمى چينيم؟ آيا اين بيهوده كارى نيست؟

رابعاً: اين آتشى را كه مى افروزيد بنگريد، آيا شما درخت و چوب آن را ايجاد كرديد؟ يا ما بوديم كه براى يادآورى شما و همچنين رفع نيازمنديهايتان آن را آفريديم.

ما بوديم كه به آفتاب فرمان تابش داديم و انرژيهاى پراكنده آن را از طريق تابش در بدنه درخت و چوب آن ذخيره كرديم، تا بتوانيد در چند لحظه كوتاه مجموعه اى از انرژى آفتاب را به صورت شعله هاى داغ از درون آن بيرون بكشيد و از آن انرژى، در حيات خود استفاده كنيد و جزء خود سازيد.

ما كه اين انرژى را در مسير تكامل مرحله به مرحله رهبرى كرديم تا ميوه اى به نام انسان داد آيا ممكن است با مرگ او همه چيز پايان يابد، نه: چنين نيست.

همه اينها گواهى مى دهند كه حيات واقعى با مرگ جسم پايان نمى پذيرد.

ص: 162

ص: 163

سومين دليل عقلى

اگر مرگ نقطه پايان باشد آفرينش جهان بيهوده خواهد بود

افسوس كه سوداى من سوخته خام است تا پخته شود خامى من عمر تمام است!

ايمان به يك مبدأ علم و حكمت در جهان هستى از ايمان به «زندگى پس از مرگ» قابل تفكيك نيست.

كوزه گرى را فرض كنيم كه كوزه اى را مى سازد همين كه از كوره در آمد، آن را به زمين مى زند و مى شكند، آيا در حماقت اين كوزه گر ترديد خواهيد كرد؟

اگر اين كوزه گر هنرمند هم باشد و نقش و نگارهاى بسيار جالب و زيبا روى آن نقش كند، و يك اثر هنرى به معنى واقعى- نه به معنى مسخ شده و تهوع آور آن- به وجود آورد، و سپس بيهوده آن را بشكند، آيا ممكن است او را عاقل بدانيم؟

مهندس ثروتمند و ماهر و باذوقى را در نظر بگيريد كه با صرف هزينه اى سنگين، ساختمان پرشكوه و زيبايى با بهترين مصالح و حساب شده ترين نقشه ها، بسازد كه هر بيننده اى را به اعجاب و تحسين وادارد، و يا با همين هزينه، دست به احداث سدعظيمى بزند و پس از اتمام ساختمان، يا

ص: 164

سد، با تشريفات و مراسم پرشكوه و جالبى آن را افتتاح كند و از همه شخصيتها براى اين مراسم دعوت نمايد.

اما فردا در جرايد بخوانيم كه آقاى مهندس، ساختمان و سدمزبور را با چند ديناميت نيرومند منفجر ساخته است و در مصاحبه اى كه با خبرنگاران انجام داد، چنين توضيح داده است كه هدف او از اين ساختمان اين بوده كه يك روز در آن استراحت كند و يا چند ساعت با قايق روى درياچه سدبه گردش پردازد!

چقدر اين سخن كودكانه و دور از عقل است؟ نه تنها يك فرد حكيم و دانشمند از چنان كار بيهوده و بى حاصلى بر كنار است، از يك آدم بى سواد هم بعيد به نظر مى رسد.

اگر تشكيلات و سازمان اين عالم پهناور را بنگريم و به عظمت و دقتى كه در ساختمان اين جهان عموماً، و انسان از نظر جسمى و روحى خصوصاً، به كار رفته بينديشيم، خواهيم دانست كه «مرگ» نمى تواند پايان زندگى بشر و نقطه توقف هستى او باشد؛ زيرا در اين صورت زندگى او و جهانى كه پيرامون اوست بى حاصل يا نامفهوم، و غير منطقى خواهد بود، و درست شبيه به كار آن كوزه گر و مهندس بيهوده كار است.

توضيح اينكه:

مطالعه جهان آفرينش هم از نظر «عظمت» و هم از نظر «دقت» اين حقيقت را اثبات مى كند كه اين جهان بيش از آنچه تصور مى كنيم وسيع و پرشكوه و اسرارآميز است.

به گفته «اينشتين» در كتاب «فلسفه نسبيت :

ص: 165

«آنچه ما از كتاب بزرگ تكوين و آفرينش خوانده ايم بيش از صفحه (يا صفحاتى) نبوده است و ما در پرتو جهش عظيم دانش بشرى تنها به الفباى اين كتاب عظيم آشنا شده ايم».

و به اين سخن بايد اضافه كرد: اين كتابى است كه جلد روئين آن را «ازليّت و جلد زيرين آن را «ابديّت تشكيل مى دهد و اوراق آن پهنه زمين و آسمان را فرا گرفته، كلمات و حروف آن را منظومه ها و ستارگان و كرات عظيم و كهكشانها تشكيل مى دهند و چه عمر طولانى و شايستگى بى نظيرى مى خواهد كه كسى همه اين كتاب را بخواند، اگر چنين چيزى امكان داشته باشد.

و يا به گفته پرفسور «كارل گيلزين» در كتاب «سفرى به جهانهاى دور دست :

«مجموعه غول پيكر ستارگان يا كهكشانها، همين جزاير فلكى كه پيرامون محور خود مى چرخند و در فضا شناورند در فواصل عظيمى از هم قرار دارند كه انديشيدن آن نيز دشوار است.

هر يك از اين كهكشانها شامل چندين ميليارد ستاره است، فواصل آنها چنان عظيم است كه پرتو نور (با آن سرعت بى نظير و سرسام آور) گاهى صدها هزار سال وقت لازم دارد تا فاصله ميان دو ستاره را كه در مرزهاى يك كهكشان قرار دارند طى كند».(1)

دقتى كه در ساختمان كوچك ترين واحد اين جهان به كار رفته همانند دقتى كه در ساختمان عظيم ترين واحدهاى غول پيكر آن ديده مى شود حيرت انگيز است و «انسان»- در اين ميان- لا اقل كامل ترين موجودى


1- سفرى به جهانهاى دور دست، صفحه 8.

ص: 166

است كه ما تاكنون شناخته ايم، و با آن ساختمان عجيب خود عالى ترين محصول اين جهان- البته تا آنجا كه ما مى دانيم- محسوب مى گردد.

از سوى ديگر:

مشاهده مى كنيم كه اين انسان كه عالى ترين محصول شناخته شده اين دستگاه است، در اين عمر كوتاه مدت خود كه در برابر عمر كواكب و كهكشانها لحظه اى بسيار زودگذر و ناپايدار است در ميان چه ناراحتى ها و مشكلاتى بزرگ مى شود.

دوران طفوليّت او كه دشوارترين و پرمشقت ترين دوران هاى زندگى اوست، برنامه بسيار سنگين و طاقت فرسا دارد، در محيط تازه اى گام گذارده كه همه چيز براى او نامأنوس و تازه است او حتى طرز نگاهدارى آب دهان را نمى داند و بايد با تجربيات زياد و آزمايشها و تمرين هاى مكررى كه روزها به طول مى انجامد بر عضلات لب و اطراف دهان، و طرز مهار كردن اين چشمه جوشان مسلط گردد. او جهت صدا را نمى شناسد، از اندازه گيرى فاصله ها با چشم خود كاملًا بى خبر است و شايد در آغاز همه چيز را روى يك صفحه و نزديك به چشم خود مى پندارد، از حركت دادن امواج هوا روى تارهاى صوتى و ايجاد انواع صداها و سپس شكستن و بريدن و شكل دادن به صداها، به وسيله حركات ماهرانه و چابك زبان و عضلات دهان و گلو كمترين اطلاعى ندارد و شب و روز بيش از يك جوان دانشگاهى بايد در همان گاهواره فراموش شده برنامه اجرا كند، درس بخواند و تمرين كند، تا به محيط زيست خود آشنا و بر ابزار

ص: 167

بهره بردارى آن مسلّط گردد.

و در ضمن با انواع بيمارى ها به مبارزه برخيزد تا بتواند سرانجام هماهنگى با محيط را تحمّل نمايد، و در هر حال تمرين هايى را كه او مى كند تا به محيط آشنا گردد بيش از تمرين هاى طاقت فرساى فضانوردان براى زيست در كره ماه، واجد اهميت است، و به اين ترتيب دوران پرمشغله كودكى را با تمام دردسرهايش پشت سر مى گذارد.

هنوز نفسى تازه نكرده دوران پرغوغاى جوانى با طوفان هاى شديد و كوبنده اش فرا مى رسد و او را در ميان امواج خود پى در پى مى فشارد تا نيروى تازه اى به جان و روح او بدهد، از اين كوره حادثه بايد به كوره ديگر، و از آن به كوره هاى جديد، نقل مكان كند تا تدريجاً خامى او بريزد و پخته شود.

هنوز جاى پاى خود را كاملًا محكم نكرده فصل شباب گذشته و دوران كهولت و سپس پيرى فرا رسيده است، كه كم كم دارد چيزى از زندگى مى فهمد از اشتباهات گذشته- كه قسمتى از آنها براى رسيدن به حالت نضوج و پختگى اجتناب ناپذير بود- ناراحت و نگران است و مشغول بررسى و تهيه بيلان و جبران آنهاست و پيش خود فكر مى كند كه اكنون از نظر پختگى و تجربه آماده زندگى جديد است اما، افسوس كه نيروى جوانيش تحليل رفته و زير لب آن شعر معروف را زمزمه مى كند:

مرد هنرمند هنرپيشه راعمر دو بايست در اين روزگار

تا به يكى تجربه اندوختن با دگرى تجربه بستن به كار!

اما كسى نيست كه اين دستور او را اجرا كند، و به زودى لحظه مرگ فرا مى رسد و همه قالب ها فرو مى ريزند و تمام پختگيها، تجربه ها، دانشها

ص: 168

و ... به خاك مى روند!

از اينها گذشته دورانهاى سه گانه عمر با تمام برنامه هاى فشرده اش جولانگاه حوادث دردناك طبيعى و اجتماعى، از دست رفتن دوستان و عزيزان، ناكاميها، تلخيها و اندوههاى فراوان است.

خوب، حالا كلاه خود را قاضى كنيم:

آيا باور كردنى است كه هدف اين دستگاه بزرگ و عظيم و شگرف آفرينش، مخصوصاً هدف از آفرينش اين دنياى كوچك عجيبى كه نامش «انسان» است تنها همين زندگى، همين آمد و رفت آميخته با هزاران ناراحتى باشد، و پس از آن همه آموزشها و آمادگيهاى روحى كه به نظر مى رسد جنبه مقدماتى براى زندگى ديگرى دارد، اين دفتر بكلى بسته شود و با يك عقب گرد وحشتناك آن سلولهاى عجيب مغزى كه محتوى بزرگترين پرونده هاى دنياست با مرگ، تبديل به ذرات ساده اى از خاك و غبار جهان طبيعت گردد؟

آيا اين شبيه به كار آن كوزه گر نيست؟

آيا شبيه به كار آن مهندس سازنده سد عظيم نيست؟

آيا اين با حكمت بالغه پروردگار مى سازد؟

باغبان درخت را براى ميوه مى نشاند، باغبان جهان هستى اين نهال عجيب را براى چه نشانده؟ ... براى همين چند روز پر دردسر!

آيا اگر- فرضاً- ما با همين عقلى كه داريم به جاى او بوديم چنين كارى را مى كرديم؟ تا چه رسد به او كه عقل است و علم و حكمت بى پايان.

چگونه مى توان باور كرد اين همه غوغا را براى هدفى دانست كه تقريباً مساوى با هيچ است!

ص: 169

آيا اين شبيه به آن نيست كه كودكى را در يك رحم مصنوعى پرورش دهند آنگاه كه ورزيده و آماده زندگى شد او را بكشند؟

بنابراين آن كس كه ايمان به خدا و حكمت او دارد نمى تواند انكار كند كه با مرگ آدمى حيات او برچيده نمى شود.

در قرآن مجيد در چند مورد به اين استدلال اشاره شده و با بيان كوتاه و لطيف در ضمن استفهام انكارى تجسم يافته است:

«أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثًا وَ أَنَّكُمْ إِلَيْنا لا تُرْجَعُونَ آيا گمان كرديد ما شما را بيهوده آفريديم و شما به سوى ما باز گردانده نمى شويد؟»(1)

در اينجا عدم رجوع به سوى پروردگار (يعنى رستاخيز و ادامه حيات و حركت به سوى نقطه بى نهايت هستى) مساوى با عبث بودن آفرينش معرفى شده كه اگر پاى معاد و زندگى پس از مرگ در ميان نيايد، آفرينش به بيهودگى خواهد انجاميد.

«أَ يَحْسَبُ اْلإِنْسانُ أَنْ يُتْرَكَ سُدًى* أَ لَمْ يَكُ نُطْفَةً مِنْ مَنِيٍّ يُمْنى ثُمَّ كانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوَّى* فَجَعَلَ مِنْهُ الزَّوْجَيْنِ الذَّكَرَ وَ اْلأُنْثى أَ لَيْسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتى آيا انسان چنين مى پندارد كه بى هدف رها مى شود؟ آيا او نطفه اى از منى كه در رحم ريخته مى شود نبود؟ سپس بصورت خون بسته اى در آمد و خداوند او را آفريد و موزون ساخت و دو زوج مرد و زن از آن آفريد! آيا چنين كسى قادر نيست كه مردگان را زنده كند؟»(2)

روى سخن در اينجا با منكران رستاخيز است، كه اگر به زعم آنها همه


1- سوره مؤمنون( 23)، آيه 115.
2- سوره قيامت( 76)، آيه 36 تا 40.

ص: 170

چيز با مرگ تمام مى شد آفرينش مهمل و بيهوده بود (سُدّى در لغت به معنى مهمل است) به همين دليل بعضى از مفسران بزرگ اسلام گفته اند كه منظور از انسان در آيه بالا «الْكافِرُ بِالْبَعْثِ الْجاحِدُ لِنِعَمِ اللّهِ منكران رستاخيز و نعمتهاى گسترده پروردگار در زندگى ديگرند».(1)

و راستى در خور ملامتند كه با مشاهده اين جهان و عظمت آن، جهان آينده را نمى بينند.


1- تفسير مجمع البيان، جلد 10، سوره قيامت.

ص: 171

چهارمين دليل عقلى

بقاى روح نشانه اى از رستاخيز است

يكى ديگر از دلائلى، كه با مسأله رستاخيز و زندگى پس از مرگ رابطه نزديك دارد و نشان مى دهد كه با «مرگ»، فنا و نابودى مطلق به سراغ انسان نمى آيد، مسئله بقاى روح است.

اثبات وجود روح به عنوان يك حقيقت مستقل- نه يك خاصيت عارضى بدن- اين موضوع را روشن مى سازد كه پس از مرگ، روح آدمى باقى مى ماند و مرگ پايان زندگى به معنى مطلق نيست و اثبات اين موضوع در حقيقت يك گام بزرگ به سوى اثبات وجود جهان بعد از مرگ و معاد است. ولى براى رسيدن به اين هدف بايد سه موضوع را جداگانه بررسى كرد:

1- استقلال روح

2- تجرد روح

3- بقاى روح

اما قبلًا ذكر اين نكته لازم است كه مسأله روح از قديمى ترين و پيچيده ترين مباحثى است كه فلاسفه و دانشمندان با آن روبه رو بوده اند.

هيچ كس نمى تواند آغازى براى اين بحث بيان كند، زيرا طبق گواهى تاريخ از پنج هزار سال قبل، مصرى ها- و احتمالًا اقوام ديگر- به مسئله روح

ص: 172

كم و بيش آشنايى داشته اند، حتى به گفته «آلوسى» دانشمند معروف اسلامى تاكنون (در حدود) يك هزار قول و نظريه در اين مسئله ابراز شده، و هر كس به نوعى از ماهيت روح سخن گفته است.

اما به نظر مى رسد نخستين چيزى كه سبب توجه انسان به مسئله روح شده موضوع خواب و رؤيا بوده است.

انسان- حتى انسان قبل از تاريخ- در عالم خواب صحنه ها و عوالم وسيعى را مشاهده مى كرد كه پس از بيدارى هيچ يك از آنها را در محيط خود نمى ديد.

انسان با توجه به اين مسئله، چنين احساس مى كرد كه نيروى مرموزى در وجود او نهفته است كه به هنگام بيدارى به شكلى، و به هنگام خواب به شكل ديگر، فعاليت و خودنمايى مى كند، حتى در موقعى كه دستگاه هاى بدن خاموشند و انسان در گوشه اى افتاده، «او» مشغول فعاليت است.

اين نيروى مرموز را «روح (يا معادل آن در زبان هاى ديگر) ناميد.

به هنگامى كه فلسفه به صورت يك «علم مُدوَّن» شكل گرفت، مسئله روح يكى از مسائلى بود كه در صدر مباحث فلسفى جايى براى خود باز كرد.

و همانطور كه به زودى- به خواست خدا- خواهيم ديد، همين مسئله خواب يكى از كليدهاى عالم ارواح است، بلكه خواهيم ديد كه خواب ديدن و رؤيا از دو جهت مى تواند ما را به عالم ارواح راهنمايى كند:

نخست اصل مسئله رؤيا و صحنه هايى كه انسان در خواب مى بيند- خواه وجود خارجى پيدا كند يا نه و به اصطلاح خواه تعبيرى داشته باشد يا نداشته باشد- و ديگر كيفيت و چگونگى خوابها و رؤياهايى كه انسان

ص: 173

مى بيند و احياناً پرده از حوادث «موجود» يا «گذشته» يا «آينده» بر مى دارد.

در اينجا افراد سطحى فوراً خود را راحت مى كنند و مى گويند: خواب و رؤيا كه چيز مهمى نيست، همان صحنه هايى است كه در بيدارى مى بينيم و گاهى هم فعاليت نيروى واهمه و خيال و يا روشنگر محتويات ضمير ناآگاه است.

كار نداريم كه خواب و رؤيا از كجا سرچشمه مى گيرد و نتيجه فعاليت چيست؟ و آيا مربوط به گذشته است يا آينده؟ سخن در اين است كه اين صحنه هاى وسيعى را كه در عالم خواب مى بينيم لابد جايى در وجود ما دارند، آيا محل آنها سلولهاى مغزى ما و درون جمجمه ما است و يا اين نقشه هاى وسيع روى تابلوى ديگرى ترسيم مى گردد.

مثلًا ما در خواب مى بينيم در باغى نشسته ايم، استخر وسيعى با امواج لرزان و زيبايش در وسط باغ به چشم مى خورد، اين باغ زيبا در دامنه كوه عظيمى قرار گرفته كه شانه هاى آن در آسمان پيش رفته است.

كار نداريم كه اين صحنه مربوط به گذشته ياآينده است، ولى به هر حال اين نقشه ذهنى محلى لازم دارد كه همانند يك تابلو نقاشى در آن محل پياده شود، آيا محل آن مى تواند سلول هاى مغزى باشد؟ به زودى خواهيم فهميد كه نه، پس محل ديگرى لازم دارد كه آن را «روح» مى ناميم.

به هر حال در آينده خواهيم ديد كه مسئله خواب و رؤيا تا چه اندازه مى تواند پرده از روى اسرار روح بردارد و نشان دهد كه اين مسئله همان طور كه در آغاز كليدى براى راه يافتن به منطقه وسيع روح بوده است امروز هم ارزش خود را به عنوان يك دليل فلسفى و حتى يك دليل تجربى از دست نداده است.

ص: 174

از آن به بعد هر قدر هم علم و دانش بشر و مسائل فلسفى گسترش يافت دلايل تازه اى براى اثبات وجود روح به دست آمد، كه بحث هاى آينده اين دلايل را تعقيب مى كند، منظور در اينجا فقط اشاره به تاريخچه پيدايش گفتگو درباره روح و مسائل روحى در سطح عموم و در سطح افكار دانشمندان بود.

ص: 175

استقلال روح

در اينكه انسان با سنگ و چوب بى روح فرق دارد شكى نيست، زيرا ما به خوبى احساس مى كنيم كه با موجودات بى جان و حتى با گياهان تفاوت داريم، ما مى فهميم، تصور مى كنيم، تصميم مى گيريم، اراده داريم، عشق مى ورزيم، متنفر مى شويم و ... ولى گياهان و سنگها هيچ يك از اين احساسات را ندارند، بنابراين ميان ما و آنها يك تفاوت اصولى وجود دارد، و آن داشتن روح انسانى است.

نه ماديها و نه هيچ دسته اى ديگر هرگز منكر اصل وجود «روح» يا «روان» نيستند و به همين دليل همه آنها روانشناسى «پيسيكولوژى» و روانكاوى «پسيكاناليزم» را به عنوان يك علم مثبت مى شناسند. اين دو علم گرچه تقريباً از جهاتى مراحل طفوليت خود را طى مى كنند ولى به هر حال از علومى هستند كه در دانشگاه هاى بزرگ دنيا به وسيله استادان و دانش پژوهان تعقيب مى شوند، و همان طور كه خواهيم ديد، «روان» و «روح» دو حقيقت جدا از هم نيستند بلكه مراحل مختلف يك واقعيتند.

آنجا كه سخن از ارتباط روح با جسم است، و تأثير متقابل اين دو در يكديگر بيان مى شود، نام «روان بر آن مى گذاريم و آنجا كه پديده هاى روحى جداى از جسم، مورد بحث قرار مى گيرند نام روح را به كار مى بريم.

ص: 176

خلاصه اينكه هيچ كس انكار نمى كند كه حقيقتى به نام روح و روان در ما وجود دارد.

اكنون بايد ديد جنگ دامنه دار «مادى ها» يا «فلاسفه متافيزيك و روحيون در كجاست؟

پاسخ اين سؤال اين است كه: دانشمندان الهى و روحيون معتقدند غير از موادى كه جسم انسان را تشكيل مى دهد، حقيقت و گوهر ديگرى در او نهفته است كه از جنس ماده نيست و بدن آدمى تحت تأثير مستقيم آن قرار دارد.

به عبارت ديگر: روح يك حقيقت ماوراى طبيعى است كه ساختمان و فعاليت آن غير از ساختمان و فعاليت جهان ماده است، درست است كه دائماً با جهان ماده ارتباط دارد ولى ماده و يا خاصيت ماده نيست!

در صف مقابل، فلاسفه مادى و ماترياليست ها قرار دارند، آنها مى گويند: ما موجودى مستقل از ماده به نام روح يا نام ديگر سراغ نداريم هر چه هست همين ماده جسمانى و يا آثار فيزيكى و شيميايى آن است.

ما دستگاهى به نام مغز و اعصاب داريم كه بخش مهمى از اعمال حياتى ما را انجام مى دهند و مانند ساير دستگاه هاى بدن مادى هستند و تحت قوانين ماده فعاليت مى كنند.

ما غدّه هايى در زير زبان داريم به نام «غدّه هاى بزاق» كه هم فعاليت فيزيكى دارند و هم شيميايى، هنگامى كه غذا وارد دهان مى شود، اين چاه هاى آرتزين! به طور خودكار و كاملًا اتوماتيك شروع به كار مى كنند، و چنان حسابگرند كه درست به همان اندازه كه آب براى جويدن و نرم كردن

ص: 177

غذا لازم است روى آن مى پاشند، غذاهاى آبدار، كم آب و خشك، هر كدام به اندازه نياز خود، سهميه اى از آب دهان را دريافت مى دارند، مواد اسيدى مخصوصاً هنگامى كه زياد غليظ باشند، فعاليت اين غدّه ها را افزايش مى دهند تا سهم بيشترى از آب دريافت دارند، و به اندازه كافى رقيق شوند و به ديوارهاى معده زيانى نرسانند!

و هنگامى كه غذا را فرو برديم، فعاليت اين چاه ها خاموش مى گردد، خلاصه نظام عجيبى بر اين چشمه هاى جوشان حكومت مى كند كه اگر يك ساعت تعادل حساب آنها به هم بخورد يا هميشه آب از «لب و لوچه» ما سرازير است و يا به اندازه اى زبان و گلوى ما خشك مى شود كه لقمه در گلوى ما گير مى كند.

اين كار فيزيكى بزاق است ولى مى دانيم كار مهم تر بزاق كار شيميايى آن است، مواد مختلفى با آن آميخته است، كه با غذا تركيب مى شوند و زحمت معده را كم مى كنند.

ماترياليست ها مى گويند: سلسله اعصاب و مغز ما شبيه عدّه هاى بزاقى و مانند آن داراى فعاليت هاى فيزيكى و شيميايى است (كه به طور مجموع «فيزيكوشيميايى» به آن گفته مى شود) و همين فعاليت هاى «فيزيكو شيميايى است كه ما نام آن را «پديده هاى روحى» و يا روح مى گذاريم.

توضيح اينكه: هنگامى كه مشغول فكر كردن هستيم يك سلسله امواج الكتريكى مخصوص از مغز ما بر مى خيزد، اين امواج را امروز با دستگاه هايى مى گيرند و روى كاغذ ثبت مى كنند، مخصوصاً در بيمارستانهاى روانى با مطالعه روى اين امواج راه هايى براى شناخت و درمان بيماران روانى پيدا مى كنند، اين فعاليت فيزيكى مغز ماست.

ص: 178

علاوه بر اين، سلول هاى مغزى به هنگام فكر كردن، و يا ساير فعاليت هاى روانى داراى يك رشته فعل و انفعالات شيميايى هستند.

بنابراين روح و پديده هاى روحى چيزى جز خواص فيزيكى و فعل و انفعالات شيميايى سلول هاى مغزى و عصبى ما نمى باشد.

آنها از اين بحث چنين نتيجه مى گيرند:

1- همانطور كه فعاليت غدّه هاى بزاقى و اثرات مختلف آن قبل از بدن نبوده و بعد از آن نيز نخواهد بود فعاليت هاى روحى ما نيز با پيدايش مغز و دستگاه اعصاب، موجود مى شوند و با مردن آن مى ميرند!

2- روح از خواص جسم است، پس مادى است و جنبه ماوراى طبيعى ندارد.

3- روح مشمول تمام قوانينى است كه بر جسم حكومت مى كند.

4- روح بدون وجود مستقلى ندارد و نمى تواند داشته باشد.

دلايل مادى ها بر عدم استقلال روح

مادى ها براى اثبات مدعاى خود و اينكه روح و فكر و اراده و ساير پديده هاى روحى همگى مادى هستند و از خواص فيزيكى و شيميايى سلول هاى مغزى و عصبى مى باشند شواهدى آورده اند كه در زير به آنها اشاره مى شود:

1- «به آسانى مى توان نشان داد كه با از كار افتادن يك قسمت از مراكز و يا سلسله اعصاب، يك دسته از آثار روحى تعطيل مى شود».(1)


1- ارانى، تقى، پيسكولوژى، صفحه 23.

ص: 179

مثلًا آزمايش شده كه اگر قسمتهاى خاصى از مغز كبوتر را برداريم، نمى ميرد، ولى بسيارى از معلومات خود را از دست مى دهد، اگر غذا به او بدهند مى خورد و هضم مى كند واگر ندهند و تنها دانه در مقابل او بريزند نمى خورد و از گرسنگى مى ميرد!

همچنين در پاره اى از ضربه هاى مغزى كه بر سر انسان وارد مى شود و يا به علل بعضى از بيمارى ها قسمت هايى از مغز از كار مى افتد، ديده شده است كه انسان قسمتى ازمعلومات خود را از دست مى دهد.

چندى قبل در جرائد خوانديم: يك جوان تحصيل كرده در يك حادثه در نزديكى «اهواز» بر اثر يك ضربه مغزى تمام حوادث گذشته زندگى خود را فراموش كرد و حتى مادر و خواهر خود را نمى شناخت و هنگامى كه او را به خانه اى كه در آن متولد و بزرگ شده بود بردند كاملًا براى او ناآشنا بود!

اينها و نظاير آن نشان مى دهد كه رابطه نزديكى ميان فعاليت سلول هاى مغزى و پديده هاى روحى وجود دارد.

2- «هنگام فكر كردن، تغييرات مادى در سطح مغز بيشتر مى شود، مغز بيشتر غذا مى گيرد، و بيشتر مواد فسفرى پس مى دهد، موقع خواب كه مغز كار تفكر را انجام نمى دهد كمتر غذا مى گيرد، اين خود دليل بر مادى بودن آثار فكرى است».(1)

3- مشاهدات نشان مى دهد كه وزن مغز متفكّران عموماً بيش از حد متوسط است (حد متوسط مغز مردان در حدود 1400 گرم و حد متوسط مغز زنان مقدارى از آن كمتر است) اين نشانه ديگرى بر مادى بودن روح است.

4- اگر نيروى تفكّر و تظاهرات روحى دليل بر وجود روح مستقل باشد


1- ارانى، تقى، بشر از نظر مادى، صفحه 6.

ص: 180

بايد اين معنى را در حيوانات نيز بپذيريم زيرا آنها هم در حد خود ادراكاتى دارند.

خلاصه آنها مى گويند: ما احساس مى كنيم كه روح ما موجود مستقلى نيست و پيشرفت هاى معلوم مربوط به انسان شناسى نيز اين واقعيت را تأييد مى كند.

از مجموع اين استدلالات چنين نتيجه مى گيرند كه پيشرفت و توسعه فيزيولوژى انسانى و حيوانى روز به روز اين حقيقت را واضح تر مى سازد كه ميان پديده هاى روحى و سلول هاى مغزى رابطه نزديكى وجود دارد.

نقطه هاى تاريك اين استدلال

به نظر مى رسد اشتباه بزرگى كه دامنگير مادى ها در اينجا شده اين است كه «ابزار كار» را با «فاعل كار» اشتباه كرده اند.

براى اينكه بدانيم چگونه آنها ابزار را با كننده كار اشتباه كرده اند اجازه بدهيديكى دو مثال بياوريم:

از زمان «گاليله» به اين طرف تحولى در مطالعه وضع آسمان ها پيدا شد، گاليله ايتاليايى به كمك يك عينك ساز، موفق به ساختن دوربين كوچكى شد كه بى شباهت به دوربين هاى كودكان امروز نبود، ولى البته آن روز «گاليله» بسيار خوشحال شد و شب هنگام كه به كمك آن به مطالعه ستارگان آسمان پرداخت صحنه شگفت انگيزى در برابر چشم او آشكار گرديد كه تا آن روز هيچ انسان ديگرى نديده بود، او فهميد كشف مهمى كرده است، و از آن روز به بعد كليد مطالعه اسرار جهان بالا به دست انسان افتاد.

ص: 181

تا آن روز انسان شبيه پروانه اى بود كه فقط چند شاخه اطراف خود را مى ديد، اما هنگامى كه دوربين را به چشم گرفت مقدار قابل ملاحظه اى از درختان اطراف خود را نيز ديد.

اين مسئله به تكامل خود ادامه داد تا اينكه دوربين هاى بزرگ نجومى ساخته شد كه قطر عدسى آنها پنج متر يا بيشتر بود و آنها را بر فراز كوههاى بلندى كه در منطقه مناسبى از نظر صافى هوا قرار داشت نصب كردند، اين دوربين ها كه مجموع دستگاه آنها گاهى به اندازه يك عمارت چند طبقه مى شد، عوالمى از جهان را بالا را به انسان نشان داد كه چشم عادى حتى يك هزارم آن را نديده بود.

حال فكر كنيد اگر روزى وضع فنى و تكنولوژى بشر اجازه ساختن دوربين هايى با عدسى به قطر يكصدمتر با تجهيزاتى به اندازه يك شهر دهد چه عوالمى بر ما كشف خواهد شد كه شايد امروز حتى تصور آن براى ما مشكل است.

اكنون اين مسئله پيش مى آيد كه اگر اين دوربين ها را از ما بگيرند به طور قطع بخشى يا بخشهايى از معلومات و مشاهدات ما درباره آسمانها تعطيل خواهد شد، ولى آيا بيننده اصلى ما هستيم، يا دوربين؟

آيا دوربين و تلسكوپ ابزار كار ما است كه به وسيله آن مى بينيم و يا فاعل كار و بيننده واقعى است؟!

در مورد مغز نيز هيچ كس انكار نمى كند كه بدون سلول هاى مغزى انجام تفكر و مانند آن ممكن نيست، ولى آيا مغز ابزار كار روح است و يا پديد آورنده روح؟!

مثال ديگرى مى زنيم: ما سوار كشتى يا هواپيما مى شويم و به وسيله

ص: 182

امواج بى سيم از درون كشتى يا هواپيما با مراكز خود در روى زمين و ساحل ارتباط داريم و مرتباً دستورهاى لازم را از آنها مى گيريم، مسلماً اگر دستگاه بى سيم ما خراب شود ديگر صدايى نمى شنويم، يعنى ميان شنيدن پيام هاى مراكز ما و دستگاه بى سيم رابطه نزديكى وجود دارد.

ولى آيا آنكه مى شنود و درك مى كند بى سيم است يا ما هستيم؟!

كوتاه سخن اينكه: تمام دلايلى كه مادى ها در اينجا آورده اند فقط ثابت مى كند كه ميان سلول هاى مغزى و ادراكات ما ارتباطى وجود دارد، ولى هيچ كدام از آنها اثبات نمى كند كه مغز انجام دهنده ادراكات است و ابزار آن نيست (دقت كنيد).

و از اينجا روشن مى شود اگر مردگان چيزى نمى فهمند به خاطر اين است كه ارتباط روح آنها با بدن از بين رفته نه اينكه روح فانى شده است، درست همانند كشتى يا هواپيمايى كه دستگاه بى سيم آن از كار افتاده است، كشتى و راهنمايان و ناخدايان كشتى وجود دارند اما ساحل نشينان نمى توانند با آنها رابطه اى برقرار كنند، زيرا وسيله ارتباطى از ميان رفته است.

ص: 183

دلايل استقلال روح

اشاره

سخن از مسئله روح بود و اينكه ماديها اصرار دارند، پديده روحى را از خواص سلولهاى مغزى بدانند و «فكر» و «حافظه» و «ابتكار» و «عشق» و «نفرت» و «خشم» و «علوم و دانشها» را همگى در رديف مسائل آزمايشگاهى و مشمول قوانين جهان ماده بدانند، ولى فلاسفه طرفدار استقلال روح، دلايلى بر نفى و طرد اين عقيده دارند كه در ذيل به قسمتهايى از آن اشاره مى شود:

1- خاصيت واقع نمايى (آگاهى از جهان برون)

نخستين سؤالى كه مى توان در اين زمينه از ماترياليستها كرد اين است كه: اگر افكار و پديده هاى روحى همان خواص «فيزيكو شيميائى» مغزند، بايد تفاوت اصولى ميان كار مغز و كار معده يا كليه و كبد نبوده باشد، زيرا كار معده- مثلًا تركيبى از فعاليتهاى فيزيكى و شيميائى است و با حركات مخصوص خود و ترشح اسيدهايى غذا را هضم و آماده جذب بدن مى كند، و همچنين كار بزاق چنان كه گفته شد تركيبى از كار فيزيكى و شيميايى است، در حالى كه ما مى بينيم ميان اين دو فرق بسيار روشنى است.

اعمال تمام دستگاههاى بدن كم و بيش شباهت به يكديگر دارند به جز

ص: 184

«مغز» كه وضع آن استثنايى است آنها همه مربوط به جنبه هاى داخلى است در حالى كه پديده هاى روحى جنبه خارجى دارند و ما را از وضع بيرون وجود ما آگاه مى كنند.

براى توضيح اين سخن بايد به چند نكته توجه كرد:

نخست اينكه: آيا جهانى بيرون از وجود ما هست يا نه؟

مسلماً چنين جهانى وجود دارد، و ايده آليستها- كه وجود جهان خارج را انكار مى كنند و مى گويند: هر چه هست «مائيم» و «تصورات ما»، و جهان خارج درست همانند صحنه هايى كه در خواب مى بينيم چيزى جز تصورات نيست- سخت در اشتباهند، و اشتباه آنها را در جاى خود اثبات كرده ايم كه چگونه ايده آليستها در عمل رئاليست مى شوند و آنچه را در محيط كتابخانه خود مى انديشند در كوچه و خيابان و در محيط زندگى فراموش مى كنند!(1)

ديگر اينكه: آياما از وجود جهان بيرون آگاه هستيم يا نه؟ قطعا پاسخ اين سؤال نيز مثبت است زيرا ما آگاهى زيادى از جهان بيرون خود داريم، و از موجوداتى كه در اطراف ما يا نقاط دور دست است اطلاعات فراوانى در اختيار ما هست.

اكنون اين سؤال پيش مى آيد آيا جهان خارج به درون وجود ما مى آيد؟ مسلماً نه، بلكه نقشه آن پيش ما است كه با استفاده از خاصيت «واقع نمايى» به جهان بيرون وجود خود پى مى بريم.

اين واقع نمايى نمى تواند تنها خواص فيزيكوشيمايى مغز باشد زيرا اين خواص زائيده تأثرات ما از جهان بيرون است و به اصطلاح معلول آنها


1- به كتاب« فيلسوف نماها» از نگارنده مراجعه شود.

ص: 185

است درست همانند تأثيرهايى كه غذا روى معده مامى گذارد آيا تأثير غذا روى معده و فعل و انفعال فيزيكى و شيميايى آن سبب مى شود كه معده از غذاها آگاهى داشته باشد، پس چطور مغز ما مى تواند از دنياى بيرون خود باخبر گردد؟

به تعبير ديگر: براى آگاهى از موجودات خارجى و عينى يك نوع احاطه بر آنها لازم است و اين احاطه كار سلول هاى مغزى نيست. سلول هاى مغزى تنها از خارج متأثر مى شوند، و اين تأثر، همانند تأثر ساير دستگاه هاى بدن از خارج است، اما احاطه و آگاهى بر وضع خارج چيز ديگرى است، اين موضوع را ما به خوبى درك مى كنيم.

اگر تأثر از خارج دليلى بر آگاهى ما از خارج بود لازم بود ما با معده و زبان خود نيز بفهميم در حالى كه چنين نيست، خلاصه وضع استثنايى اداركات ما دليل بر آن است كه حقيقت ديگرى درآن نهفته است (دقت كنيد).

2- وحدت شخصيت
اشاره

دليل ديگرى كه براى استقلال روح مى توان ذكر كرد، مسئله وحدت شخصيت در طول عمر آدمى است.

توضيح اينكه: ما در هر چيز شك و ترديد داشته باشيم در اين موضوع ترديدى نداريم كه «وجود داريم».

«من هستم» و در هستى خودم ترديد ندارم، و علم من به وجود خودم به اصطلاح علم حضورى است نه «حصولى» يعنى من پيش خودم حاضرم و از خودم جدا نيستم.

ص: 186

بنابراين آگاهى من به وجود خودم به اين صورت نيست كه عكسى از وجود من در ذهنم ترسيم شده باشد بلكه از اين راه كه خود من از خودم جدا نيستم.

به عبارت ديگر: آگاهى ما از موجودات خارجى، مثلًا از اينكه اين كتاب پيش روى ما است و خطوط و نقوشى دارد از اين راه است كه نقشه اى از آنها در ذهن ما ترسيم مى گردد و از اين طريق احاطه به وضع خارج پيدا مى كنيم.

اين نوع علم را در فلسفه «علم حصولى» يا ارتسامى مى نامند.

اما آگاهى ما از وجود خودمان چنين نيست زيرا همان طور كه گفتيم اين آگاهى از طريق نقشه و تصوير ذهنى نمى باشد؛ بلكه زائيده اين است كه ما خودمان پيش خودمان حاضريم.

اين نوع علم را علم حضورى مى نامند.

به هر حال، آگاهى ما از خودمان روشنترين معلومات ما است و احتياج و نيازى ابداً به استدلال ندارد، و استدلال معروفى كه دكارت فيلسوف معروف فرانسوى براى وجود خودش كرده كه: «من فكر مى كنم پس هستم» استدلال زايد و نادرستى به نظر مى رسد، زيرا پيش از آنكه اثبات كند، دوبار اعتراف به وجود خودش كرده (يكبار آنجا كه مى گويد «من» و بار ديگر آنجا كه مى گويد «مى كنم») ... اين از يكسو.

از سوى ديگر اين «من از آغاز تا پايان عمر يك واحد بيشتر نيست «من امروز» همان «من ديروز» همان «من بيست سال قبل» مى باشد. من از كودكى تاكنون يك نفر بيشتر نبودم من همان شخصى هستم كه بوده ام و تا آخر عمر نيز همين شخصم، نه شخص ديگر، البته درس خواندم، با

ص: 187

سواد شده ام، تكامل يافته ام و باز هم خواهم يافت، ولى يك آدم ديگر نشده ام، و به همين دليل همه مردم از آغاز تا پايان عمر مرا يك آدم مى شناسند، يك نام دارم، يك شناسنامه دارم و ...

. اكنون بنشينيم و حساب كنيم و ببينيم اين موجود واحدى كه سراسر عمر ما را پوشانده چيست؟ آيا ذرات و سلول هاى بدن ما و يا مجموعه سلول هاى مغزى و فعل و انفعالات آن است؟ اينها كه در طول عمر ما بارها عوض مى شوند و تقريباً در هفت سال يكبار تمام سلول ها تعويض مى گردند، زيرا مى دانيم در هر شبانه روز ميليون ها سلول در بدن ما مى ميرد و ميليون ها سلول تازه جانشين آن مى شود، همانند ساختمانى كه تدريجاً آجرهاى آن را بيرون آورند، و آجرهاى تازه اى به جاى آن كار بگذارند، اين ساختمان بعد از مدتى به كلى عوض مى شود اگر چه مردم سطحى متوجه نشوند و يا همانند استخر بزرگى كه از يك طرف آهسته آهسته آب وارد آن مى شود، و از طرف ديگر خارج مى گردد، بديهى است بعد از مدتى تمام آب استخر عوض مى شود اگر چه افراد ظاهربين توجه نداشته باشند و آن را به همان حال ثابت ببينند.

به طور كلى هر موجودى كه دريافت غذا مى كند و از سوى ديگر مصرف غذا دارد، تدريجاً «نوسازى» و «تعويض» خواهد شد.

بنابراين يك آدم هفتاد ساله احتمالًا ده بار تمام اجزاى بدن او عوض شده است. بنابراين اگر همانند ماديها، انسان را همانند جسم و دشتگاه هاى مغزى و عصبى و خواص فيزيكوشيميايى آن بدانيم بايد اين «من» در مدت هفتاد سال ده بار عوض شده باشد و همان شخص سابق نباشد، در حالى كه هيچ وجدانى اين سخن را نخواهد پذيرفت.

ص: 188

از اينجا روشن مى شود كه غير از اجزاى مادى، يك حقيقت واحد ثابت در سراسر عمر، وجود دارد كه همانند اجزاى مادى تعويض نمى شود و اساس وجود ما را همان تشكيل مى دهد و عامل وحدت شخصيت ما همان است.

پرهيز از يك اشتباه بزرگ

بعضى تصور مى كنند سلول هاى مغزى عوض نمى شوند و مى گويند: در كتاب هاى فيزيولوژى خوانده ايم كه تعداد سلول هاى مغزى از آغاز تا آخر عمر يكسان است، و هرگز كم و زياد نمى شوند بلكه فقط بزرگ مى شوند، اما توليد مثل نمى كنند و به همين جهت اگر ضايعه اى براى آنها پيش بيايد قابل ترميم نيستند، بنابراين ما يك واحد ثابت در مجموع بدن داريم كه همان سلول هاى مغزى است.

اما اين اشتباه بزرگى است، زيراآنها كه اين سخن را مى گويند دو مسئله را با يكديگر اشتباه كرده اند آنچه در علم امروز ثابت شده اين است كه سلول هاى مغزى از آغاز تا پايان عمراز نظر تعداد ثابت است، و كم و زياد نمى شود، نه اينكه ذرات تشكل دهنده اين سلول ها تعويض نمى گردند، زيرا همان طور كه گفتيم سلول هاى بدن دائماً غذا دريافت مى كنند و نيز تدريجاً استهلاك مى يابند و ذرات كهنه را از دست مى دهند، درست همانند كسى هستند كه دائماً از يك طرف دريافت و از طرف ديگر پرداخت دارد، مسلماً سرمايه چنين كسى تدريجاً عوض خواهد شد اگر چه مقدار آن عوض نشود مانند همان استخر آبى كه از يك سو آب به آن مى ريزد و از سوى ديگر آب از آن خارج مى شود، پس از مدتى

ص: 189

محتويات آن به كلى تعويض مى گردد، اگر چه مقدار آن ثابت مانده است.

اتفاقاً در كتاب هاى فيزيولوژى نيز به اين مسئله اشاره شده است به عنوان نمونه به كتاب هورمونها، صفحه 11، و كتاب فيزيولوژى حيوانى تأليف دكتر محمود بهزاد و همكاران، صفحه 32 مراجعه شود.

بنابراين سلول هاى مغزى نيز ثابت نيستند و همانند ساير سلول ها عوض مى شوند.

توجيه ها و تفسيرها

بعضى از مادى ها براى حل اين مشكل بزرگ يعنى مسأله «وحدت شخصيت» به دست و پا افتاده اند.

گاهى مى گويند: «من مجموعه تصورات مختلف و پى در پى است كه در ذهن وجود مى يابد، بنابراين اتصال وارتباط دائمى اين ادراكات، سلسله واحد زنجير مانندى را تشكيل مى دهد كه معرف وحدت شخصيت ما در طول عمر است.

دكتر ارانى مى گويد: «در موجودات زنده سالم مفهوم خود منظما و به طور متوالى در زمان هاى متوالى وجود دارد، و فقط به وسيله خواب قطع مى شود. اختلال در «خود» ممكن است به واسطه مواد بيهوش كننده و مسكرات به ظهور برسد».(1)

ولى لازمه اين سخن بريده شدن من و عوض گشتن و عدم وحدت شخصيت است، زيرا اين «من» كه آقاى ارانى درست كرده همانند


1- پسيكولوژى، صفحه 104.

ص: 190

پارچه هاى يك كارخانه پارچه بافى كه دائماً عوض مى شود ولى با يكديگر اتصال دارد.

به همين جهت عده اى از آنها مجبور شده اند بگويند: من جنبه نسبى دارد و هر كس از جهتى خودش است و از جهتى غير خودش چنانكه نامبرده در همان كتاب مى گويد:

«من در عين اينكه خودم هستم خودم نيستم، من همان خود و ثابت هستم، ولى متغير مى باشم، بهترين مثال براى فهميدن اين قضيه تشبيه به رودخانه است، رودخانه جارى است و هر لحظه آن با لحظه گذشته اختلاف دارد و در عين حال همان رودخانه است.»(1)

اما اين سخن عجيبى است، زيرا معنى آن چنين است كه من همان آدم چند سال قبل نيستم و حقيقاً عوض شده ام ولى خيال مى كنم همانم! ... و اين برخلاف وجدان هر كس است!

از اين گذشته «من» مجموعه تصورات نيستم، تصورات كار «من» است نه «من»، پس اين «من» كيست كه مبدأ تصورات است؟

آنها پاسخ قانع كننده اى براى اين سؤال ندارد، و نمى توانند موجود ثابتى را در طول عمر به ما نشان دهند كه پايه وحدت شخصيت ما باشد.

3- عدم انطباق بزرگ و كوچك
اشاره

بحث در اين بود كه آيا روح انسان يك حقيقت ثابت و مافوق طبيعى است يا يك خاصيت وابسته به بدن و دائماً در حال تغيير.


1- سايكولوژى، صفحه 106.

ص: 191

آيا همانطور كه دهان ترشح بزاق، و كبد ترشح صفرا مى كند، مغز هم فعاليت فكرى دارد و با خاموش شدن مغز روح هم نابود مى گردد؟ و يا مانند سفينه هاى فضاپيماست كه هنگامى كه موشك هاى چند مرحله اى آنها را به پرواز درآورند، اين موشك ها يكى پس از ديگرى از سفينه جدا مى شوند و آن سفينه با دريافت سرعت لازم به پرواز و پيشروى خود همچنان ادامه خواهد داد، روح آدمى هم پس از جدا شدن از بدن در جهان ارواح مى ماند و به پيشروى خود ادامه مى دهد.

تاكنون دلايلى براى اثبات نظريه استقلال روح ذكر كرده ايم و اكنون به سراغ دليل ديگرى مى رويم:

***

فرض كنيد در كنار درياى زيبايى نشسته ايم، چند قايق كوچك و يك كشتى عظيم روى امواج آب در حركتند، آفتاب را مى بينيم كه از يك سو غروب مى كند و ماه را مى بينيم كه از سوى ديگر در حال طلوع كردن است.

مرغ هاى زيباى دريايى دائماً روى آب مى نشينند و بر مى خيزند و در يك سمت ما كوه عظيمى سر به آسمان كشيده است.

اكنون ما لحظاتى چشم خود را مى بنديم و آنچه را ديده ايم در ذهن خود مجسم مى نماييم: كوه با همان عظمت، دريا با همان وسعت، و كشتى عظيم با همان بزرگى كه دارد در ذهن ما مجسم مى شوند و همانند تابلوى فوق العاده بزرگى در برابر روح ما يا در درون روح ما وجود دارند.

حالا اين سؤال پيش مى آيد كه جاى اين نقشه بزرگ كجا است؟

آيا سلول هاى فوق العاده كوچك مغزى مى تواند چنين نقشه عظيمى را در خود بپذيرد؟

مسلماً نه، بنابراين بايد ما داراى بخش ديگرى از وجود

ص: 192

باشيم كه مافوق اين ماده جسمانى است و آنقدر وسيع است كه تمام اين نقشه ها را در خود جاى مى دهد.

آيا نقشه يك عمارت پانصدمترى را مى توان روى زمين صدمترى پياده كرد؟

آيا يك سالن ورزشى ده هزار مترى را مى توان روى يك زمين يك مترى بنا نمود؟

مسلماً پاسخ اين گونه سؤالات همه منفى است، چون يك موجود بزرگتر با حفظ بزرگى خود هرگز منطبق بر موجود كوچكى نمى شود، لازمه انطباق اين است كه يا مساوى آن باشد يا كوچكتر از آن كه بتواند روى آن پياده شود.

با اين حال چگونه ما مى توانيم نقشه هاى ذهنى فوق العاده بزرگى را در سلول هاى كوچك مغزى خود جاى دهيم؟!

ما مى توانيم كره زمين را با همان كمربند چهل ميليون مترى اش در ذهن خود ترسيم كنيم و نيز مى توانيم كره خورشيد را كه يك ميليون و دويست هزار مرتبه از كره زمين بزرگتر است و همچنين كهكشانهايى را كه ميليونها بار از خورشيد ما وسيعترند همه را در فكر خود مجسم كنيم، اين نقشه ها اگر بخواهند در سلول هاى كوچك مغزى ما پياده شوند طبق قانون عدم انطباق بزرگ بر كوچك امكان پذير نيست، پس بايد به وجودى مافوق اين جسم اعتراف كنيم كه مركز پذيرش اين نقشه هاى بزرگ مى باشد و جنبه مادى ندارد.

ص: 193

يك سؤال لازم

ممكن است گفته شود، نقشه هاى ذهنى ما، همانند «ميكروفيلمها» و يا «نقشه هاى جغرافيايى» است كه در كنار آن يك عدد كسرى نوشته شده مانند 1100000 و يا 1100000000 كه مقياس كوچك شدن آن را نشان مى دهد و به ما مى فهماند كه بايد اين نقشه را به همان نسبت بزرگ كنيم تا نقشه واقعى به دست آيد، و نيز بسيار ديده ايم عكسى از كشتى غول پيكرى گرفته شده كه نمى تواند به تنهايى عظمت آن كشتى را نشان بدهد، و لذا قبل از گرفتن عكس براى نشان دادن عظمت آن انسانى را در عرشه كشتى قرار مى دهند و عكس آن دو را با هم مى گيرند تا با مقايسه آن دو عظمت كشتى روشن شود.

نقشه هاى ذهنى ما نيز تصويرهاى بسيار كوچكى هستند كه با مقياسهاى معينى كوچك شده اند به هنگامى كه به همان نسبت آنها را بزرگ كنيم نقشه واقعى به دست مى آيد، و مسلماً اين نقشه هاى كوچك مى تواند به نوعى در سلولهاى مغزى ما جاى گيرد (دقت كنيد).

پاسخ

مسئله مهم اينجاست كه ميكروفيلمها را معمولًا بوسيله پروژكتورها بزرگ مى كنند و روى پرده اى منعكس مى نمايند و در نقشه هاى جغرافيايى عددى كه زير آن نوشته شده است به ما كمك مى كند كه نقشه را در آن عدد ضرب كنيم و نقشه بزرگ واقعى را در ذهن خود منعكس نمائيم. حالا اين

ص: 194

سؤال پيش مى آيد كه آن پرده بزرگى كه ميكروفيلمهاى ذهنى ما روى آن به صورت عظيم منعكس مى گردد كجاست؟ آيا اين پرده بزرگ همان سلولهاى مغزى هستند؟ قطعاً، نه. و آن نقشه جغرافيايى كوچك را كه ما در عدد بزرگ ضرب مى كنيم و تبديل به نقشه عظيمى مى نمائيم، مسلماً محلى لازم دارد، آيا مى تواند سلولهاى كوچك مغزى باشد.

به عبارت روشنتر: در مثال ميكروفيلم و نقشه جغرافيائى آنچه در خارج وجود دارد، همان فيلمها و نقشه هاى بسيار كوچك هستند ولى در نقشه هاى ذهنى ما چنين نيست، اين نقشه ها درست به اندازه وجود خارجى آنها مى باشند و قطعاً محلى لازم دارند به اندازه خودشان اينها از هر تابلو نقاشى رنگين تر و زنده ترند چگونه نياز به محلى ندارند و مى دانيم سلولهاى مغزى كوچكتر از آن است كه بتواند آنها را با آن عظمت منعكس سازد.

كوتاه سخن اينكه: ما اين نقشه هاى ذهنى را با همان بزرگى كه در خارج دارند تصور مى كنيم و اين تصوير و تصور عظيم نمى تواند در سلول كوچكى منعكس گردد، بنابراين نيازمند محلى غير از آن است و از اينجا به وجود حقيقتى مافوق اين سلولها پى مى بريم كه مافوق جهان ماده است.

4- پديده هاى روحى با كيفيات مادى همانند نيستند

دليل ديگرى كه مى تواند ما را به استقلال روح و مادى نبودن آن رهنمون گردد اين است كه: در پديده هاى روحى، خواص و كيفيتهائى مى بينيم كه با خواص و كيفيتهاى موجودات مادى هيچ گونه شباهت ندارد.

زيرا: موجودات مادى «زمان» مى خواهند و جنبه تدريجى دارند.

ص: 195

ديگر اينكه: با گذشت زمان، فرسوده مى شوند.

از سوى سوم: قابل تجزيه به اجزاء متعددى هستند.

ولى پديده هاى ذهنى داراى اين خواص و آثار نيستند، ما مى توانيم جهانى همانند جهان فعلى در ذهن خود ترسيم كنيم بدون اينكه احتياج به گذشت زمان و جنبه هاى تدريجى داشته باشد.

از اين گذشته عكسهايى كه مثلًا از زمان كودكى در ذهن ما نقش بسته با گذشت زمان نه كهنه مى شود و نه فرسوده، و همان شكل خود را حفظ كرده است. ممكن است مغز انسان فرسوده شود ولى با فرسوده شدن مغز، خانه اى كه نقشه اش از بيست سال قبل در ذهن ما ثبت شده فرسوده نمى گردد، و از يك نوع ثبات كه خاصيت جهان ماوراى ماده است برخوردار است.

روح ما نسبت به نقش ها و عكسها خلاقيت عجيبى دارد، و در يك «آن» مى توانيم بدون هيچ مقدمه اى هر گونه نقشى را در ذهن ترسيم كنيم، كرات آسمانى، كهكشانها و يا موجودات زمينى، درياها و كوهها و مانند آن، اين خاصيت يك موجود مادى نيست بلكه نشانه يك موجود مافوق مادى است.

بعلاوه ما مى دانيم مثلًا 2 به اضافه 2 مساوى با 4، شكى نيست كه طرفين اين معادله را مى توانيم تجزيه كنيم، يعنى عدد 2 يا 4 را تجزيه نمائيم، ولى اين برابرى را هرگز نمى توانيم تجزيه كنيم و بگوئيم «برابرى» دو نيم دارد و هر نيمى غير از نيم ديگر است، اين موضوع ممكن نيست، برابرى يك مفهوم غير قابل تجزيه است، يا وجود دارد و يا وجود ندارد و هرگز نمى توان آن را دو نيم كرد.

بنابراين اين گونه مفاهيم ذهنى قابل تجزيه نيستند و به همين دليل

ص: 196

نمى توانند مادى باشند، زيرا اگر مادى بودند قابل تجزيه بودند، و باز به همين دليل روح ما كه مركز چنين مفاهيم غير مادى است نمى تواند مادى بوده باشد بنابراين مافوق ماده است (دقت كنيد).

5- دلايل تجربى بر استقلال روح
اشاره

تاكنون از طريق چهار استدلال عقلى و منطقى، استقلال روح را اثبات كرده ايم و ثابت نموديم كه روح نمى تواند طبق گفته ماديها خاصيت فيزيكى يا شيميايى سلولهاى مغزى بوده باشد بلكه حتماً بايد موجودى مافوق ماده جسمانى باشد.

اكنون به سراغ دلايل تجربى مى رويم تا به كمك آنها «استقلال» و «مادى نبودن» روح را نيز اثبات كنيم.

فلاسفه و دانشمندان روحى امروز، روح را در سر حد مسائل تجربى در آورده و براى آنها كه پذيرش استدلالات عقلى برايشان مشكل است صورت حسى و تجربى به اين مسئله داده اند، تا آنجا كه جمعى از دير باورترين دانشمندان علوم طبيعى در برابر اين دلائل تجربى تسليم شده و به وجود روح به عنوان يك موجود مافوق ماده اعتراف كرده اند.

دلايل تجربى را مى توان در چند قسمت بطور فشرده بيان كرد:

1- اسپرى تيسم و ارتباطى با ارواح.

2- خوابهاى مغناطيسى.

3- خوابهاى عادى و رؤياها.

4- كارهاى خارق العاده مرتاضان.

ص: 197

5- تله پاتى و انتقال فكر از راه دور.

***

اكنون هر يك از اين راههاى پنجگانه را بطور فشرده مورد بررسى قرار مى دهيم.

1- اسپرى تيسم و ارتباط با ارواح
اشاره

موضوع ارتباط با ارواح و گفتگو با آنها، امروز به صورت يك علم درآمده و جمعيت هايى به اين نام در نقاط مختلف جهان تشكيل شده است، و به گفته دانشمند معروف مصرى فريد وجدى (در جلد چهارم از دائرة المعارف خود در ماده روح) در حدود سيصد مجله و روزنامه از طرف «جمعيت هاى روحيون» در سراسر جهان انتشار مى يابد و جمعى از بزرگ ترين دانشمندان علوم مختلف در اين جلسات شركت داشته و دارند.

در آمريكا، انگلستان، فرانسه و آلمان و بسيارى از كشورهاى ديگر كراراً جلساتى به منظور رسيدگى به اين موضوع تشكيل شده و افراد سرشناسى از شخصيت هاى مختلف در آن شركت جسته اند، و در حضور آنها ارتباط با ارواح برقرار شده و كارهاى خارق العاده اى انجام گرفته است.

از جمله در كتاب اصول روانكاوى فرويد صفحه 32، چنين مى خوانيم: يك هيئت 33 نفرى از اساتيد دانشگاه هاى انگلستان و قضات و مانند آنها براى رسيدگى به اين كار تشكيل شد، آنها يك سال و نيم روى اين مسئله بررسى كردند كه آيا ارتباط با ارواح يك واقعيت است و يا يك خرافه و نيرنگ؟

اما پس از تحقيق، رأى خود را دائر به صحت اين موضوع به

ص: 198

«انجمن زبان شناسان انگلستان» كه از طرف آنها اين مأموريت را داشتند تقديم كردند.

در كتابهاى عالم پس از مرگ (تأليف لئون دنى) و روانكاوى فرويد و كتاب على ابطال المذهب المادى مسائل حيرت آورى كه در اين جلسات ديده شده بطور مشروح آمده است.

از جمله:

1- سخن گفتن به غير زبان مادرى (يعنى شخصى را كه در خواب مغناطيسى فرو مى برند و با ارواح تماس مى گيرند، مى تواند احياناً با زبانى كه هيچ گونه آشنايى تا آن روز با آن نداشته، سخن بگويد!).

2- حل مسائل پيچيده رياضى، بوسيله كسانى كه هيچ گونه آمادگى براى حل اين مسائل نداشته اند در خواب مغناطيسى.

3- نوشتن مطالبى روى الواحى كه داخل صندوقى قرار داده بودند و درب آن را بسته و مهر و موم كرده اند!

4- برداشتن اجسامى از روى زمين بوسيله ارواح بدون اينكه كسى دست به آنها بزند!

5- ظاهر شدن ارواح به صورت اشباحى در اين جلسات.

همانطور كه گفتيم اينها مسائلى است كه به وسيله دانشمندان بزرگى مشاهده شده و به صحت آن اعتراف كرده اند و در كتابها و مجلات گوناگون ثبت شده است.

آيا با توجه به اين مشاهدات حسى مى توان گفت روح، همان خواص فيزيكى و شيميايى سلولهاى مغزى است؟

ص: 199

مادّيها در برابر اين مطالب حيرت انگيز چه مى گويند؟

آنها به يكى از سه جواب دست مى زنند.

1- گاهى مى گويند: اينگونه امور ممكن است از طريق شعبده بازى و تردستى و استفاده از وسائل الكتريكى بوده باشد و يا توطئه ها و تبانيهائى از قبل در كار بوده است.

2- ممكن است اينگونه پديده ها وجود واقعى نداشته باشد و از تلقين هاى پى در پى و مكرر بوسيله افراد ورزيده سرچشمه بگيرد.

3- اين احتمال نيز هست كه قسمتى از اين پديده ها اثر وجدان ناآگاه باشد، به اين معنى كه يك سلسله از مسائل در وجدان ناآگاه شخص قرار دارد و خود او از آن غافل است و به هنگام خواب مغناطيسى، پرده از روى آن برداشته مى شود، و افرادى كه از وجود اين وجدان ناآگاه خبر ندارند تصور مى كنند با مسئله خارق العاده اى برخورد كرده اند.

ولى دانشمندان روحى (اسپريتها) تمام اين راهها را بسته اند و براى اينكه هرگونه احتمال تبانى، و شعبده بازى، و استفاده از وسائل مختلف الكتريكى، از بين برود و جاى كمترين ابهام و ايرادى باقى نماند دست به اقداماتى زده اند از جمله اينكه:

اولًا گاهى «مديومها»(1) را از ميان بچه هاى دو ساله يا كمتر انتخاب مى كنند و پيام ارواح را بوسيله آنها مى شنوند و يا اگر بزرگسالند آنها را در قفس مخصوصى قرار داده و حتى دست و چشم آنها را مى بندند تا هيچ


1- مديوم به كسى مى گويند كه به واسطه او با ارواح ارتباط پيدا مى كنند، و او را در خواب مغناطيسى فرو مى برند.

ص: 200

گونه استفاده اى از وسائل خاصى براى آنها ممكن نشود.

ثانياً شركت كنندگان در اين جلسات همانطور كه گفتيم گاهى از ميان دانشمندان بزرگ انتخاب مى شوند، بديهى است احتمال تلقين پذيرى در مثل چنين اشخاصى، آن هم بطور دسته جمعى، عادتاً ممكن نيست.

از طرفى گاهى بعضى از حيوانات را در آن جلسات شركت مى دهند، تا عكس العمل صحنه هاى وحشت زا را در آنها بررسى كنند و اتفاقاً نتيجه مثبت است، يعنى آنها با ديدن چنان صحنه هائى آماده فرار مى شوند و يا فرار مى كنند و شك نيست كه مسئله تلقين در مورد آنها قابل قبول نيست.

ثالثاً واسطه ها و مديومها گاهى به هنگام خواب مغناطيسى مسائلى را اظهار مى دارند كه در گذشته به هيچ وجه به گوش آنها نخورده و احتمال رسوب در وجدان ناآگاه آنها نيست. (به كتابهايى كه قبلًا نام برديم مراجعه شود).

چند يادآورى لازم

در اينجا لازم است براى روشن ساختن جوانب اين بحث، چند موضوع را يادآورى كنيم:

1- مسئله ارتباط با ارواح گرچه همانطور كه گفتيم از نظر محققان اين فن، و جمعى از دانشمندان ديگر، يك موضوع قطعى و مسلم است و ما در كتاب «عود ارواح نام جمع كثيرى از محققانى كه به اين موضوع صريحاً اعتراف كرده اند آورده ايم، ولى اين موضوع به آن معنى نيست كه ما ادعاهاى بى اساس جمعى «شياد» و يا «ساده لوح» را كه مدعى ارتباط با ارواحند بپذيريم.

زيرا متأسفانه از مسئله ارتباط با ارواح، سوء استفاده

ص: 201

فراوان شده است، و عده زيادى از سود جويان حرفه اى و يا ساده لوحان ابله، گاهى چنين ادعاهائى را مى كنند و خود را با همه ارواح در ارتباط مى دانند، و از اين رهگذر احياناً استفاده هاى سرشار مى برند، اينگونه افراد بدبختانه رنگ خرافى به اين مسئله علمى و تجربى در انظار بعضى از آگاهان زده اند، و خيالبافى ها و شياديهاى آنها سبب شده كه بعضى اصل موضوع را انكار كنند، در حالى كه حساب اينگونه افراد از دانشمندان و محققان اين بحث جدا است و گاهى از ميان دهها مدعى ارتباط با ارواح، يكى صادق نيست، بنابراين ما بايد كاملًا به هوش باشيم و اين بحث علمى را از سوء استفاده افراد شياد و يا خيالباف بركنار داريم، و فريب مدعيان دروغين را نخوريم، و اعمال نادرست آنها را به حساب اين بحث علمى نگذاريم.

مخصوصاً بازى خاصى كه ميان جمعى به نام ارتباط با ارواح بوسيله ميزگرد رائج شده و عده اى بدون هيچ گونه آمادگى علمى يا عملى تنها با تهيه كردن يك ميز گرد با يك صفحه گردان، ادعا مى كنند كه كليد عالم ارواح را به دست آورده و با ارواح صغير و كبير ارتباط دارند، از روشنترين نمونه هاى اينگونه ارتباطهاى قلابى و بى اساس است كه بايد از آن به شدت بر حذر بود (شرح اين مطلب را در كتاب عود ارواح آورده ايم).

2- آيا در منابع اسلامى، دليل بر امكان ارتباط با ارواح وجود دارد؟

پاسخ اين سؤال مثبت است، زيرا در تواريخ اسلامى مى خوانيم كه بعد از جنگ بدر پيامبر (ص) دستور داد كشتگان دشمن را در چاهى بريزند، سپس سر در چاه كرد و فرمود: «هَلْ وَجَدْتُمْ ما وَعَدَكُمْ رَبُّكُمْ حَقّاً فَانّى قَدْ

ص: 202

وَجَدْتُ ما وَعَدَنى رَبّى حَقّاً؛ آيا شما آنچه را خداوند وعده كرده بود يافتيد ما كه وعده خدا را به حقيقت دريافتيم»

بعضى از حاضران گفتند: آيا با افراد بى جانى صحبت مى كنى كه به صورت جيفه اى در آمده اند؟

پيامبر (ص) فرمود: «شما سخنان مرا بهتر از آنها نمى شنويد».(1)

و در نهج البلاغه مى خوانيم: على- عليه السلام- به هنگامى كه از جنگ «صفين» باز مى گشت در كنار قبرستانى كه پشت شهر كوفه قرار داشت ايستاد، و رو به قبرها كرده و با ساكنان آنها چنين سخن گفت:

«اى صاحبان خانه هاى وحشتناك و قبرهاى تاريك! ... شما پيشرو اين قافله بوديد و ما به دنبال شما مى آئيم، اما خانه هاى شما به دست ديگران افتاد و همسران شما ازدواج كردند و اموال شما تقسيم شد! ... اينها خبرهائى است كه نزد ماست. نزد شما چه خبر؟ ... سپس رو به ياران خود كرده و فرمود: اگر به آنها اجازه سخن دهند به شما مى گويند كه بهترين زاد و توشه ها تقوا ست».(2)

با توجه با اين مدارك و مانند آن روشن مى شود كه از نظر منابع اسلامى نيز، ارتباط با ارواح امر غير ممكنى نيست.

3- آيا ارواح همه چيز را مى دانند؟ و يا تمام آنچه را مى دانند مى توانند بگويند؟

جواب اين سؤال مسلماً منفى است، زيرا روح پس از جدائى از اين


1- سيره ابن هشام، جلد اول، صفحه 639.
2- نهج البلاغه، كلمات قصار، حكمت 130.

ص: 203

جهان اگر چه فعاليت وسيعترى مى يابد، ولى باز هر چه باشد معلوماتش محدود است، و چنان نيست كه از همه چيز آگاه باشد و به فرض محال كه به همه چيز آگاه باشد، معلوم نيست كه بتواند همه را بازگو كند و جمله «اگر به آنها اجازه سخن گفتن داده شود» كه در عبارت نهج البلاغه بود گواه بر اين است كه آنها مجاز به ذكر همه چيز نيستند.

4- موضوع مهم ديگر اينكه گاهى مسئله امكان «ارتباط با ارواح با مسئله «عود ارواح و زندگى تكرارى، اشتباه مى شود، و بعضى چنين مى پندارند كه هر كس معتقد به ارتباط با ارواح است الزاماً بايد مسئله عود ارواح را نيز بپذيرد، يعنى معتقد باشد كه روح بعد از جدائى از بدن در جنين مادر ديگرى قرار مى گيرد، و مجدداً متولد مى شود، و اين كار ممكن است چندين بار تكرار گردد و يك روح چندين بار به اين جهان بيايد.

ولى اين عقيده كه همان عقيده به تناسخ است اشتباه محض است، زندگى تكرارى ممكن نيست، و روح بعد از جدايى از اين بدن در بدن ديگر قرار نخواهد گرفت.

ما دلايل زيادى بر باطل بودن اين عقيده در كتاب «عود ارواح بيان كرده ايم، براى آگاهى از آن به كتاب مزبور مراجعه فرمائيد.

2- خوابهاى مغناطيس «مانيتيسم» و «هيپنوتيسم»
اشاره

دانشمندان از قديم دريافته بودند كه نيروى مرموزى در بدن انسان وجود دارد كه بدون توسل به وسائل عادى مى تواند در افراد و يا اجسام ديگر اثر

ص: 204

بگذارد كه بعدها نام آن را «نيروى مغناطيس» و يا «مانيتيسم» كه همان «مغناطيس» است و گويا به هنگام ترجمه علوم اسلامى به زبان لاتينى به اين شكل تغيير صورت داده است ناميدند!

اين قوه مرموز (سياله مغناطيسى) شايد در همه افراد وجود داشته باشد، منتها در بعضى بسيار ضعيف است، در حالى كه در بعضى ديگر فوق العاده نيرومند مى باشد، كه بوسيله تمرين نيز مى توان آن را پرورش داد و نيرومندتر كرد.

حتى درباره بعضى از حيوانات- از جمله مار- نقل مى كنند كه آنها بوسيله اين سياله مخصوص، دشمنان يا شكار خود را از حركت باز مى دارند، و اگر در مورد وجود اين نيرو در حيوانات ترديد كنيم در مورد انسان قابل ترديد نيست.

در آغاز وجود چنين نيروئى در مشرق زمين كشف شده بود، كلدانيها و مصريها و هنديها به آن پى برده بودند، اما چندان شكل عمومى نداشت تا اينكه يك پزشك اطريشى به نام «مسمر» در اواخر قرن 18 ميلادى (در سال 1775) آن را به عنوان يك كشف علمى مطرح كرد و گفت: در وجود انسان نيروى سيال مخصوصى وجود دارد كه مى توان براى درمان بعضى از بيماران از آن استفاده كرد.

البته مطابق معمول كه هر كس كشف جديدى مى كند، مورد هجوم حملات افراد غير وارد و يا مطلعين حسود واقع مى گردد، در آن روز طوفانى از اعتراضات پيرامون «مسمر» به راه افتاد حتى بعضى او را ديوانه خواندند، البته بلند پروازيهاى مسمر نيز به اين حملات دامن زد و دستاويز به دست مخالفان داد.

ص: 205

او به ناچار از اطريش به فرانسه آمد و كار خود را ادامه داد، اما تا اينجا سخنى از خواب مغناطيسى د رميان نبود، تنها بحث از سياله مغناطيسى بود. تا اينكه «پويسگور» يكى از شاگردان مسمر به روش استاد آشنا شد و براى درمان بيماران از اين نيروى مرموز بدن خود استفاده مى كرد و به اصطلاح اين امواج مغناطيسى مخصوص را به بدن بيمار روانه مى ساخت.

يك روز هنگامى كه مشغول درمان يك روستايى بود ناگهان با نهايت تعجب ديد او به خواب فرو رفت، او از اين جريان سخت متوحش و دستپاچه شد و خواست وى را بيدار كند، او را صدا زد برخيز! برخيز!.

در اين موقع با صحنه عجيبترى روبرو شد، بيمار در حالى كه هنوز در خواب بود از جا برخاست و شروع به راه رفتن كرد!

او با تعجب و وحشت گفت: بايست! ايستاد.

كم كم فهميد كه بيمار در حالى شبيه به خواب فرو رفته كه با خوابهاى معمولى فرق بسيار دارد، او در اين حال صداى خواب كننده را مى شنود و هر چه به او دستور داده شود انجام مى دهد.

بالاخره هر طور بود، او را بيدار و به حال عادى برگرداند و به اين ترتيب موضوع خواب مغناطيسى لااقل در آن محيط كشف شد و معلوم گرديد كه از طريق مانيتيسم (سياله مغناطيسى) مى توان به هيپنوتيسم (خواب مغناطيسى) دست يافت.

با ادامه تحقيقات در اين زمينه آشكار شد كه نگاههاى طولانى به يك نقطه نيمه روشن، توأم با تلقينهاى پى درپى، به ضميمه استفاده از سياله مزبور، براى خواب كردن افرادى كه آمادگى دارند كافى است و با اين سه عامل مى توان افراد را به خواب مغناطيسى فرو برد.

ص: 206

آزمايشها ادامه يافت، و هر زمان شگفتيهاى تازه اى از اين خواب آشكار گشت كه نشان مى داد اين خواب با خوابهاى طبيعى فرق بسيار دارد.

مسئله مهم اينجا بود كه «عامل (خواب كننده) مى توانست جانشينى اراده و تصميم «معمول (خواب رونده) گردد، و معمول به تمام معنى تسليم اراده او شود، و هر دستورى به او بدهد بدون چون و چرا- جز در موارد استثنائى- انجام دهد.

از جمله:

1- عامل مى تواند با تلقينهاى پى درپى بدن او را بى حس كند بطورى كه كمترين احساس درد، نداشته باشد.

اين كار مخصوصاً امروز در پزشكى به جاى داروى بى هوشى مورد بهره بردارى است و هم اكنون در مجلات پزشكى بحثهاى فراوان پيرامون استفاده از خوابهاى مغناطيسى به جاى داروى بى هوشى مى شود، و در پاره اى از كشورها جنبه عملى به خود گرفته و جمعى معتقدند كه اثر آن از داروى بى هوشى بهتر و عوارض آن كمتر است.

2- عامل مى تواند به او تلقين كند كه مثلًا او يك فرمانده لشكر و يا يك زندانى زنجيرى است، و او بلافاصله در صورت اول قيافه يك فرمانده لشكر به خود مى گيرد، و با همان تن صدا و حركات مخصوص يك فرمانده لشكر سخن مى گويد، و در صورت دوم درست مانند يك اسير زندانى واكنش از خود نشان مى دهد!

نگارنده در شهرستان خرم آباد در يكى از مسافرتها شاهد و ناظر يكى از صحنه هاى خواب مغناطيسى كه در منزل يكى از دوستان به پيشنهاد بعضى ديگر از دوستان انجام گرفت بودم.

ص: 207

خواب كننده كه مرد محترمى است پس از آنكه به «معمول» كه جوان مؤدبى بود دستور داد بطور طاق باز روى زمين دراز بكشد، با حركات مخصوص دست خود، كه در اصطلاح آنها پاس دادن ناميده مى شود، سياله مغناطيسى را به بدن او فرستاد، و با نگاه مداوم در چشم او و تلقينهاى مكرر كه «الان نزديك است به خواب بروى» و «به زودى به خواب خواهى رفت» يا مانند آن در حالى كه اتاق بصورت نيمه تاريك در آمده بود، و جمعى در حدود پانزده نفر از افراد فاضل ناظر اين صحنه بودند، معمول را خواب كرد.

سپس بوسيله تلقين، ارتباط او را از همه كس جز از خودش قطع نمود، بعد به او تلقين كرد كه بدنش مانند چوب خشك خواهد شد.

چيزى نگذشت كه چنين شد بطورى كه يك نفر پاى معمول، و يك نفر سر او را گرفت و از روى زمين بلند كردند و پشت پاى او را روى لبه بالاى پشتى يك صندلى و گردن او را روى لبه بالاى صندلى ديگر كه در فاصله اى از هم قرار داشتند گذاردند، منتهابراى اينكه گردن و پاى او روى لبه هاى صندلى ناراحت نشود زير هر كدام عبائى از حاضران قرار دادند.

جالب اينكه معمول، همانند يك قطعه چوب خشك روى اين دو صندلى قرار گرفته بود و حتى هنگامى كه روى شكم او فشار مى آوردند كمر او درست مانند فنر حركت مى كرد بدون اينكه از روى صندلى به زمين بيفتد و يا كج شود.

سپس او را به روى زمين گذاردند و «عامل» با تلقيناتى بدن او را به حال عادى باز گرداند، بدون اينكه از خواب بيدار شود.

بار ديگر با تلقين هاى مكرر بدن او را بى حس كرد بطورى كه احساس

ص: 208

درد نكند در اين موقع سيگارى را آتش زد و آتش سيگار را روى دست او گذارد، اما او هيچ گونه عكس العملى از خود نشان نداد، تنها موقعى كه از خواب بيدارش نمود، اظهار مى داشت روى دست خودم كمى احساس سوزش مى كنم.

3- عامل گاهى به معمول دستور سخن گفتن به زبانهاى مختلف مى دهد حتى زبانهائى كه آشنائى با آن نداشته است!

4- گاهى عامل، خاطراتى را كه معمول براى هميشه فراموش كرده به ياد او مى آورد و او را به زندگانى گذشته خود مى فرستد، جالب اينكه در تمام اين حالات عكس العملهايى همانند حالات سنين گذشته از خود نشان مى دهد!

5- گاهى عامل به او دستور مى دهد كه به نقاط دور دستى مسافرت كند و مشاهدات خود را بازگو نمايد.(1)

اينها همه نشان مى دهد كه غير از سلولهاى مغزى ما و فعل و انفعالات آن، نيروى ديگرى در وجود ما است كه با نيروهاى مادى كه مى شناسيم فرق بسيار دارد و قدرت و فعاليت آن بالاتر از نيروهاى مادى است كه بوسيله علم و دانش امروز شناخته شده است، و پديده ها و آثارى از خود نشان مى دهد كه با آنچه در جهان ماده ديده و با آن آشنا هستيم متفاوت است.

***

مشاهدات متعددى كه افراد مورد اعتماد درباره تجريد روح يعنى جدايى موقت آن از بدن، و رفتن به نقاط مختلف نقل مى كنند به اندازه اى


1- مدارك ما در موضوعات بالا: دائرة المعارف فريد وجدى- عالم پس از مرگ- اسرار مرگ- التنويم المغناطيس، است.

ص: 209

است كه انسان مى تواند از مجموع آنها به وجود روح به عنوان يك واقعيت مستقل، و مافوق ماده از طريق تجربه، اطمينان پيدا كند كه به عنوان نمونه يكى از آنها ذيلًا نقل مى شود:

مرحوم «آقا شيخ هاشم قزوينى» از علما و اساتيد بزرگ حوزه علميه «مشهد» بود و جريانى كه ذيلًا نقل مى شود بسيارى از دوستان و شاگردانش از او شنيده اند از جمله يكى از شاگردان آن مرحوم- كه از فضلاى حوزه علميه قم است- چنين نقل مى كرد: روزى خدمت مرحوم شيخ هاشم قزوينى رسيدم و از او خواهش كردم، جريانى را كه در زمينه تجريد روح و جدائى موقت آن از بدن براى ايشان واقع شده شخصاً توضيح دهند، او چنين گفت:

«مردى بود كه با اين علم آشنائى داشت، من نزد او رفته و از او خواستم كه روح مرا از بدن تجريد كند، او قبول كرد و هنگامى كه آماده اين موضوع شدم ناگاه ديدم بدنم به گوشه اى افتاد و خودم از آن جدا شدم!

من گفتم: بد نيست از اين آزادى استفاده كنم و سرى به روستاى خودمان كه در اطراف قزوين قرار داشت بزنم، ناگاه ديدم در نزديكى روستا هستم، در بيرون ده، مردى را ديدم كه به هنگام سحر، آب را از نهر دزديده و به سوى ملك خودش مى برد، طولى نكشيد ديدم صاحب آب آمد و هنگامى كه از جريان مطلع گرديد عصبانى شد و با بيلى كه در دست داشت چنان بر سارق زد كه او بر زمين افتاد و جان داد.

من كاملًا ناظر اين جريان بودم ولى او مرا نمى ديد، سرانجام قاتل فرار كرد و جسد مقتول روى زمين ماند، زنان ده كه براى بردن آب، كنار نهر آمده بودند از جريان قتل آگاه شدند، و وحشتزده اين خبر را به اهالى ده

ص: 210

رساندند، مردم ده دسته دسته به تماشا مى آمدند ولى از قاتل خبرى نبود و به همين جهت مضطرب و متحير بودن كه چه كنند، بالاخره بدن مقتول را براى دفن آماده ساختند.

من به خود آمدم كه راستى طلوع آفتاب نزديك است و من هنوز نماز نخوانده ام ناگهان ديدم در بدنم هستم و شخصى كه روح مرا تجريد كرد به من گفت: حالت چطور است؟ من آنچه را ديده بودم براى او نقل كردم و تاريخ حادثه را دقيقاً ضبط نمودم.

دو ماه از اين جريان گذشت چند نفر از اهالى روستا به «مشهد» آمدند. هنگامى كه با من ملاقات كردند، من از حال مقتول جويا شدم و بدون اينكه سخنى از قتل او بگويم پرسيدم حالش چطور است؟

گفتند: متأسفانه دو ماه قبل او را كشته اند و جسد او را در كنار نهر يافته ايم! اما قاتل او شناخته نشده است.

هفت سال از اين جريان گذشت، من به ده آمدم تا بستگان و دوستان را از نزديك ببينم، مردم دسته دسته به ملاقات من مى آمدند تا اينكه شخص قاتل به مجلس آمد، هنگامى كه مجلس خلوت شد او را به نزديك خود دعوت كردم و گفتم: راستى بگو ببينم قاتل فلانى چه كسى بوده است؟ او اظهار بى اطلاعى كرد گفتم: پس آن بيل را چه كسى بلند كرد و با آن فلانى را كشت؟

رنگ از صورتش پريد و فهميد كه من از اين موضوع باخبرم، ناچار شد جريان را براى من بازگو كند.

گفتم: من مى دانستم ولى مى خواستم به تو بگويم كه بايد بروى ديه او را به ورثه او بپردازى و يا از آنها بخواهى كه تو را حلال كنند».

ص: 211

مادّيها در برابر اين موضوع چه مى گويند؟

از آنجا كه موضوع خواب مغناطيسى موضوع قابل انكارى نيست، طرفداران مادى بودن روح، مى گويند: ما اين پديده را قبول داريم ولى مسئله ساده اى است و دليل بر اين نيست كه روح چيزى غير از خواص فيزيكوشيميائى ماده مغزى است، زيرا اين خواب اثر تلقين به ضميمه خستگى به خاطر تكرار يك عمل است كه او را در خواب فرو مى برد (حتى صداى يكنواخت قيچى سلمانى و يا صداى يكنواخت لكوموتيو، گاهى انسان را به خواب فرو مى برد!) ولى در اين خواب انسان اراده خود را از دست مى دهد و حس تلقين پذيرى او جانشين آن مى گردد و سپس بر اثر تلقين، آثارى از وى آشكار مى شود.

اما بايد توجه داشت اگر خواب مغناطيسى منحصر به اين بود كه انسان در خواب فرو رود و بر اثر تلقين حركاتى انجام دهد، چنين تفسيرى براى آن قابل قبول بود. ولى سفر كردن روح به نقاط ديگر و سخن گفتن به زبانهايى كه با آن آشنا نيست و آگاهى از مسائلى كه از حدود معلومات او خارج است با اينگونه توجيهات و تفسيرها حل نخواهد شد، و بايد اعتراف كنيم كه در وجود انسان حقيقت ديگرى غير از آنچه علوم طبيعى و مادى به ما مى گويند نهفته است و آثار شگفت آورى كه با اصول و قوانين مادى سازگار نيست از خود نشان مى دهد.

***

ص: 212

3- خواب و رؤيا
اشاره

مسأله خواب از دو جنبه همواره فكر دانشمندان را به خود مشغول داشته است.

1- خواب چيست؟ چرا انسان به خواب مى رود؟ اصولًا در حال خواب چه نوع تغييرات فيزيولوژيكى در انسان پيدا مى شود؟

2- صحنه هايى را كه انسان در خواب مى بيند و رويا ناميده مى شود چيست و چگونه است؟

تا كنون به گفته بعضى از دانشمندان صدها نظريه درباره خواب و حقيقت رؤيا ابراز شده است، كه نشان مى دهد اين مسئله از دير زمان مورد مطالعه و بررسى دانشمندان بوده و آنچه ما در اينجا مى آوريم فشرده اى از مهمترين نظراتى است كه در اين بحث ابراز شده است.

نخست به اصل حقيقت خواب مى پردازيم تا ببينيم چه مى شود كه انسان به خواب مى رود؟

بعد بحث خود را درباره حقيقت «رؤيا» كه نقطه اصلى بحث ما است دنبال خواهيم كرد.

خواب يعنى تعطيل شدن قسمتى از فعاليتهاى مغزى انسان (فعاليت هاى خودآگاه)، بديهى است هيچ گاه تمام فعاليتهاى اين مركز فرماندهى بدن تعطيل نمى شود زيرا تعطيل عمومى آن مساوى است با مرگ!

به عقيده جمعى از دانشمندان خواب در تمام موجودات زنده هست، همه حيوانات و حتى گياهان مى خوابند، يعنى قسمتى از فعاليتهاى حياتى

ص: 213

آنها بطور متناوب با گذشت شب و روز تعطيل مى شود.(1)

اما اينكه چطور مى شود مغز انسان قسمتى از فعاليتهاى خود را تعطيل مى كند و د رخواب فرو مى رود و فعاليتهاى جسمى به صورت كند و ملايم در مى آيد، و به زبان ساده چه مى شود كه انسان خوابش مى برد؟ اين سؤالى است كه پاسخهاى فراوانى به آن داده شده است، و مهمترين آنها سه نظريه زير است:

1- نظريه عامل فيزيكى

2- نظريه عامل شيميايى

3- نظريه عامل عصبى

نخستين نظريه مى گويد:

خواب عامل فيزيكى دارد و علت اصلى آن انتقال خون از مغز به سوى قسمتهاى پائين بدن و پاهاست، هنگامى كه خون متوجه قسمتهاى پائين بدن شد و كمتر به مغز رسيد مغز قسمتى از فعاليت خود را تعطيل مى كند در اين موقع مى گوئيم به خواب رفته است.

طرفداران اين نظريه براى اثبات عقيده خود، از تختخوابهاى مخصوصى استفاده كرده اند- كه تختخواب ترازويى ناميده مى شود- شخصى كه مى خواهد به خواب فرو رود روى اين تختخوابها دراز مى كشد، تجربه نشان مى دهد كه قبل از خواب رفتن سر او سنگينتر است


1- آرى تنها وجودى كه خواب در ذات او راه ندارد، ذات پاك خداست همان طور كه قرآن مى گويد:«\i لا تَاخُذُهُ سِنُة وَ لا نَوْم E» هيچ گاه خواب سبك و سنگينى او را فرا نمى گيرد»- سوره بقره( 2)، آيه 255. و جالب اين است كه از امام صادق( ع) نقل شده كه فرمود:«\i كُلُّ حَىِّ يَنامُ ما خَلَا الله E؛ همه موجودات زنده، جز ذات خداوند، مى خوابند».

ص: 214

زيرا مقدار بيشترى خون را به سوى خود جلب كرده، اما هنگامى كه به خواب رفت طرف پاها سنگينتر مى شود و نشان مى دهد كه خون متوجه به آن سمت از بدن شده است.

اين نظريه گرچه ذاتاً قابل قبول است- چون متكى به آزمايش مى باشد- ولى به هيچ وجه نمى تواند عامل اصلى خواب را نشان دهد، زيرا جاى اين سؤال باقى مى ماند كه بر اثر چه عاملى خون، مغز را رها كرده و متوجه به سوى پاها مى شود و به عبارت ديگر آنها نتيجه خواب را بيان كرده اند نه عامل اصلى پديد آمدن آن را.

طرفداران نظريه دوم (عامل شيميائى) مى گويند: به هنگام تلاش و كوشش، سمومى در بدن انسان جمع مى شود كه بخشى از مغز را از كار مى اندازد و هنگامى كه اين سموم در بدن انسان جذب شد از خواب بيدار مى شود.

ولى آنها نتوانسته اند اين مطلب را روشن سازند كه چرا انسان به خواب مى رود و يك مرتبه از خواب بيدار مى شود، در حالى كه مى دانيم مسموميت يك موضوع تدريجى است و زائل شدن آن هم تدريجى، بنابراين انسان بايد تدريجاً از حالت بيدارى به حالت نيمه خواب و خواب زدگى و سپس خواب كامل فرو رود و همچنين تدريجاً بيدار شود در حالى كه چنين نيست، و اين دو پديده غالبا در يك «آن» انجام مى گيرد، البته ممكن است انسان يك ساعت در بستر بماند تا به خواب فرو رود ولى لحظه فرو رفتن در خواب يك لحظه بيش نيست، همانطور كه بيدار شدن نيز در يك لحظه انجام مى گيرد، و اين با مسأله تدريجى بودن سازگار نمى باشد.

ص: 215

نظريه سوم مى گويد:

در مغز آدمى يك سيستم فعال وجود دارد كه مغز را به كار وا مى دارد، هنگامى كه اين سيستم فعال از كار افتاد انسان مى خوابد اين سيستم فعال عصبى كه حكم گاز اتومبيل را دارد بر اثر خستگى خاموش مى شود.

اما اين خستگى چيست؟ و چرا اين سيستم فعال عصبى از كار مى افتد؟

اينها سؤالاتى است كه پاسخ روشنى هنوز براى آن ندارند.

از آنچه گفته شد چنين نتيجه مى گيريم كه با تمام گفتگوها و بررسى هايى كه درباره حقيقت خواب شده است هنوز راز اصلى اين مسئله در پرده اى از ابهام باقى مانده است و ممكن است تحقيقات آينده دانشمندان پرده از روى آن بردارد.

رؤيا و خواب ديدن

از اصل مسأله خوابيدن مهمتر، «خواب ديدن و رؤيا» است. همان صحنه هاى گوناگون زشت و زيبا، دلپذير و غم انگيز، وحشتناك و روح افزا كه انسان در خواب مى بيند.

هميشه انسان در اين فكر بوده كه راستى اين صحنه هائى كه در خواب مى بيند چيست و سرچشمه اصلى رؤيا كجاست؟

چه عامل مرموزى در كار است كه اين صحنه ها را در ساعات خواب در برابر انسان مجسم مى سازد؟

درباره حقيقت رؤيا، تفسيرهاى زيادى شده است كه مى توان آنها را به دو بخش تقسيم كرد:

ص: 216

1- تفسير مادى

2- تفسير روحى

ماديها مى گويند رؤيا چند علت مى تواند داشته باشد:

الف: ممكن است خواب ديدن و رؤيا نتيجه مستقيم كارهاى روزانه انسان باشد يعنى؛ آنچه را انسان در روزهاى گذشته انجام داده به هنگام خواب در مقابل فكر او مجسم گردد.

ب: ممكن است يك سلسله آرزوهاى برآورده نشده باعث ديدن خوابهايى شود، همان طور كه شخص تشنه، در خواب آب مى بيند و كسى كه در انتظار سفر كرده اى است خواب آمدن او از سفر را مى بيند (و از قديم گفته اند: شتر در خواب بيند پنبه دانه! ...).

ج: ممكن است ترس از چيزى باعث شود كه انسان خواب آن را ببيند، زيرا مكرر تجربه شده كسانى كه در خانه تنها از دزد وحشت دارند شب خواب دزد مى بينند (ضرب المثل معروف «دور از شتر بخواب و خواب آشفته مبين» اشاره به همين حقيقت است).(1)

فرويديستها و پيروان مكتب فرويد يك نوع تفسير و تعبير مادى ديگرى براى خواب دارند؛ آنها طى مقدمات مشروحى اظهار مى دارند كه: خواب و رؤيا عبارت است از ارضاى تمايلات واپس زده و سركوفته اى كه هميشه با تغيير و تبديلهائى براى فريب «من» به عرصه خودآگاه روى مى آورند.(2)

توضيح اينكه: بعد از قبول اين مسئله كه روان مشتمل بر دو بخش است.

«بخش آگاه (آنچه به تفكرات روزانه و معلومات ارادى و اختيارى


1- اقتباس از پسيكولوژى دكتر ارانى، صفحه 196.
2- اصول روانكاوى فرويد، صفحه 136.

ص: 217

انسان ارتباط دارد).

«بخش ناآگاه (آنچه در ضمير باطن به صورت يك ميل ارضاء نشده، پنهان گرديده است.)

مى گويند: بسيار مى شود اميالى كه ما داريم و به عللى نتوانسته ايم آنها را ارضا كنيم و در ضمير باطن ما جاى گرفته اند، به هنگام خواب كه سيستم خودآگاه از كار مى افتد براى يك نوع اشباع تخيلى به مرحله خودآگاه روى مى آورد، گاهى بدون تغيير منعكس مى شوند (همانند عاشقى كه محبوب از دست رفته خود را در عالم خواب مشاهده مى كند) و گاهى تغيير شكل داده و به صورتهاى مناسبى منعكس مى شوند كه در اين صورت نياز به تعبير دارند.

بنابراين رؤياها هميشه مربوط به گذشته است و از آينده هرگز خبر نمى دهد، تنها مى توانند وسيله خوبى براى خواندن «ضمير ناآگاه» باشند، و به همين جهت براى درمان بيماريهاى روحى كه متكى به كشف ضمير ناآگاه است بسيار مى شود كه از خوابهاى بيمار كمك مى گيرند.

بعضى از دانشمندان غذاشناس، ميان «خواب و رؤيا» و «نيازهاى غذائى بدن» رابطه قائل هستند و معتقدند كه مثلًا اگر انسان در خواب ببيند از دندانش «خون» مى چكد لابد ويتامين ث بدن او كم شده است!

و اما فلاسفه روحى، تفسير ديگرى براى خوابها دارند، آنها مى گويند: خواب و رؤيا بر چند قسم است.

ص: 218

1- خوابهاى مربوط به گذشته زندگى و اميال و آرزوها، كه بخش مهمى از خوابهاى انسان را تشكيل مى دهد.

2- خوابهاى پريشان و نامفهوم كه معلول فعاليت و نيروى توهم و خيال است (اگر چه ممكن است انگيزه هاى روانى داشته باشد).

3- خوابهايى كه مربوط به آينده است و از آن گواهى مى دهد.

شك نيست كه خوابهاى مربوط به زندگى گذشته و جان گرفتن و تجسم صحنه هايى كه انسان در طول زندگى خود ديده است تعبير خاصى ندارند، همچنين خوابهاى پريشان و به اصطلاح اضغاث احلام كه نتيجه افكار پريشان، و همانند افكارى است كه انسان در حال تب و هذيان پيدا مى كند نيز تعبير خاصى نسبت به مسائل آينده زندگى نمى تواند داشته باشد، اگر چه روانشناسان و روانكاوان از آنها به عنوان دريچه اى براى دست يافتن به ضمير ناآگاه بشرى استفاده كرده و آنها را كليدى براى درمان بيماريهاى روانى مى دانند.

بنابراين تعبير خواب آنها براى كشف اسرار روان و پيدا كردن سرچشمه بيماريهاست، نه براى حوادث آينده زندگى.

و اما خوابهاى مربوط به آينده نيز داراى دو شعبه است، قسمتى خوابهاى صريح و روشن مى باشند كه به هيچ وجه تعبيرى نمى خواهند و گاهى بدون كمترين تفاوتى، با نهايت تعجب، در آينده دور يا نزديك تحقق مى پذيرد.

دوم، خوابهايى است كه در عين حكايت از حوادث آينده بر اثر عوامل خاص ذهنى و روحى تغيير شكل يافته و نيازمند به تعبير است.

براى هر يك از اين خوابها نمونه هاى زيادى وجود دارد كه همه آنها را نمى توان انكار كرد، نه تنها در منابع مذهبى و كتب تاريخى نمونه هائى از

ص: 219

آن ذكر شده بلكه در زندگى خصوصى خود ما يا كسانى كه مى شناسيم مكرر رخ داده است به اندازه اى كه هرگز نمى توان همه را معلول تصادف دانست. در اينجا چند نمونه از خوابهايى را كه به طرز عجيبى پرده از روى حوادث آينده برداشته و از افراد كاملًا مورد اعتماد شنيده ايم يادآور مى شويم:

1- يكى از علماى معروف و كاملًا مورد وثوق همدان مرحوم آقا ميرزا عبدالنبى كه از علماى بزرگ تهران بود چنين نقل مى كرد:

«هنگامى كه در سامرا بودم هر سال مبلغى در حدود يكصد تومان از مازندران براى من فرستاده مى شد، و به اعتبار همين موضوع قبلًا كه نياز پيدا مى كردم قرضهائى مى نمودم و به هنگام وصول آن وجه، تمام بدهيهاى خود را ادا مى كردم. يكسال به من خبر دادند كه امسال وضع محصولات بسيار بد بوده و بنابراين وجهى فرستاده نمى شود، بسيار ناراحت شدم و با همين فكر ناراحت خوابيدم، ناگهان در خواب پيامبر اسلام (ص) را ديدم كه مرا صدا زد و فرمود:

فلانكس برخيز در آن دولاب را باز كن (اشاره به دولابى كرد) و يك صد تومان در آن هست بردار.

از خواب بيدار شدم چيزى نگذشت در خانه را زدند بعد از ظهر بود ديدم فرستاده مرحوم ميرزاى شيرازى مرجع بزرگ شيعيان است گفت: ميرزا شما را مى خواهد، من تعجب كردم كه در اين موقع براى چه آن مرد بزرگ مرا مى خواهد، رفتم ديدم در اطاق خود نشسته، من خواب خود را فراموش كرده بودم ناگاه مرحوم ميرزاى شيرازى به من گفت: ميرزا عبدالنبى در آن دولاب را باز كن و يكصد تومان در آنجا هست بردار! بلافاصله داستان خواب به نظرم رسيد و از اين حادثه سخت تعجب كردم، خواستم چيزى بگويم، احساس كردم مايل نيست سخنى در اين زمينه گفته

ص: 220

شود، وجه را برداشتم و بيرون آمدم.

2- دوستى كه مورد اعتماد است نقل مى كرد نويسنده كتاب «ريحانة الادب» مرحوم تبريزى فرزندى داشت، دست راست او ناراحت بود؛ (شايد رماتيسم شديد داشت) بطورى كه به زحمت مى توانست قلم به دست بگيرد، بنا شد براى معالجه به آلمان برود.

او مى گويد: در كشتى كه بودم در خواب ديدم مادرم از دنيا رفته است، تقويم را باز كردم و جريان را با قيد روز و ساعت نوشتم بعد از مدتى كه به ايران برگشتم جمعى از بستگان به استقبال من آمدند ديدم لباس مشكى در تن دارند، تعجب كردم و جريان خواب بكلى از خاطرم رفته بود بالاخره تدريجاً به من حالى كردند كه مادرم فوت كرده، بلافاصله به ياد جريان خواب افتادم، تقويم را بيرون آوردم و روز فوت را سؤال كردم ديدم درست در همان روز مادرم از دنيا رفته است.

3- در سالنامه دنيا، سال شانزدهم، از يكى از رجال معروف سابق نقل مى كند كه در نزديكى قزوين زمين باير وسيعى به قيمت نسبتاً زيادى خريدارى مى كند كه به زودى مورد ملامت دوستان قرار مى گيرد و همه آن را يك نوع اشتباه مى دانند زيرا هيچ اميدى براى تهيه آب براى آن زمين نبود. هر قدر كوشش مى كند و از مقنى هاى قديم و مهندسين جديد براى حفر چاه و رسيدن به آب استفاده مى نمايد نتيجه اى نمى گيرد، اين جريان او را بسيار پريشان كرده بود ولى از آنجا كه پشتكار عجيبى داشت، دست از كوشش بر نمى داشت، اما ناكاميهاى او در اين كوششها كم كم او را مأيوس مى كند تا اينكه شبى در خواب مى بيند كه در آن زمين مشغول گردش براى يافتن آب است ناگهان به نقطه اى مى رسد كه آب از آن مى جوشد، فرداى آن

ص: 221

روز به سراغ همان قطعه زمين مى رود و نقطه اى را كه در خواب ديده بود پيدا مى كند و دستور حفر آن را مى دهد، چيزى نمى گذرد كه آب فراوان از آن فوران مى نمايد.

4- نويسنده معروف اسلامى، سيد قطب، در تفسير «فى ظلال القرآن» ذيل آيات مربوط به سوره «يوسف» چنين مى نويسد: «اگر من تمام آنچه را درباره رؤيا گفته اند انكار كنم، هيچ گاه نمى توانم جريانى را كه براى خودم- هنگامى كه در آمريكا بودم- واقع شد انكار نمايم، در آنجا من در خواب ديدم كه خواهر زاده ام خون چشمانش را فرا گرفته بود و قادر به ديدن نيست (خواهرزاده ام با ساير اعضاى خانواده ام در مصر بودند). من از اين خواب متوحش شدم، فوراً نامه اى براى خانواده ام به مصر نوشتم و مخصوصاً از وضع چشم خواهرزاده ام سؤال كردم چيزى نگذشت جواب نامه به دستم رسيد، نوشته بودند كه چشم او مبتلا به خون ريزى داخلى شده و قادر به ديدن نيست و هم اكنون مشغول معالجه است، قابل توجه اينكه خونريزى داخلى چشم او طورى بود كه در مشاهده معمولى قابل رؤيت نبود، و تنها با وسايل پزشكى ديدن آن ميسّر بود به هر حال از بينائى چشم محروم گشته بود، من حتى اين خونريزى درونى را در خواب به شكل آشكار ديدم».

خوابهاى كه پرده از روى اسرارى برداشته و حقايق مربوط به آينده و يا حقايق پنهانى مربوط به حال را كشف كرده بيش از آن است كه حتى افراد دير باور بتوانند انگشت انكار روى همه آنها بگذارند، و يا آنها را حمل بر تصادف كنند، با تحقيق از دوستان نزديك خود غالباً مى توانيد به

ص: 222

نمونه هايى از اين خوابها دست يابيد.

اينگونه خوابها از طريق «تفسير مادى رؤيا» هرگز قابل تعبير نيستند، و تنها با تفسير فلاسفه روحى، و اعتقاد به استقلال روح مى توان آنها را تفسير كرد، بنابراين از مجموع آنها به عنوان شاهدى براى استقلال روح مى توان استفاده نمود.

4 و 5- تله پاتى و اعمال حيرت انگيز مرتاضان
اشاره

راه چهارم و پنجم براى اثبات استقلال روح از طرق تجربى مسئله انتقال فكر مخصوصاً از راههاى دور است، و اين همان چيزى است كه امروز به عنوان «حس ششم از آن ياد مى شود.

به اين ترتيب كه دو نفر كه آمادگى كافى روحى دارند، پس از تمرينهاى لازم مى توانند بدون آنكه با وسائل عادى با يكديگر حرف بزنند افكار يكديگر را از راه دور بخوانند.

اين كار نيز ممكن است در يك جلسه يا يك شهر و گاهى در دو شهر دور افتاده انجام پذيرد- و اصولًا كلمه تله پاتى به معنى انتقال فكر از نقاط دور است-.

مكرر آزمايش شده كه پدران و مادران و بستگان نزديك و دوستان صميمى يك مرتبه و بدون عامل شناخته شده اى در درون دل خود احساس تشويش و ناراحتى و اضطراب مى كنند بدون آنكه خودشان دليل آن را بدانند، چيزى نمى گذرد كه معلوم مى شود حادثه ناگوارى براى فرد مورد علاقه آنها رخ داده بوده است و گويا از همان راه دور با قلب خود استمداد مى كرده و دست به يك مخابره روانى زده است.

ص: 223

«فلاماريون» دانشمند معروف فلكى در كتاب «اسرار مرگ» نمونه هاى زيادى از مردم گوناگون در نقاط مختلف جهان را در اين زمينه نقل مى كند- به فرض كه ما قسمتى از آنها را تصادفى و يا اشتباه و تخيل و يا سادگى بدانيم ولى آيا مى توانيم همه آنها را انكار نمائيم؟

آيا مسئله انتقال فكر از طريق تفسيرهاى مادى براى روح قابل توجيه است؟ و اگر «فكر» را صرفاً يك پديده مادى بدانيم چگونه مى تواند بدون استفاده از وسائل مادى اين چنين نقل و انتقال پيدا كند و حتى مسئله زمان و مكان براى او مطرح نباشد؟

عمليات مرتاضان كه با نيروى اراده و بدون دست زدن به چيزى اجسامى را در هوا به حركت در مى آورند و يا از حركت باز مى دارند، اشياء فلزى را با نگاه كج مى كنند و يا مى شكنند (كه اخيراً در جرائد نمونه هائى از آن ذكر شده بود كه يك جوان مرتاض چگونه در انگلستان در حضور خبرنگاران متعدد و در برابر چشم جمعيت زيادى از انگليسى هاى دير باور اشياء فلزى را كج مى كرد نه تنها در انگلستان در نقاط مختلف دنيا در برابر چشم هزاران نفر اين گونه كارها را انجام مى داد و خبرنگاريها به سراسر جهان مخابره كردند).

يا اينكه گاهى يك فرد مرتاض را براى يك يا چند هفته در تابوتى گذارده و در زير خاك دفن مى كنند و پس از بيرون آوردن و تنفس مصنوعى دادن تدريجاً به حالت زندگى قبلى باز مى گردد، چنانكه نمونه آن را در يكى از «مطبوعات» نوشته بودند كه مرتاضى به نام «هاريك لس در يكى از شهرهاى هند در برابر حاكم انگليسى به نام «كلوديوس وى دو» اين كار را

ص: 224

انجام داد.

به اين ترتيب كه او را در تابوتى گذارده و مهر و موم كرده و به خاك سپردند و قراولان شب و روز در كنار قبر پاسدارى مى كردند، و هزاران نفر از مريدان او در كنار قبر حاضر بودند و اين نمايش عجيب را مشاهده مى كردند، بعد از چندين روز او را بيرون آوردند، پوست بدن مرتاض چروك خورده و بدن ظاهراً خشك شده بود و آثارى از حيات در او ديده نمى شد، آهسته آهسته آب گرم بر او ريختند و تنفس مصنوعى به او دادند و به هوش آمد.

اگر ما روح را صرفاً از خواص فيزيكو شيميايى سلولهاى مغزى بدانيم اعمال شگفت انگيز و خارق العاده فوق را چگونه مى توانيم تفسير نمائيم، خواص فيزيكوشيميائى سلولهاى مغزى چگونه قادر است جسمى را حركت دهد يا ميله فلزى را كج كند و يا اعمال حيرت انگيز ديگر شبيه آن انجام دهد؟

نتيجه گيرى

نتيجه اى كه مى توانيم از مجموع بحثهاى مربوط به استقال روح، اعم از دلايل علمى و تجربى بگيريم اين است كه روح حقيقى است مافوق ماده و بنابراين خاصيت ماده كه مسأله فناپذيرى و كهنگى و فرسودگى است، در آن راه ندارد و به اين ترتيب مى تواند بعد از فناى بدن باقى بماند.

اثبات بقاى روح بعد از فناى بدن اگر چه با مسئله رستاخيز تفاوت دارد، ولى در هر حال گامى به سوى رستاخيز و جهان ابدى و عالم پس از مرگ محسوب مى شود و پاسخى خواهد بود به آنهايى كه مرگ را آخرين مرحله

ص: 225

وجود انسان و نقطه فنا و نابودى او مى دانند و معتقدند كه انسان با مرگ، بازگشت به جهان بى جان مى كند و ذرات وجود او، در لابه لاى خاك و آب و هوا گم مى شود و همه چيز پايان مى يابد!

يادآورى لازم

آيا اثبات رستاخيز و جهان پس از مرگ الزاماً ارتباط به مسئله اثبات استقلال روح دارد؟ و يا اگر ما منكر استقلال روح باشيم و روح را صرفاً از خوص ماده بدانيم باز مسئله معاد در جاى خود ثابت است؟

در پاسخ اين سوال صريحاً بايد گفت: اثبات استقلال روح و مادى نبودن آن، اگر چه گام برجسته اى به سوى اثبات معاد و زندگى پس از مرگ است، ولى در عين حال هيچ مانعى ندارد افرادى كه درباره روح مطابق مكتب ماديها مى انديشند و روح را مادى مى دانند به قيامت و زندگى پس از مرگ قائل باشند به اين ترتيب كه بگويند: به هنگام مرگ بدن انسان از هم متلاشى مى شود و روح كه از خواص آن بود نيز از ميان مى رود ولى ذرات آن در زمين و هوا باقى مى ماند، سپس به هنگام رستاخيز همان ذرات تحت شرايطى به هم مى پيوندند و درست همان طور كه در آغاز زندگى اين دنيا نيز پراكنده بودند و تحت عواملى به هم پيوستند، آن روز هم تحت عواملى مؤثرتر به هم پيوسته، وجود ما را از نو مى سازد، اعمال ما كه بصورت انرژيهايى در اين دنيا باقى مانده بود ما را پيدا مى كند و در برابر ما قرار مى گيرد.

اگر خاطرتان باشد سابقاً گفتيم: بسيارى از ميوه ها، گياهان، بذرها

ص: 226

و دانه ها ممكن است در اين جهان چندين مرتبه خاك شوند و باز بصورت نخست برگردند، فى المثل ميوه هاى يك درخت جنگلى پس از رسيدن از شاخه جدا مى شوند، و به روى خاك مى ريزند، سپس مى پوسند و تجزيه مى شوند و به صورت ماده غذايى مؤثرى، از طريق ريشه هاى درخت مجدداً جذب مى شوند، و مسير سابق را طى كرده و باز بصورت ميوه اى ظاهر مى شوند- اين در حقيقت يك نوع زندگى پس از مرگ و نمونه كوچكى از معاد است در حالى كه مى دانيم ميوه ها و دانه ها داراى روح نيستند-.

بنابراين اثبات معاد الزاماً متكى به مسئله اثبات روح نيست- هر چند استقلال روح با دلايلى كه ذكر شد قطعى است-.

جالب توجه اينكه در آيات قرآن نيز در بحثهاى مربوط به معاد روى مسئله روح و بقاى آن كمتر تكيه شده است و علت آن ظاهراً همين است كه ما بدون اثبات بقاى روح نيز مى توانيم معاد را اثبات كنيم.

بقاى روح در قرآن

اشتباه نشود نمى خواهيم بگوئيم كه قرآن از مسئله روح و بقاى آن سخن به ميان نياورده است بلكه مى خواهيم بگوئيم اثبات معاد را متكى به آن نكرده است.

در قرآن آيات متعددى وجود دارد كه صريحاً و يا بطور اشاره حكايت از بقاى روح و استقلال آن و فانى نشدن آن به فناى بدن مى كند.

از جمله: در سوره آل عمران آيه 169 و 170 درباره شهيدان راه خدا چنين

ص: 227

مى خوانيم:

«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتًا بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ* فَرِحينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ؛

« (اى پيامبر!) هرگز گمان مبر آنها كه در راه خدا كشته شده اند، مردگانند، بلكه آنها زنده اند و در نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند، آنها به خاطر نعمتهاى فراوانى كه خداوند از فضل خود به ايشان بخشيده است خوشحالند و به خاطر كسانى كه هنوز به آنها ملحق نشده اند (/ مجاهدان و شهيدان آينده) خوشوقتند، (زيرا مقامات برجسته آنها را در آن جهان مى بينند و مى دانند) كه نه ترسى بر آنهاست و نه غمى خواهند داشت».

اين آيه صراحت در بقاى روح شهداء دارد و مى دانيم كه اين حكم مخصوص شهيدان راه خدا نيست زيرا روح آنها با ارواح ديگران از نظر مادى بودن و نبودن، تفاوتى ندارد و اگر تنها از آنها نام برده شده، به خاطر آن است كه بحث و گفتگو پيرامون وضع شهيدان در ميان مردم بوده (آنچنان كه از شأن نزول آيه نيز به خوبى استفاده مى شود).

در سوره غافر آيه 46، درباره آل فرعون چنين مى خوانيم:

«النَّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَ عَشِيًّا وَ يَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ أَدْخِلُوا آلَ فِرْعَوْنَ أَشَدَّ الْعَذابِ عذاب آنها آتش است كه هر صبح و شام بر آن عرضه مى شوند و هنگامى كه قيامت برپا مى شود (دستور داده خواهد شد كه) آل فرعون را در سخت ترين عذابها وارد كنيد».

اين آيه نيز گرچه درباره آل فرعون است ولى مسلماً اختصاصى به اين دسته از ستمگران و گنهكاران ندارد!

ص: 228

بنابراين از دو آيه فوق استفاده مى شود كه ارواح «نيكوكاران» و «بدكاران» بعد از مرگ داراى يك نوع حيات برزخى هستند و بنابراين دليل بر استقلال روح محسوب مى شوند.

از آيات ديگرى همانند: قُلْ يَتَوَفَّاكُمْ مَلَكُ الْمَوْتِ الَّذي وُكِّلَ بِكُمْ فرشته مرگ كه مأمور شماست، (روح) شما را مى گيرد».(1)

شبيه اين تعبير در آيات متعدد ديگرى مانند آيه 50 سوره انفال، آيه 42 سوره زمر، آيه 36 سوره يونس و غير اينها نيز ديده مى شود در اين آيات به جاى مرگ تعبير به گرفتن شده است كه نشان مى دهد چيزى در وجود انسان است كه با مرگ جسم، باز گرفته مى شود، و اين نشان مى دهد كه با مرگ جسم، انسان بكلى نابود نمى گردد و چيزى از او باقى مى ماند و اين تعبيرات اشاره لطيفى به مسئله بقاى روح است.


1- سوره سجده( 32)، آيه 11.

ص: 229

معاد جسمانى و روحانى

اشاره

آيا زندگى بعد از مرگ تنها جنبه روحانى دارد؟ يعنى جسم به هنگام مرگ براى هميشه از ما جدا مى شود و زندگى جاويدان تنها مربوط به روح است؟

و يا اينكه معاد در هر دو جنبه صورت مى گيرد، يعنى جسم و روح توأماً باز مى گردند؟

و يا اينكه معاد جنبه روحانى و نيمه جسمانى دارد، يعنى روح باز مى گردد و جسم هم بر مى گردد، اما نه اين جسم مادى عنصرى معمولى، بلكه جسم لطيفى كه مافوق اين جسم و عصاره آن است بازگشت مى كند.

و يا اينكه معاد صرفاً جنبه جسمانى دارد و اين عقيده كسانى است كه براى روح استقلالى قائل نيستند و آن را از آثار و خواص همين جسم مى دانند. هر يك از اين چهار نظريه طرفدارانى دارد.

نظر اول: معاد روحانى

بسيارى از فلاسفه پيشين طرفدار اين عقيده بودند و مى گفتند به هنگام مرگ روح براى هميشه از بدن جدا مى شود و در عالم ارواح باقى مى ماند، بنابراين مسئله «معاد» يعنى بازگشت اصولًا مفهومى ندارد و بازگشتى در كار نيست، بلكه روح به بقاى خود همچنان ادامه مى دهد، آنها معتقد بودند

ص: 230

همانطور كه جوجه براى مدتى نياز دارد كه در درون پوست تخم مرغ زندگى كند، و جنين در شكم مادر، و هنگامى كه دوران تكاملى خود را در آن طى كردند و از آن جدا شدند، ديگر هرگز به آن باز نمى گردند، نه مرغ به درون پوست بر مى گردد و نه جنين بعد از تولد به رحم، انسان نيز چنين است و بنابراين تمام پاداشها و كيفرها، لذات و ناراحتيهاى پس از مرگ و جهان ديگر همه جنبه روحانى دارد.

نظر دوم: معاد در دو جنبه

اين نظر را جمعى از دانشمندان و فلاسفه قديم و جديد اختيار كرده اند، و- همانطور كه خواهيم ديد- آيات قرآن هم عموماً اين نظر را تأييد مى كند كه در رستاخيز اجزاى پراكنده جسم جمع آورى و نوسازى مى شود و جان مى گيرد، منتها در سطحى بالاتر و در جهانى و حياتى عاليتر.

نظر سوم: معاد روحانى و نيمه جسمانى

بعضى از فلاسفه پيشين و روحيون معتقد بودند كه اين جسم مادى و عنصرى ديگر بازگشت نمى كند، روح كه از بدن جدا شد، در جسم لطيفى كه فوق العاده از نظر زمان و مكان فعال است و حتى قادر به عبور از موانع مى باشد و فنا و فساد در آن راه ندارد قرار مى گيرد و با آن به زندگى جاويدان خود ادامه مى دهد.

در حقيقت اين جسم همانند ماده و جرم نيست، بلكه شبيه امواج و همانند «اتر» است، اما از آنجا كه از جهاتى شباهتى با اين جسم دارد و

ص: 231

شبحى از آن است، از آن تعبير به «جسم مثالى مى كنند.

نظر چهارم: معاد جسمانى فقط

اين نظر را بعضى از دانشمندان قديم و جديد انتخاب كرده اند و معتقدند هنگامى كه ما مرديم همه چيز تمام مى شود، درست همانند يك موتور برق كه اگر متلاشى شود، هم ماده آن به هم ريخته است، و هم انرژى آن از بين رفته، و به هنگام رستاخيز، اجزاى متلاشى شده اين موتور برق يعنى بدن انسان جمع آورى و به هم پيوند داده مى شود و لباس حيات مى پوشد و طبعاً روح كه از آثار و خواص آن بود همانند انرژى برق كه از آثار موتور برق است به آن باز مى گردد.

منطق اسلام درباره كيفيت معاد

در اينجا اجازه مى خواهيم نخست نظر اسلام را در اين مسأله بررسى كرده، سپس موضوع را با استدلالات عقلى تعقيب كنيم.

مى دانيم مهمترين منبع براى مسائل اسلامى قرآن مجيد است. اين كتاب آسمانى در همه جا با صراحت از معاد جسمانى (البته توأم با روحانى) سخن مى گويد و كمترين آشنايى با آيات قرآن براى نفى انحصار معاد در معاد روحانى كافى است.

زيرا- همانطور كه در آغاز كتاب مشروحاً بيان كرديم- قرآن براى نزديك ساختن معاد به ذهن منكران در پاسخ گفتن به ايرادهاى آنها مثالهاى جالبى

ص: 232

زده كه با يك نوع استدلال زنده آميخته است و مى خواهد مسئله رستاخيز را در سر حد مشاهده و احساس مردم قرار دهد، تمام اين مثالها و تشبيهات قرآن در زمينه معاد، معاد جسمانى را تأييد مى كند.

گاهى مردم را به مشاهده تكرار صحنه مرگ و حيات در جهان گياهان دعوت مى كند كه چگونه همه سال در برابر چشم همه ما، در جهان گياهان، «معاد» تكرار مى شود.

زمينها در فصل خزان تدريجاً رو به سوى مرگ مى روند، گلها و شاخه ها و گياهان رنگ مرگ به خود مى گيرند، و در فصل زمستان همگى مرده اند، اما به هنگام وزش نسيمهاى روحبخش بهارى، و ريزش قطره هاى لطيف باران در اين فصل، از نو، جنبشى مى يابند و حيات نوينى آغاز مى كنند.

(آيات مربوط به اين قسمت را در آغاز كتاب آورديم)

آيا اينها چيزى جز معاد جسمانى را تفهيم مى كند؟

گاهى اشاره به آغاز آفرينش كرده و مى گويد: آن كس كه روز اول شما را آفريد، بار ديگر پس از متلاشى شدن، شما را باز مى گرداند.

بديهى است اين تشبيه صرفاً براى اثبات معاد جسمانى است و گرنه بقاى روح بعد از فناى جسم با اين تشبيه هيچ گونه ارتباطى ندارد.

همچنين بحث قرآن درباره رستاخيز انرژيها كه مشروحاً در آغاز كتاب گذشت، و داستان خواب اصحاب كهف، و يا داستانهايى همچون داستان مرغهاى ابراهيم و يا آمدن عرب بيابانى خدمت پيامبر (ص) و به دست گرفتن استخوان پوسيده، و سؤال از چگونگى بازگشت حيات به آن، و پاسخهاى سه گانه قرآن به اين سؤال كه در آخر سوره «يس» آمده است و همه آنها در آغاز كتاب گذشت، عموماً مربوط به مسئله معاد جسمانى است والا معاد

ص: 233

روحانى بدون جسمانى، هيچ گونه تناسبى با اين بحثها ندارد (دقت كنيد).

قابل توجه اينكه: عرب جاهلى اعتقاد به بقاى روح داشت، از آنچه او تعجب داشت و به شدت انكار مى نمود مسأله معاد جسمانى و بازگشت اين بدن به زندگى بعد از مرگ بود، لذا قرآن از زبان آنها چنين مى گويد:

«أَ يَعِدُكُمْ أَنَّكُمْ إِذا مِتُّمْ وَ كُنْتُمْ تُرابًا وَ عِظامًا أَنَّكُمْ مُخْرَجُونَ آيا (اين پيامبر) به شما وعده مى دهد، هنگامى كه مرديد و خاك و استخوانهاى (پوسيده) شديد بار ديگر (از قبرها) بيرون آورده مى شويد.»(1)

و در جاى ديگر مى خوانيم: «وَ قالُوا أَ إِذا ضَلَلْنا فِي اْلأَرْضِ أَ إِنَّا لَفي خَلْقٍ جَديدٍ؛ آنها گفتند: آيا هنگامى كه ما (مرديم و) در زمين گم شديم آفرينش تازه اى خواهيم يافت؟»(2)

و در جاى ديگر مى گويد:

«وَ قالَ الَّذينَ كَفَرُوا هَلْ نَدُلُّكُمْ عَلى رَجُلٍ يُنَبِّئُكُمْ إِذا مُزِّقْتُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ إِنَّكُمْ لَفي خَلْقٍ جَديدٍ* أَفْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِبًا أَمْ بِهِ جِنَّةٌ بَلِ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاْلآخِرَةِ فِي الْعَذابِ وَ الضَّلالِ الْبَعيدِ؛ و گفتند: آيا مردى را به شما نشان بدهيم كه خبر مى دهد هنگامى كه بكلى متلاشى و پراكنده شديد آفرينش نوينى خواهيد يافت! آيا اين مرد دروغ به خدا بسته؟ يا مجنون است! ولى آنها كه به رستاخيز ايمان ندارند در مجازات و گمراهى دورى قرار دارند».(3)

از تمام اين آيات استفاده مى شود كه پيامبر اسلام (ص) همه جا سخن از بازگشت اين جسم و معاد جسمانى مى گفته است و لذا مخالفان از آن تعجب مى كردند و آيات قرآن به پاسخگويى آنها در موارد مختلف پرداخته و مى گويد:


1- سوره مؤمنون( 23)، آيه 35.
2- سوره سجده( 32)، آيه 10.
3- سوره سبأ( 34)، آيه 7 و 8.

ص: 234

«اللَّهُ يَبْدَؤُا الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ خداوند آفرينش را آغاز مى كند، سپس آن را تجديد مى نمايد و سپس به سوى او باز گردانده مى شود».(1)

كوتاه سخن اينكه الفباى معاد در قرآن، معاد جسمانى- عنصرى است و آنها كه اين همه آيات فراوان را كه حكايت از معاد جسمانى دارد، «توجيه» و يا صحيحتر «تحريف» مى كنند و به جسم مثالى و مانند آن تفسير مى نمايند، چيزى جز طفره رفتن از حقيقت و بيهوده گرايى ندارند!

معاد جسمانى در ترازوى عقل

اشاره

در بحثهاى سابق اين حقيقت كاملًا روشن شد كه در قرآن هر كجا سخن از معاد به ميان آمده، منظور معاد جسمانى بوده است و اصولًا كمتر كسى در محيط نزول قرآن «معاد روحانى فقط» را انكار مى كرده است، بنابراين وحشتى كه عرب جاهلى از طرح معاد قرآن داشته به خاطر همان جنبه جسمانى آن بوده است.

اكنون ببينيم از «عقل» هم مى توانيم سندى براى اين سخن بيابيم؟

عقل مى گويد: روح و بدن دو حقيقت جدا از هم نيستند بلكه كاملًا به هم پيوسته اند، و همانند «ماده» و «انرژى» لازم و ملزوم يكديگرند، با هم پرورش مى يابند و با هم تكامل پيدا مى كنند بنابراين ادامه بقاى هيچ يك از آن دو (براى يك مدت طولانى) ممكن نيست اين از يكسو.

از سوى ديگر همانطور كه جسم دو انسان هيچ گاه از تمام جهات مثل


1- سوره روم( 30)، آيه 11.

ص: 235

هم نيست، و حتى به گواهى تحقيقات وسيعى كه درباره انسانها به عمل آمده، خطوط سرانگشتان دو نفر نيز همانند يكديگر ديده نشده، دو روح نيز همانند يكديگر نيست و همان طور كه جسم بدون روح ناقص است، روح نيز بدون جسم كمبود دارد و اگر در جهان برزخ (عالمى كه در ميان دنيا و سراى آخرت است) اين دو از هم جدا مى شوند، جنبه موقتى دارد و در همان مرحله موقتى نيز فعاليت هاى روح محدود است و لذا زندگى برزخى به هيچ وجه توسعه زندگى عالم قيامت را ندارد.

به عبارت ديگر روح فرمانده و عامل مؤثر است و بدن فرمانبر و ابزار كار، همان طور كه هيچ فرمانده و هنرمندى از فرمانبر و يا ابزار كار بى نياز نيست، روح هم براى ادامه فعاليت هاى خود بى نياز از جسم نيست، منتها روح در جهان ديگر در سطحى بالاتر از اين جهان قرار مى گيرد به همان نسبت بايد جسمى كامل تر و عالى تر در اختيار داشته باشد و چنين هم خواهد بود.

در هر صورت جسم و روح همزاد يكديگر و مكمل يكديگرند و بنابراين معاد نمى تواند تنها جنبه روحانى و يا تنها جنبه جسمانى داشته باشد، مطالعه در وضع پيدايش جسم و روح اين حقيقت را روشن مى سازد.

ولى در اينجا چهار «اشكال» و يا به عقيده بعضى چهار «بن بست» خودنمايى مى كند كه بايد به طور گسترده مورد بررسى قرار گيرد:

1- شبهه آكل و مأكول؛

2- كمبود مواد خاكى روى زمين

3- با وجود تبديل جسم انسان در طول عمر، كداميك باز مى گردد؟

4- رستاخيز در كجا صورت مى گيرد؟ زيرا سطح كره زمين براى حشر

ص: 236

و نشر اين همه انسان مسلماً كافى نيست.

هر يك از اين ايرادهاى چهارگانه بايد جداگانه مورد بحث قرار گيرد.

1- شبهه آكل و مأكول

اشاره

اين ايراد يكى از قديمى ترين ايرادهايى است كه در مورد معاد جسمانى ذكر شده و خلاصه آن چنين است:

فرض كنيد انسانى به هنگام قحطى و گرسنگى شديد از گوشت انسان ديگرى تغذيه كند به طورى كه همه يا قسمتى از بدن انسان اول جزء بدن انسان دوم شود، آيا اجزاى بدن انسان اول در رستاخيز از انسان دوم جدا مى شود يا نمى شود؟ اگر بگوييم مى شود؛ بدن انسان دوم ناقص مى گردد و اگر بگوييم نمى شود بدن انسان اول ناقص مى شود.

اصولًا احتياج به اين فرض هم نيست، اين موضوع دائماً در طبيعت جريان دارد كه انسان هايى از دنيا مى روند بدن آنها خاك مى شود، خاك ها جزء زمين مى گردد، و از طريق جذب ريشه درختان تدريجاً تبديل به گياه يا ميوه مى شود و انسان هاى ديگرى از آن تغذيه مى كنند، و يا حيواناتى از آن استفاده مى كنند كه بعداً انسان گوشت آن حيوانات را مى خورد، بنابراين اجزاى بدن هاى پيشين از اين طريق جزء بدن انسان هاى بعد مى شود.

تعجب نكنيد اگر بگوييم اين سيبهايى كه الان در ميوه خورى پيش روى ما گذارده شده شايد تاكنون ده بار جزء بدن انسانى گرديده مجدداً به خاك برگشته، بار ديگر از طريق ريشه هاى درخت جذب و مبدل به سيب شده سپس انسانى آن را خورده و جزء بدن او گرديده است.

ص: 237

با اين حال اگر معاد جسمانى باشد، در روز رستاخيز ده بدن درباره اجزاى معينى به جنگ و نزاع مى پردازند و هر كدام مدعى خواهند بود كه اين اجزاء از آن آنهاست، با اين حال چگونه معاد جسمانى امكان پذير است؟

***

پاسخ و بررسى

گفتيم اين ايراد يكى از قديمى ترين ايرادها در معاد جسمانى است و فلاسفه و متكلمان پيشين همانند خواجه نصيرالدين طوسى و علامه حلى و ... هر يك به نوعى به آن پاسخ گفته اند.

مهم ترين پاسخى كه دانشمندان پيشين به اين ايراد داده اند از طريق «اجزا اصلى و «اجزاء غير اصلى است.

طبق اين نظر آنها مى گويند: بدن انسان داراى دو قسم اجزاء است: اجزاى اصلى و اجزاى اضافى.

اجزاى اصلى اجزايى است كه در تمام طول عمر باقى مى ماند نه عوض مى شود و نه نابود مى گردد و هرگز جزء بدن انسان ديگرى نخواهد شد، حتى اگر انسان ديگرى آن را بخورد جذب بدن او نمى شود.

اما اجزاى اضافى قابل تغيير و دگرگونى هستند و دائماً در حال عوض شدن مى باشند و ممكن است جزء بدن انسان يا حيوان ديگرى شوند.

به اين ترتيب مشكل حل مى شود، يعنى در روز رستاخيز اجزاى اصلى بدن هر كس همانند دانه هاى گياه و يا نطفه انسان در مدت كوتاهى پرورش مى يابند و بدن اصلى را مى سازند.

تنها سؤالى كه در برابر اين جواب باقى مى ماند و آن را به صورت يك

ص: 238

«فرضيه مبهم» نشان مى دهد اين است كه اين اجزاى اصلى كدام اجزاى بدنند و در چه عضوى قرار دارند و چگونه مى توان آن ها را از ديگر اجزا باز شناخت؟

در برابر اين سؤال، پاسخ هاى مختلفى گفته شده كه شايد نتواند ابهام را برطرف سازد، از جمله:

1- اجزاى اصلى همان «ژنها» هستند، كه در درون «كروموزمها» در وسط هسته سلول ها قرار دارند، بنابراين «ژنها» جزيى از هسته سلول هستند كه وضع آنها در تمام عمر ثابت است، و اجزاى اصلى بدن انسان را تشكيل مى دهند.

2- آخرين استخوان ستون فقرات يعنى پايين ترين استخوانى كه در اين ستون قرار دارد جزء اصلى بدن انسان است كه هرگز از بين نمى رود و جذب حيوان يا انسان ديگرى نيز نمى شود.

3- اجزايى كه آنها را به طور مشخص نمى شناسيم، اما مى دانيم در بدن انسان وجود دارند و خاصيتشان اين است كه هرگز از بين نمى روند و جذب بدن انسان يا حيوان ديگرى نمى شوند.

ولى هيچ يك از اين احتمالات از نظر علمى قابل قبول نيست.

زيرا: ژنها از نظر مواد دائماً در تغييرند و با گذشت زمان مواد آنها عوض مى شود آنچه باقى مى ماند و ثابت و يكنواخت است خواص ژنهاست.

از سوى ديگر، آخرين استخوان ستون فقرات نيز از نظر ساختمان تفاوتى با ساير استخوان هاى بدن ندارد و اين ادعا از نظر علوم روز ثابت نيست، زيرا اين استخوان همانند ساير اجزاى بدن در تغيير و تحول است و بعد از مرگ خاك مى شود، و طبعاً جذب بدن انسان يا حيوان ديگر مى گردد.

ص: 239

از سوى سوم، موضوع «اجزاى ناشناخته ثابت» نيز به فرضيه شبيه تر است تا به يك موضوع قطعى، يعنى دليلى بر وجود چنان اجزايى در بدن انسان نداريم و ما تفاوتى در ميان اجزاى بدن نمى يابيم و قانون نمو و تحليل مى گويد همه در تغييرند و پس از مرگ خاك مى شوندو امكان دارد به بدن حيوان يا انسان ديگرى باز گردند.

بنابراين مسأله اجزاء اصلى و غير اصلى يك فرضيه است كه اثبات آن احتياج به دليل دارد و متأسفانه چنين دليلى فعلًا در دست نداريم.

راه روشنتر

براى حل اين اشكال راه روشنترى يافته ايم كه شرح آن نيازمند به مقدماتى است كه بايد دقيقاً مورد بررسى قرار گيرد.(1)

1- بدن ما در مدت عمر چندين بار عوض مى شود، و همانند يك استخر بزرگ كه از روزنه كوچكى آب به آن وارد و از روزنه كوچك ديگر تدريجاً از آن خارج مى شود، پس از گذشت مدتى طولانى تمام آن عوض مى گردد بدون آنكه احساس گردد و همان طور كه در بحث استقلال روح گفتيم هيچ يك از سلول هاى بدن حتى سلول هاى مغزى از اين قانون مستثنا نيستند.

مقدار زمانى را كه يك بدن براى تبديل تمامى اجزاى خود به اجزاى جديد لازم دارد بعضى هفت يا هشت سال مى دانند، و به اين ترتيب يك


1- اين راه را در هيچ يك از نوشته هاى پيشينيان نيافته ايم، بنابراين چون براى اولين بار اين راه عرضه مى شود شايد نياز به بررسى هاى بيشتر دارد تا ارزش نهائى آن آشكارتر شود.

ص: 240

انسان هفتاد ساله ممكن است از آغاز تا پايان عمر ده بار عوض شده باشد!

2- هر بدن كه عوض مى شود صفات خود را به سلول هايى كه جانشين آن مى گردند منتقل مى سازد و لذا رنگ پوست بدن و شكل و رنگ چشم ها و ساير مشخصات قيافه يك انسان، در تمام طول عمر يكسان باقى مى ماند، با اينكه مواد آن شايد ده بار عوض شده باشد، و اين به خاطر آن است كه سلول ها به هنگام تغيير و تبديل، خواص خود را به سلول هاى بعد مى سپارند، و در واقع بدنى كه انسان در آخر عمر دارد داراى تمام مشخصات و صفات و كيفياتى است كه در بدن هاى پيشين بوده و از اين نظر مى توان گفت: آخرين بدن انسان عصاره و فشرده همه بدن هاى او در طول عمر است.

3- آنچه به وضوح از آيات قرآن بر مى آيد اين است كه در روز رستاخيز، آخرين بدنى را كه انسان داشته و تبديل به خاك شده و در واقع داراى همه صفات بدنهايى است كه در طول عمر او عوض شده اند، زنده مى شود.

در سه آيه از قرآن مى خوانيم كه: «مردم در روز قيامت از قبرها برانگيخته مى شوند»(1) اين آيات نشان مى دهد كه آخرين بدن در روز رستاخيز برانگيخته مى شود زيرا در قبرها چيزى جز خاك آخرين بدن نيست.

البته اين در صورتى است كه بدن دفن شود، ولى اگر بدنهايى مثلًا در حريق تبديل به خاكستر گردد يا بر اثر عوامل ديگر از بين برود در رستاخيز


1- فَاذَا هُمْ مِنَ الاجْدَاثِ الَى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ( يس، 51) يَخْرُجُونَ مِنَ الاجْدَاثِ كَانَّهُمْ جَرَاد مُنْتَشِر( قمر، 8) يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الاجْدَاثِ سِرَاعاً( معارج، 43).

ص: 241

ذرات آخرين بدن باز مى گردد اگر چه قبرى در كار نبوده است.

در آخر سوره يس كه درباره معاد بحث مى كند، چنين مى خوانيم:

«قُلْ يُحْيِيهَا الَّذِى انْشَأهَا اوَّلَ مَرَّة؛ بگو: اين (استخوان پوسيده) را خداوندى كه آن را در آغاز آفريده زنده مى كند».(1)

اين آيه نشان مى دهد كه آنچه مبعوث مى شود آخرين بدن است.

آيات متعدد ديگرى در قرآن داريم كه اين حقيقت را تأييد مى كند.

بنابراين چنين نتيجه مى گيريم كه: آنچه در رستاخيز باز مى گردد، همان آخرين بدن است كه محتوى تمام صفات و ويژگى هاى تمام بدن هاى دوران عمر مى باشد.

4- آيا دو بدن ممكن است به طور كامل متحد شوند؟ و به عبارت ديگر آيا ممكن است تمام بدن يك نفر بر اثر تغذيه تبديل به تمام بدن ديگرى شود؟

پاسخ اين سؤال منفى است زيرا بدن يك انسان فقط مى تواند جزء بدن انسان ديگرى شود نه كل آن، دليل آن هم روشن است چون شخصى كه از بدن ديگرى تغذيه مى كند، قبلًا وجودى دارد و با تغذيه از بدن ديگرى او را جزء خود مى كند نه كل خود.

درست است كه بدن شخص اول به طور كامل در بدن شخص دوم حل مى شود، ولى آنچه در اين مقدمه هدف ما را تشكيل مى دهد اين است كه شخص اول تمام شخص دوم هرگز نخواهد شد، و تنها مى تواند جزئى از او را تشكيل دهد (دقت كنيد).

آرى اگر فرض كنيم انسانى در مدت هفت سال هيچ چيز جز بدن انسان ديگرى نخورد و حتى از آب و اكسيژن هوا كه تدريجاً جذب بدن او مى شوند


1- سوره يس( 36)، آيه 79.

ص: 242

استفاده نكند، در اين صورت بدن انسان اول، تمام بدن انسان دوم خواهد شد، ولى ناگفته پيداست كه اين يك فرض محال بيش نيست و ممكن نيست انسانى در مدت هفت سال حتى از آب و هوا به كلى بى نياز گردد، به علاوه اين هم عادتا صورت خارجى پيدا نمى كند كه انسانى غذاى منحصرش مواد بدن انسان ديگرى بوده باشد (قطع نظر از مسأله آب و هوا).

نتيجه اينكه اتحاد دو بدن انسان از جميع جهات عملًا امكان ندارد، بلكه هميشه بدنى ممكن است جزء بدن ديگرى گردد (باز هم دقت كنيد).

5- هر سلولى از سلول هاى بدن ما محتوى تمام شخصيت ما است كه اگر پرورش پيدا كند مى تواند بدن ما را بسازد و به عبارت ديگر تمام خصوصيات بدن ما در درون هر سلولى نفهته شده است.

اين موضوع مخصوصاً با توجه به «بحثهاى ژنتيك» و اينكه در هسته هر سلولى در درون كروموزومها ذرات بسيار كوچكى به نام ژن وجود دارند كه حامل كليه صفات انسانند روشنتر مى شود.

اين موضوع منحصر به بدن ما نيست بلكه قانونى است كه درباره همه موجودات زنده صدق مى كند، به همين جهت مى بينيم بسيارى از درختان را از طريق قلمه زدن تكثير مى كنند يعنى مختصرى از گوشه يك شاخه كوچك آن در يك محيط مساعد، مى تواند به خودى خود درخت كاملى شود.

در حيوانات ساده مانند بعضى از كرمها تجربه شده است كه اگر بدن آنها را قطعه قطعه كنند هر قطعه اى تدريجاً تبديل به يك حيوان كامل مى شود يعنى درست ماند قلمه هاى يك درخت نمو كرده و نقائص خود را تكميل مى كند.

در بدن انسان نيز از نظر اصولى و كلى اين موضوع غير ممكن نيست، يعنى اگر بتوان شرائط مساعدى فراهم كرد، هر سلولى از بدن انسان به

ص: 243

تنهايى مى تواند انسانى بسازد كه در همه چيز مانند او است، بلكه به يك معنى خود اوست.

مگر روز اول، ما يك موجود تك سلولى نبوديم كه از طريق تكثير تصاعدى نمو كرده و تدريجاً اعضاء مختلفى پيدا نموديم، آيا همه اين اعضاء و اجزاى آن از تقسيم همان سلول واحد نخستين به وجود نيامده اند؟ يعنى سلول نخستين نمو كرد و تبديل به دو سلول شد و آن دو نمو كردند و تبديل به چهار سلول شدند، و همين طور افزايش يافتند و همه عضلات بدن را ساختند، بنابراين هر سلول به تنهايى اين استعداد را دارد كه سازنده تمام بدن انسان گردد.

گاه مى شود كه بر اثر يك حادثه قطعه گوشتى از بدن يك انسان جدا مى گردد ولى مى بينيم به مرور زمان سلول هاى اطراف نمو كرده و جاى خالى را پر مى كنند و جزء از دست رفته را مى سازند.

6- آيا شخصيت ما از نظر جسمانى با كم و زياد شدن مواد و كوچك و بزرگ شدن آن تغيير مى كند؟ مسلماً نه.

فى المثل ما روز اول يك نطفه تك سلولى بوديم، پس از گذشتن چند هفته تبديل به جنينى شديم كه شايد چند گرم بيشتر وزن نداشت، و پس از چند ماه وزن ما به دو سه كيلو رسيد، و به همين صورت متولد شديم براى ما نام انتخاب كردند و به همان نام شناسنامه گرفتند اما با گذشت زمان ما كه در لحظه تولد چند كيلو بيشتر وزن نداشتيم، يك انسان بزرگ سال به وزن هفتاد كيلوگرم- مثلًا- شديم، و اى بسا در سراشيبى زندگانى در آينده عضلات و استخوان هاى ما آنچنان تحليل برود كه وزن ما به چهل كيلوگرم تنزل يابد.

ص: 244

آيا اين تغييرات شخصيت ما را از نظر جسمانى عوض مى كند؟ يعنى ما همان كودك نوزاد روز نخست نيستيم؟ همان جنين چند گرمى و همان نطفه تك سلولى نيستيم و اگر وزن ما بر اثر بيمارى و يا كهولت، سقوط كند و به نصف وزن فعلى برسد، آيا باز، همان شخص سابق نيستيم؟

آيا در لابه لاى اين دگرگونيها و تغييرات يك شخصيت واحد وجود ندارد؟

پاسخ اين پرسشها روشن است و آن اينكه: در ميان اين همه دگرگونيها و تغيير و تحولات، واقعيت واحدى وجود دارد كه از آن به نام زيد يا عمرو، مسعود يا فاطمه تعبير مى كنيم بنابراين شخصيت انسان با تغيير ماده جسمانى و كم و زياد شدن آن عوض نمى شود.

اكنون كه اين مقدمات ششگانه كاملًا معلوم شد به اصل بحث برگرديم و ببينيم آيا تغذيه يك انسان از بدن انسان ديگر مشكلى در امر معاد جسمانى ايجاد مى كند يا نه؟

حقيقت اين است كه هيچ گونه مشكلى ايجاد نمى كند، چون به هنگام رستاخيز اجزاى بيگانه اى كه در بدن يك انسان وجود دارد، به جاى اصلى خود باز مى گردد و تنها اجزاى خود بدن باقى مى ماند. زيرا همان طور كه گفتيم يك بدن هرگز تمام بدن ديگرى نخواهد شد بلكه جزء او خواهد شد بنابراين اگر از او جدا بشود اجزائى براى او باقى خواهد ماند (دقت كنيد).

و اين مسلم است كه بدن دوم با از دست دادن اجزاى بيگانه كه در تمام بدن پراكنده بود به همان نسبت كوچكتر و ضعيف تر مى شود ولى پيداست كه اين موضوع مشكلى ايجاد نمى كند زيرا همان طور كه گفتيم اگر به اندازه يك سلول هم از بدن دوم باقى بماند مى توانند مانند نطفه اصلى روز اول، يا

ص: 245

قلمه هاى درختان، رشد و نمو پيدا كند و بدن اصلى را بسازد تا چه رسد به اينكه مقدار قابل ملاحظه اى از بدن دوم باقى بماند.

بنابراين در آستانه رستاخيز (در يك زمان كوتاه يا طولانى) اجزاى باقيمانده از هر بدن هر قدر كم باشند نمو مى كنند و پرورش مى يابند و همانند قلمه گياهان بدن نخستين را مى سازند و به سر حد اصلى و طبيعى مى رسند و اين موضوع هيچ اشكالى ايجاد نمى كند، بدن همان بدن است و شخصيت همان شخصيت و صفات و مشخصات همان صفات و مشخصات و لذا عينيت و وحدت در ميان اين دو بدن محفوظ خواهد بود.

شايد لازم به يادآورى نباشد كه اين راه حل براى مشكل آكل و مأكول، ارتباطى با فرضيه اجزاى اصلى و غير اصلى ندارد، چون تمام اجزا از نظر ما اجزاى اصلى هستند، و همه قابل جذب در بدن ديگرى مى باشند.

سؤال

تنها پرسشى كه در اينجا باقى مى ماند اين است كه طبق اين نظريه، اجزاى معينى را مى توان يافت كه روزى جزء بدن گنهكارى بوده و بعداً از طريق خاك شدن و جزء اندام گياهان گشتن، جزء بدن انسان نيكوكارى شده است، آيا بازگشت اين اجزاء كه روزى در مسير گناه و روزى ديگر در مسير عبادت بوده اند به بدن اول كه بدن گناهكار بوده است با اصل عدالت سازگار است؟

پاسخ

جواب اين سؤال با توجه به يك نكته روشن مى شود و آن اين است كه كانون آلام و دردها و همچنين آرامشها و راحتيها، روح آدمى است، و جسم

ص: 246

ابزارى بيش نيست، لذا اگر بدن مرده اى را قطعه قطعه كنند هيچ گونه تألمى پيدا نمى كند و يا در حال بيهوشى پاره كردن اعضاى بدن ناراحتى به وجود نمى آورد، بنابراين گناه و ثواب از روح سرچشمه مى گيرد و بدن ابزار آن است، همچنين پاداش و كيفر نيز سرانجام به روح مى رسدو بدن ابزار آن است، و ما هرگز در مسأله معاد جسمانى روى اين مطلب كه فلان بدن گناه كرده يا فلان بدن كار نيك كرده تكيه نمى كنيم، بلكه روى اين معنى تكيه مى كنيم كه روح بدون بدن نمى تواند حيات كاملى داشته باشد و به همين دليل روح بايد به جسم اصلى خود بازگردد و به حيات كامل خويش ادامه دهد.

نتيجه اينكه بدون اجزاى معين در دو بدن (پس از حل شدن مسئله وحدت شخصيت) مشكلى از نظر پاداش و كيفر و ثواب و عقاب ايجاد نخواهد كرد.

و به اين ترتيب مشكل «آكل و مأكول» كه فكر افراد زيادى را به خود مشغول كرده و شايد عدم حل آن سبب شده كه در مسأله معاد جسمانى متزلزل شوند مشكلى است قابل حل، يعنى با قبول معاد جسمانى با همين بدن عنصرى مادى- آنچنان كه قرآن مى گويد- مى توان به ايراد مزبور پاسخ گفت (اگر در اين بحث ابهامى باقى مانده يك بار ديگر از آغاز آن را مطالعه فرماييد).

2- كمبود مواد خاكى زمين

ايراد ديگرى كه در مورد معاد جسمانى مى كنند اين است كه اگر بنا شود تمام افراد انسان در روز رستاخيز با همين بدن مادى باز گردند، اصولًا خاك هاى روى زمين براى آن همه انسان كافى نيست و به اين صورت گرفتار

ص: 247

كمبود مصالح اصلى براى ساختمان اين همه انسان مى شويم! و اگر بگوييم اين انسان ها به شكل كنونى نخواهند بود بلكه تبديل به آدمكهايى خواهند شد بسيار كوچك و ريز، آن هم مطلب عجيب و باورنكردنى است.

پاسخ: كسانى كه اين سخن را مى گويند و مسأله كمبود خاك ها و مصالح ساختمانى بدن آن همه انسان ها را مطرح مى كنند، در حقيقت گز نكرده پاره كرده اند! و تيرى درتاريكى پرتاب نموده اند كه متأسفانه به هدف نخورده است! چه خوب بود كه در اين گونه بحث ها كه با اعداد و ارقام بايد سر و كار داشته باشيم، قلم و كاغذى به دست مى گرفتند و يك محاسبه اجمالى روى مطلب مى كردند تا بدانند چه اندازه گرفتار اشتباه شده اند!

اكنون بفرماييد قلم و كاغذ به دست گرفته، حساب كنيم:

مى گويند 65 تا 70 درصدبدن هر انسانى آب است بنابراين مواد معدنى و آلى بدن يك انسان تقريباً در حدود يك سوم وزن بدن اوست، يعنى يك انسان شصت كيلويى تقريباً بيست كيلو- يا مقدارى كمتر- خاك و مواد آلى و معدنى دارد و بقيه آب است. حالا حساب مى كنيم كه اگر يك متر مكعب خاك داشته باشيم براى مصالح ساختمان بدن چند انسان كافى است؟

به آسانى مى توانيم دريابيم كه اين مقدار خاك (يك متر مكعب) براى بيش از يكصد نفر كفايت مى كند. اگر وزن مخصوص خاك را دو برابر آب حساب كنيم يك متر مكعب خاك دو هزار كيلوگرم وزن خواهد داشت كه اگر آن را تقسيم به عدد بيست (وزن مواد لازم براى هر انسانى) كنيم نتيجه صد مى شود.

اكنون به خوبى مى توانيم بدانيم كه يك كيلومتر مكعب خاك يعنى قطعه زمينى كه طول و عرض و عمق آن يك هزار متر بوده باشد براى ساختن يكصد

ص: 248

ميليارد انسان كافى است.

يعنى در يك كيلومتر مكعب- به زبان ساده- يك ميلياد متر مكعب وجود دارد كه هر كدام براى ساختن يكصدانسان كافى است.

و به عبارت روشنتر:

اين مقدار خاك مى تواند تقريباً 25 برابر جمعيت كره زمين را بسازد و تصديق مى كنيد اين مقدار خاك وسعت ناچيزى از سطح كره زمين را اشغال مى كند.

حالا كه زحمت محاسبه را كشيديد بياييد در افق زمان نيز به سير و حركت بپردازيم:

فكر مى كنيد حد متوسط عمر يك انسان چند سال است؟ و به تعبير ديگر: چند سال طول مى كشد كه يك نسل به كلى از ميان برود و نسل ديگرى جانشين آن گردد؟

فكر مى كنيد بيش از پنجاه سال باشد؟ نه، امروز كه بيش از اين نيست و در گذشته البته از اين كمتر بوده است.

اكنون عدد 25 را كه در بالا داشتيم و معرف 25 نسل بود ضرب در عدد پنجاه سال كه متوسط عمر هر نسلى است مى كنيم مى شود 1250 سال يعنى يك «كيلومتر مكعب خاك» براى ساختن ماده اصلى تمام انسان هاى روى كره زمين به مدت 1250 سال كافى است.

بنابراين اگر مجموع دوران تاريخ زندگى بشر را روى زمين فى المثل دوازده هزار و پانصد سال فرض كنيم، و باز فرض كنيم هيچ جزئى از بدن انسان جزء بدن فرد ديگر نشده باشد، فقط ده كيلومتر مكعب خاك كافى است كه مصالح بدن اين همه انسان را از نو تشكيل دهد.

ص: 249

و اگر طول عمر انسان را در كره زمين دو ميليون و پانصد هزار سال بدانيم! كه از آخرين جمجمه هاى پيدا شده به دست مى آيد و شايد نتوان از آن دورتر رفت، در اين صورت دو هزار كيلومتر مكعب خاك كافى است كه مصالح بدن اين همه انسان را در طول 2500000 سال تشكيل دهد، و مى دانيم اين مقدار خاك مقدار كمى از روى زمين را اشغال مى كند.

نتيجه اينكه اگر سطح مساحت كشور ايران را با عمق هزار متر خاك در نظر بگيريم مى تواند جواب نيازمندى مصالح جسمى ميلياردها ميليارد انسان را در طول دو ميليون و پانصد هزار سال بدهد، با اينكه كشور ما گوشه كوچكى از سطح كره زمين را اشغال كرده كه با يك نگاه سطحى روى نقشه جغرافيا وضع آن روشن مى گردد.

از مجموع آنچه گفتيم روشن مى شود كه ادعاى عدم كفايت خاك هاى كره زمين براى پاسخ گفتن به مواد لازم براى تشكيل بدن انسان ها تا چه اندازه بى اساس است و مصداق همان «گز نكرده و پاره كردن» مى باشد!

3- با كدامين جسم معاد صورت مى گيرد؟

سؤال ديگرى كه در زمينه معاد جسمانى مطرح مى شود اين است كه اگر معاد با جسم صورت مى گيرد، با كداميك از بدنها و اجسامى كه انسان در طول عمر با آن زندگى كرده، رستاخيز انجام مى شود؟ زيرا مى دانيم يك انسان در طول عمر چندين بار جسم و بدن خود را عوض مى كند، و احتمالًا هر هفت سال تمام سلول هاى بدن يك انسان عوض مى شوند و سلول هاى نو جانشين آنها مى گردد.

ص: 250

البته اين دگرگونى آنچنان دقيق و ماهرانه و تدريجى صورت مى گيرد كه به هيچ وجه محسوس نيست، و جالب تر اينكه سلول هاى نو تمام مشخصات و خصوصيات سلول هاى كهنه را به خود جذب مى كنند، يعنى به همان اندازه، به همان شكل و به همان رنگ در مى آيند، مگر نه اين است كه زائيده و مولود و وارث سلول هاى پيشين هستند؛ چرا در همه چيز همانند آنها نباشند؟

به هر حال با توجه به آنچه گفته شد جاى اين سؤال باقى مى ماند كه انسانى كه در مدت عمر هفتاد ساله اش ده بار قالب عوض كرده و با هر يك اعمالى از نيك و بد انجام داده است آيا با مجموع اين بدن ها باز مى گردد كه هيولاى عجيبى خواهد شد؟! يا با يكى از آنها كه ترجيح بلامرجح خواهد بود، علاوه بر اين هر بدنى براى خود پرونده اعمال دارد كه ممكن است با پرونده اعمال بدن ديگر كاملًا متفاوت باشد، اما اگر معاد روحانى باشد هيچ يك از اين اشكالات بروز نخواهد كرد.

پاسخ: جواب اين سؤال را در خود سؤال مى توان يافت، زيرا همانطور كه در متن آمده هر بدنى تمام مشخصات و صفات بدن پيشين را به خود جذب مى كند، و بنابراين آخرين بدن بايگانى تمام پرونده هاى يك عمر است و خلاصه و فشرده و عصاره اى است از تمام مشخصات بدنهاى گذشته، زيرا وارث و جانشين بلكه محتوى و حافظ تمام ويژگيهاى آنهاست.

و به اين ترتيب هرگاه آخرين بدن مبعوث و برانگيخته شود چنان است كه تمام بدن ها برانگيخته شده باشد. جالب اينكه سلول ها به هنگام تعويض حتى عوارض اكتسابى را نيز به خود جذب مى كنندمثلًا كسانى كه روى بدن خود خالكوبى كرده اند اين خالها ممكن است تا آخر عمر از آنها جدا نشود

ص: 251

با اينكه سلول ها عوض مى گردند و اين به خوبى نشان مى دهد كه حتى صفات اكتسابى نيز نقل مكان داده، به «سلول هاى جانشين» منتقل مى گردند.

و همان گونه كه گفتيم از آيات متعددى از قرآن مجيد نيزاستفاده مى شود كه معاد رستاخيز با آخرين بدن انجام مى گيرد.

در سوره يس آيه 51 مى خوانيم:

«وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَإِذا هُمْ مِنَ اْلأَجْداثِ إِلى رَبِّهِمْ يَنْسِلُونَ و (بار ديگر) در صور دميده مى شود، ناگهان آنها از قبرها شتابان به سوى (دادگاه) پروردگارشان مى روند».

و در سوره حج آيه 7 مى خوانيم:

«وَ أَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ؛ و خداوند مردگانى را كه در قبرها هستند بر مى انگيزد».

از اين آيات و مانند آنها به خوبى استفاده مى شود كه رستاخيز با آخرين بدن صورت مى گيرد، قانون خرد نيز اقتضا مى كند كه چنين باشد، زيرا بدنى كه عصاره و فشرده همه بدنهاى دوران عمر است در حقيقت هميشه با روح بوده است و از هر جهت تناسب و سنخيت با آن دارد، و روح تنها با آن مى تواند زندگى كاملى داشته باشد بنابراين، مشكلى از اين جهت در امر معاد جسمانى پيدا نخواهد شد.

***

4- رستاخيز در كجا خواهد بود؟

بالاخره آخرين سؤالى كه در زمينه معاد جسمانى ممكن است صورت گيرد اين است كه اگر همه مشكلات در اين مورد حل شود تازه براى

ص: 252

بازگشت اين همه انسان كه در دوران عمر به زمين آمده اند جايى در روى كره زمين وجود نخواهد داشت، زيرا هم امروز وسعت كره زمين براى نسل موجود در پاره اى از نقاط كم است و برنامه مبارزه با افزايش جمعيت در همه جا مطرح مى باشد حالا فكر كنيد اگر بخواهند همه انسان هاى گذشته و آينده در زمان واحد باز گردند چه غوغايى برپامى شود، اما اگر معاد تنها جنبه روحانى داشته باشد مشكلى به وجود نخواهد آمد چون در جهان ارواح مزاحمتى وجود ندارد.

پاسخ: كسى كه اين ايراد را مى كند گويا از يك نكته غفلت كرده است و آن اين كه همان گونه كه در قرآن نيز صريحاً آمده، در پايان اين جهان نظام كرات عالم هستى به هم مى ريزد: خورشيد خاموش و ماه تاريك مى گردد كوه ها همانند ذرات غبار پراكنده مى گردند، سپس بر ويرانه اين جهان كهنه، جهان نو و تازه بنياد مى گردد و زندگانى نوين انسانها در جهانى نو صورت مى گيرد، و به اين ترتيب مشكل كمى وسعت كره زمين اساساً مطرح نخواهد بود، زيرا آن روز كره زمينى به اين شكل نخواهيم داشت كه از كمى وسعت آن نگران باشيم در آينده توضيح بيشترى- به خواست خدا- در اين زمينه خواهيم داد.

ص: 253

گواهان دادگاه بزرگ رستاخيز و حساب و كتاب و ميزان

اشاره

رستاخيز دادگاه عظيمى است كه همه بدون استثناء در برابر آن حاضر و محاكمه مى شوند، ولى همانطور كه گفته ايم اساساً الفاظ ما از روز نخست براى زندگى روزانه ما «ابداع» شده است لذا به محض اينكه از دايره زندگى روزمره گام بيرون بگذاريم، حرف زدن براى ما جدّاً مشكل مى شود، چون الفاظى براى بيان مفاهيمى كه با آن سرو كار پيدا مى كنيم نمى يابيم!

مخصوصاً در مورد زندگى در جهان ديگر، جهانى كه همه چيز آن تقريباً با اين جهان متفاوت است، جهانى كه در سطحى بسيار بالاتر از اين جهان، و زندگى ملامت بارش، قرار دارد.

درست به اين مى ماند كه دو بچه دوقلو هنگامى كه در شكم مادر هستند- فرضا- براى درد دل با يكديگر و رفع نيازمنديهاى خود الفاظى وضع كنند، بديهى است هنگامى كه متولد مى شوند و انواع منظره ها، صحنه ها، موجودات، پديده ها، و افراد و اشخاص را مى بينند درست مانند دو نفر گنگ ناچارند با حركت دست و چشم و سر مقاصد خود را به يكديگر تفهيم كنند، زيرا لغت نامه دوران جنين آنها شايد بيش از ده لغت نداشته باشد، در حالى كه جهان وسيع كنونى نياز به ده ها هزار لغت دارد تا بتوان مطالب

ص: 254

مربوط به آن را بازگو كرد!

وسعت عالم بعد از مرگ، نسبت به اين جهانى كه در آن زندگى مى كنيم، همانند وسعت اين جهان است نسبت به عالم جنين و به اين ترتيب جاى تعجب نيست كه الفاظ و كلماتى كه در اين جهان با آن سخن مى گوييم نتواند ترسيم كاملى از چهره زندگى در جهان ديگر كند و ما در بيان آن همه شكوه و عظمت و تنوع نعمت ها و تكامل آن زندگى گرفتار عجز وناتوانى شويم، حتى تصور آن براى ما كه در زندان دنيا محصور هستيم مشكل شود.

به هر حال، اينكه مى گوييم در جهان ديگر همه انسان ها محاكمه مى شوند، نه به اين معنى است كه ميزهاى متعددى در عرصه قيامت گذارده مى شود و هر كس پرونده كوچك يا بزرگى زير بغل دارد و همراه گواهان و شهود وارد محشر مى گردد و در برابر قضات و دادرسان اين دادگاه كه مثلًا از جنس فرشتگانند قرار مى گيرد، و پس از بازپرسى هاى مقدماتى محاكمه علنى شروع مى گردد، و متهم نيز از خود مدافعاتى كرده، بعد «فرشتگان دادرس» وارد «شور» مى شوند، و رأى نهايى به محكوميت يا به تبرئه يا تشويق و پاداش افراد صادر مى كنند، و پس از امضاى «حاكم مطلق عرصه محشر» يعنى ذات پاك خداوند، براى اجرا به مأموران اجراى احكام الهى، يعنى فرشتگان بهشت و دوزخ، ابلاغ ميگردد نه به هيچ وجه چنين نيست! و در آنجا الفاظ رنگ و مفهوم ديگرى به خود مى گيرند.

شبحى از محكمه و دادگاه وجود دارد اما در سطحى فوق العاده عالى تر و شكلى غير از آنچه ديده ايم و شنيده ايم.

ص: 255

اگر سخن از ميزان عمل (ترازوى سنجش كارها) به ميان مى آيد، نه به اين معنى است كه اعمال رادر يك كفه از ترازوى دو كفه اى قرار مى دهند، و در برابر آن آنقدر سنگ مى ريزند تا تعادل برقرار گردد و وزن واقعى معلوم شود. و يا اگر زياد باشد به وسيله ترازوهاى غول پيكرى همانند باسكول وزن آن را معلوم مى كنند و سپس با قلم و مداد و چتكه يا چيزى شبيه ماشينهاى حساب، به حساب اعمال رسيدگى مى گردد نه هيچ كدام از آنها نيست.

گفتيم در اينجا الفاظ رنگ تازه اى به خود مى گيرند (و بايد چنين باشد) زيرا سخن از جهانى در ميان است كه با دنياى ما به كلى مغايرت دارد.

البته نبايد اين حقيقت را بهانه اى براى تفسيرهاى نابجا، و سوء استفاده و ايجاد يك نوع هرج و مرج ادبى در الفاظ مربوط به جهانى ديگر قرار داد، بلكه بايد مفاهيم اين الفاظ را در پرتو قرائن موجود روشن ساخت.

از طرفى درزندگى اين دنيا نيز مفاهيم الفاظ با گذشت زمان دگرگون مى گردد: سابقا هنگامى كه كلمه چراغ گفته مى شد ظرف كوچكى محتوى يك ماده روغنى در نظر مجسم مى گشت كه يك «فتيله دراز» در وسط آن جاى گرفته بود، آن سر فتيله را كه بيرون بود آتش مى زدند و روغن يواش يواش مى سوخت، گاهى براى جلويگرى از دود كردن «حبابى» هم بر آن مى گذاردند كه هوا را به سرعت از يك طرف وارد و از طرف ديگر خارج كند.

ولى امروز اين اسم به چراغ هاى فلورسنتى گفته مى شود كه مانند يك «حلقه ماهتاب» به سقف چسبيده، نه از روغندان، خبرى در آن است و نه از روغن و نه فتيله و حباب، تنها چيزى كه به قوت خود كاملًا باقى مانده، آن است كه خاصيت هر دو چراغ يكى است و آن مبارزه با ظلمت و تاريكى است.

اين سخن در مورد ساير وسايل زندگى قديم و جديد نيز صادق است كه

ص: 256

ابزار و آلات به كلى عوض مى شوند ولى نتيجه ثابت و باقى مى ماند.

هنگامى كه در دو زمان مختلف درجهان ما اين قدر دگرگونى واقع شود، در مورد جهان ديگرى كه همه چيزش با اين جهان متفاوت است، مسأله روشن خواهد بود كه اگرالفباى ديگرى براى بيان مفاهيم آن به دست نياوريم حداقل بايد در مورد به كار بردن الفاظ بيشتر روى نتايج آن بينديشيم و تكيه كنيم، نمى گويم با ميل خود آنها را هر جور خواستيم تفسير كنيم و مى گويم توجه داشته باشيم كه اين الفاظ وضع خاصى دارد.

اكنون كه اين مقدمه روشن شد باز مى گرديم به تفسير اين مفاهيم.

الف- گواهان در رستاخيز

اشاره

در آيات قرآن مجيد، گواهان مختلفى براى آن دادگاه بزرگ ذكر شده است، به اين ترتيب:

1- ذات پاك خداوند: «وَ ما تَكُونُ في شَأْنٍ وَ ما تَتْلُوا مِنْهُ مِنْ قُرْآنٍ وَ لا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ إِلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا إِذْ تُفيضُونَ فيهِ وَ ما يَعْزُبُ عَنْ رَبِّكَ مِنْ مِثْقالِ ذَرَّةٍ فِي اْلأَرْضِ وَ لا فِي السَّماءِ وَ لا أَصْغَرَ مِنْ ذلِكَ وَ لا أَكْبَرَ إِلَّا في كِتابٍ مُبينٍ !

«در هر حال كه باشى، و هر آيه اى از قرآن بخوانى، و هر كارى انجام دهى، ما گواه بر شما هستيم و هيچ امرى بر علم و دانش پروردگار تو- حتى به اندازه سنگينى ذره اى- مخفى نمى ماند نه در زمين و نه در آسمان، و نه كوچكتر و نه بزرگتر از آن، مگر اينكه همگى در كتاب آشكار ثبت است».(1)


1- سوره يونس( 10)، آيه 61.

ص: 257

2- پيامبران نيز از گواهانند: «فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهيدًا؛ چگونه خواهد بود آن روز كه از هر امتى گواهى خواهيم آورد و تو را گواه بر آنها قرار خواهيم داد».(1)

3- زبان و دست و پا گواهى ميدهند: «يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْديهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ روزى كه زبان و دست و پاى آنها به اعمال آنها گواهى مى دهد!»(2)

4- پوستهاى تن نيز گواهند: «وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْ ءٍ؛ به پوستهاى تن خود مى گويند چرا بر ضد ما گواهى داديد؟ آنها جواب مى دهند:

پروردگارى كه همه چيز را به نطق در آورده ما را نيز به نطق درآورد (تا حقايق را بازگو كنيم)».(3)

5- زمين نيز گواه اعمالى است كه بر آن انجام يافته: «يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها! بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحى لَها؛ در آن روز زمين اخبار خود را بازگو مى كند زيرا پروردگار او به او وحى كرده است».(4)

6- فرشتگان نيز از گواهانند: «وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهيدٌ؛ همه كس وارد دادگاه قيامت مى شوند در حالى كه با هر فردى مأمورى و گواهى (از فرشتگان) مى باشد».(5)


1- سوره نساء( 4)، آيه 41.
2- سوره نور( 24)، آيه 24.
3- سوره فصلت( 41)، آيه 21.
4- سوره زلزله( 99)، آيات 4 و 5.
5- سوره ق( 50)، آيه 21.

ص: 258

چگونگى اين گواهى

با توجه به قرار گرفتن زبان و دست و پا و اعضاى بدن و همچنين، زمين ها در زمره گواهان روشن مى شود كه اين گواهى از آن «گواهيهاى قراردادى بشر» كه گاهى از منطفه حرف تجاوز نمى كندو هيچ گونه مطابقتى با واقع ندارد، نيست.

اين يك گواهى «عملى و «اثرى است كه دروغ را در آن راهى نيست.

توضيح اينكه: گاهى مى گوييم چشم هاى فلان كس گواهى مى دهد كه ديشب نخوابيده است!

رنگ پريده و صداى لرزانش گواهى مى دهد كه از چيزى ترسيده است!

نظافت فوق العاده لباس و خانه اش گواهى مى دهد كه در انتظار ميهمانى به سر مى برد.

اين «گواهى طبيعى و عملى» رساترين و صادق ترين نوع گواهى مى باشد كه كسى را ياراى انكار آن نيست.

بسيار مى شود كه متهم شهادت تمام شهود را انكار مى كند، اما همين كه نوار سخنان او را برايش مى گذارند و يا عكسهايش از لحظه جنايت را به او نشان مى دهند تمام راههاى انكار را به روى خود بسته مى بيند و اعتراف مى كند، دليل آن اين است كه گواهى عكس و نوار يك گواهى طبيعى و اثرى است، كه هيچ كس قادر بر انكار آن نمى باشد.

نبايد فراموش كنيم كه روح و جسم ما يك بايگانى عجيب اسرارآميز از تمام اعمال و رفتار و سخنان عمر ماست، يعنى همان طور كه غذاهايى از آغاز عمر تاكنون خورده ايم در جسم ما- بدون استثناء اثر گذارده، و آثار هر يك

ص: 259

از آنها در خون ما، در سلول هاى بدن، در استخوان و رگ و پى ما وجود دارد، حتى با تغيير سلول ها و عوض شدن آنها باز اين آثار به سلول هاى آينده انتقال مى يابند، به طورى كه اگر يك دستگاه فوق العاده دقيق باشد و روى خون يا سلول هاى بدن ما بررسى كند، ممكن است تمام غذاهايى را كه از آغاز تاكنون خورده ايم- حتى با قيد تاريخ!- بازگو كند.

همچنين هر يك از اعمال ما انعكاس و بازتابى در روح و جسم ما دارد: يك دروغ، يك خيانت، يك تجاوز به حق ديگران، يك ضربه سيلى به صورت بى گناه، يك شهادت و گواهى ظالمانه همه نقشى در روح و جسم ما مى گذارند و خطوطى ترسيم مى كنند كه خواندن اين خطوط در دادگاه قيامت كه عالم ظهور و بروز است كاملًا آسان مى باشد، اينها همه گواهان و شهودان دادگاهند.

و راستى اگر جامعه اى توجه و ايمان به چنين واقعيتى داشته باشد چقدر مراقب اعمال و رفتار خويش خواهد بود؟ و اين ايمان مذهبى به رستاخيزى اين چنين، چه اثر تربيتى عظيم و فوق العاده اى خواهد داشت!

ب- حساب و كتاب در آن دادگاه

از آنچه در بالا گفته شد به خوبى معلوم مى شود كه مسأله پرونده و نامه اعمال و محاسبه در محكمه رستاخيز نيز شكل تازه اى به خود مى گيرد.

سرتاپاى مجرمان و نيكوكاران پرونده است، زمينى كه روى آن زندگى داشته، در و ديوارهاى خانه اى كه در آن مسكن كرده بود، هر كدام

ص: 260

پرونده اى مى باشد و مسلماً نامه عملى كه به دست راست نيكوكاران و به دست چپ بدكاران داده مى شود و آيات قرآن ميگويد آنها قادر به انكار محتويات آن نيستند نوعى از اين پرونده هاى اثرى است كه شايد تصور آن هم امروز براى ما مشكل باشد.

و از اينجا مشكل ديگرى براى ما حل مى شود كه چگونه قرآن مى گويد: «وَاللَّهُ سَرِيعُ الْحِسَابِ خداوند به سرعت حساب خلايق را مى رسد».(1)

زيرا حساب همه در آنجا روشن است، اين حساب مجموعه اثرات اعمال نيك و بدى است كه در وجود هر كس متراكم شده، و همواره نتيجه آن معلوم و مشخص مى باشد.

گاهى براى نزديك ساختن اين حقيقت به ذهن، به يك مثال ساده- و شايد از جهاتى دور از مقصود- متوسل مى شويم مى گوييم اتومبيلهاى معمولى ممكن است در طول عمر خود راه هاى زيادى در جاده هاى مختلف را پيموده باشند بدون آنكه حتى راننده آن به خاطر داشته باشد تا چه رسدكه بتواند به حساب آنها برسد ولى هر لحظه اراده كنيم با يك نگاه به كيلومتر شمار آن، مى توانيم مقدار راهى را كه پيموده دقيقاً تعيين نماييم كه اين نيز يك گواه اثرى است، چون پيوند سيم كيلومتر شمار با دستگاه هاى حركت ماشين دائماً روى آن اثر گذارده و آن را به حركت در مى آرود.

در محاسبه هاى معمولى اشتباه وجود دارد، حساب با انگشت با اعداد با چتكه و حتى با مغزهاى الكترونيكى، اما يك نوع حساب در اين جهان داريم


1- سوره بقره( 2)، آيه 202.

ص: 261

كه در آن اشتباه نيست، مثلًا كنده هاى درختان هر سال قشرى بر خود مى افزايند كه روشنگر سن آنهاست، همچنين طبقات يخ، اين حسابى است كه در آن اشتباه وجود ندارد و هميشه «سرجمع» آن حاضر است، محاسبه قيامت نوع عالى تر اين گونه حساب مى باشد.

ج- ميزان اعمال

در متون اسلامى سخن از ميزان يا ترازوى عمل فراوان به ميان آمده است.

بعضى فكر مى كنند ترازوئى به همين شكل كه در اين جهان مى بينيم در كار است، لذا اين زحمت را به دوش خود انداخته اند كه پيدا كنند چه چيز در اين ترازو وزن مى شود.

1- خود افراد؟

2- نامه هاى اعمال وزن دارند و توزين مى شوند؟

3- اعمال تجسم يافته وزن دارند؟

همه اينها به خاطر آن است كه ميزان و وزن را به همان مفهوم عادى آن كه در زندگى روزانه با آن سرو كار داريم تفسير كرده اند.

در حالى كه مى بينيم در زبان قرآن ميزان به يك مفهوم بسيار وسيع تر و جامع تر آمده است:

«وَالسَّمَاءَ رَفَعَهَا وَ وَضَعَ الْمِيزَانَ آسمان را برافراشت و در هر چيز ميزان (و حسابى) قرار داد».(1)

«وَ انْزَلْنَا مَعَهُمُ الْكِتَابَ وَ الْمِيزَانَ ما به همراه پيامبران كتاب و ميزان (سنجش حق و باطل) فرستاديم».(2)


1- سوره الرحمن( 55)، آيه 7.
2- سوره حديد( 57)، آيه 25.

ص: 262

توضيح اينكه: در ميان هر قوم و ملتى مقياس سنجشهائى براى تعيين ارزشها وجود دارد كه مى توان گفت سرنوشت ملتها را همين «مقياس سنجشها» تعيين مى كند، فى المثل مقياس سنجش «علم و عالم» و دانش و دانشمند در دنياى مادى ماشينى چيزى است و در مكتب انبياء و رجال آسمانى و وحى چيز ديگر.

امروز دانشمند به كسى مى گويند كه فضاى مغز او از فرمولهاى بيشترى انباشته شده، و شناخت او از طبيعت و اسرار آن قابل ملاحظه باشد، و طرز بهره گيرى از آن را به خوبى مى داند، و مدتى از عمر خود را در دانشگاهها و آزمايشگاهها گذرانده و از عهده امتحاناتى برآمده است.

حالا فرق نمى كند كه علم او در خدمت انسانها باشد يا در خدمت بمبها و موشكهاى قاره پيما يا كلاهكهاى اتمى! و يا ساختن هروئين، و يا به عنوان وكيل مدافع براى دفاع از باندهاى سارقان بين المللى به هنگامى كه در دادگاهها گرفتار مى شوند، و يا در خدمت سازمانهاى استعمار اقتصادى جهانى.

اما همين كلمه در مكتب انسانى پيشوايان الهى همچون على (ع) رنگ ديگرى به خود مى گيرد او مى گويد: «عالم كسى است كه حامى مردم باشد و دانشش در راه نجات انسانها به كار گرفته شود، آن كس كه از درد و رنج مردم آگاه و با آنها سهيم نباشد شايسته نام عالم و دانشمند نيست».

«وَ ما اخَذَ اللهُ عَلى العُلَماءِ الا يُقارُّوا عَلى كِظَّةِ ظالِمِ وَ لا سَغَبِ مَظْلُومٍ خداوند از علما و دانشمندان پيمان گرفته كه در برابر شكم خوارگى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان سكوت نكنند».(1)


1- نهج البلاغه، خطبه 3( شقشقيه).

ص: 263

از اصل بحث دور نشويم، مقياس سنجشها در ميان ملتها در زمينه هاى مختلف، در زمينه علم، در زمينه شخصيت، ارزش هاى انسانى، نيكبختى و سعادت، كاملًا متفاوت است و كليد خوشبختى و بدبختى آنها نيز در همين مقياسها نهفته شده است، محيط عرب جاهلى كه شخصيت را در غارتگرى و كثرت فرزندان ذكور مى دانست محصولش يك مشت غارتگر بود با تعدد زوجات بى حساب، اما هنگامى كه علم و تقوى، بعد از ظهور اسلام، مقياس شناخته شد، وضع بكلى دگرگون گشت و محصول تازه اى به وجود آمد.

يكى از رسالتهاى پيامبران الهى اعطاى ضوابط و مقياسها و ميزانهاى واقعى و انسان ساز است و آيه 25 سوره حديد كه گذشت مى تواند اشاره اى به همين حقيقت بوده باشد.

بنابراين مى بينيم ميزان، به يك وسيله سنجش معنوى كه تنها در «نتيجه» يعنى تعيين «وزن واقعى» با ميزانها و ترازوهاى حسى شباهت دارد، تبديل شده است.

جالب اينكه در يكى از زيارتنامه هائى كه در برابر تربت پاك اميرالمؤمنين على (ع) خوانده مى شود مى گوئيم:

«السَّلام عَلَيْكَ يا ميزانَ الاعْمالِ سلام بر تو اى انسانى كه ميزان سنجش اعمالى!»

در اينجا يك انسان كامل ميزان و ترازوى سنجش مى گردد، چون هر كس به مقدار شباهت با او در ايمان و عمل و تقوى و عدالت و شهامت مى تواند وزن و ارزش خويش را دريابد، او يك ترازوى دقيق و يك وسيله سنجش تام و كامل براى ارزشهاى انسانى محسوب مى گردد.

ص: 264

امروز ترازوهاى دقيق هست كه حتى وزش باد و نوشتن يك كلمه روى آن اثر مى گذارد، و نيز ميزانهائى براى سنجش فشار خون، حرارت بدن، و حتى مقدار استعداد و هوش انسان وجود دارد، اما هيچ ميزانى براى سنجش نيكى و بدى عمل و اندازه اخلاص و حسن نيت و چگونگى انگيزه هاى اعمال در دست نداريم، مثلًا در روايتى مى خوانيم كه: «رياكارى و تظاهر، گاهى درنيت و عمل انسان به قدرى مخفيانه وارد مى شود كه از حركت مورچه سياه بر سنگ سخت در شب ظلمانى هم مخفى تر است».

مسلماً حركت چنان مورچه اى بر آن سنگ اثر مى گذارد و از برخورد پاى او به سنگ صدائى بلند مى شود و حتى آن سنگ را مى سايد، اما بقدرى ناچيز است كه ما با هيچ وسيله اى نمى توانيم آنها را اندازه گيرى كنيم، و به طريق اولى براى نفوذ افكار نادرست در نيت انسان كه از اين هم دقيقتر و باريكتر است، هيچ وسيله سنجشى در دست نيست، اما در جهان ديگر چنين مقياسهايى بطور مسلّم وجود دارد، همين اندازه مى دانيم هست اما از چگونگى و كيفيت آن هيچ اطلاعى نداريم تنها شبحى از دور مى بينيم.

ص: 265

پاداش و كيفر

برداشتهاى نادرست از مسأله پاداش و كيفر در عالم پس از مرگ، آن را بصورت معمايى با نقاط مبهم فراوان درآورده است.

پيرامون مسأله پاداش و كيفر در عالم پس از مرگ و رستاخيز نقاط مبهم فراوان و علامتهاى استفهام زيادى ديده مى شود كه غالباً از «تفسيرهاى نادرست» در موارد اصل مسأله پاداش و كيفر سرچشمه مى گيرد.

مثلًا بعضى، از خود مى پرسند:

گناهان ما چه زيانى به خدا مى رساند كه ما را مجازات ميكند؟

وانگهى ما بد مى كنيم او كه بزرگ است و عالم و قادر، چرا ما را مكافات مى كند؟ پس فرق ميان «ما» و «او» چيست؟ او بزرگوارى كند و گذشت نمايد.

از همه اينها گذشته ستمگرترين و گناهكارترين كفّار حداكثر يكصد سال عمر خود را غرق عصيانگرى و ويرانگرى هستند چرا ميليون ها سال و بيشتر بلكه براى هميشه مجازات شوند و مُخلَّد در عذاب گردند؟

اصولًا مجازات يا از روح انتقامجويى سرچشمه مى گيرد. يا براى عبرت ديگران و يا تربيت خود خلافكاران و هيچ يك از اين سه موضوع درباره كيفرهاى پس از مرگ درست نيست. اما انتقام

ص: 266

و انتقامجويى از ساحت پاك پروردگار به دور است، زيرا انتقام (برخلاف آنچه تصور مى شود) نشانه قدرت نيست، بلكه نشانه ضعف و ناتوانى روح آدمى است، انتقام مرهمى بر ارواج مجروح و زخم خورده است و يا به تعبير صحيح تر عاملى است براى تخدير ارواح ناراحت و ناتوان و بيمار. بنابراين كيفرهاى الهى داراى «عنصر انتقامى» نيستند.

همچنين «عنصر تربيتى» براى خود شخص مرتكب گناه يا ديگران ندارد، چه اينكه مركز تربيت، اين جهان است، و در جهان ديگر، تربيت مطرح نيست، بنابراين مجازاتهاى عالم پس از مرگ، مانند قوانين كيفرى و جزائى اين جهان هم نيست، زيرا در اين گونه كيفرها و مجازاتها مسأله تربيت كاملًا مفهوم دارد ولى نسبت به بعد از مرگ نامفهوم است.

تمام اين سؤالات پيچيده را با توجه به يك حقيقت مى توان پاسخ گفت و آن اينكه: سرچشمه اصلى كيفرها و مجازاتها در عالم رستاخيز و پس از مرگ، آثار و نتايج خود گناه در روح و جسم آدمى و همچنين تجسم آنهاست.

توضيح اينكه: در آيات و روايات اسلامى تعبيرات جالب و حساب شده اى درباره چگونگى ارتباط اين جهان با جهان پس از مرگ ديده مى شود كه مى تواند روشنگر نقاط تاريك اين بحث باشد، مثلًا در آيه 20 سوره شورى مى خوانيم: «مَنْ كانَ يُريدُ حَرْثَ اْلآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ في حَرْثِهِ آنها كه زراعت و كشت سراى ديگر را (با اعمال نيك خود) مى طلبند كشت آنها را افزون مى كنيم».

تعبير به كشت تعبير جالبى است كه نشان مى دهد پاداش و كيفر در آن جهان چيزى جز نتايج اعمال خود انسان نيست.

و در آيه 15 سوره جن مى خوانيم: «وَ أَمَّا الْقاسِطُونَ فَكانُوا لِجَهَنَّمَ

ص: 267

حَطَبًا؛ اما ستمگران هيزم و آتش افروز دوزخند».

بنابراين آنها و اعمالشان هستند كه در شكل آتش ظاهر مى شوند، پس آن آتش چهره ديگرى از اعمال خود آنهاست كه دامانشان را مى گيرد.

و در آيه 39 سوره صافّات چنين آمده است: «وَ ما تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ پاداشى به شما داده نمى شود جز اعمالى كه انجام داده ايد».

بنابراين پاداششان همان اعمالشان است كه به دست آنها مى رسد! از همه اين تعبيرات به خوبى استفاده مى شود كه آنچه ما در جهان پس از مرگ با آن سرو كار داريم، همان اعمال نيك و بد ماست كه به صورت انرژيهاى سودمند ويا ويرانگرى در اين جهان از ما صادر گرديده، و علاوه بر انيكه روح ما را تكامل داده يا جريحه دار ساخته، در پرونده جهان هستى همچنان باقى مانده و طبق قانون تكامل پرورش يافته است.

اين اعمال در آن روز از مخفيگاههاى خود خارج مى شوند و پس از تغيير شكل دادن- كه از آثار عمومى انرژيهاست- در قيافه هاى جديدى بر ما ظاهر مى شوند.

اين چهره هاى جديد ما را تا اعماق جان نشاط مى بخشند، و يا مى سوزانند و در هر حال با ما هستند و از ما جدا نمى شوند.

اينها همانند همه چيز ديگر اين جهان، نابود نمى گردند و به فرمان خدا مانند خود ما رنگ ابديت به خود مى گيرند، و به اين ترتيب مسأله كيفر و پاداش نه همانند مزد كارگران و مجازات بردگان است، و نه جنبه انتقامى دارند و نه درس عبرت است براى مرتكبين آنها و يا ديگران.

بلكه نوع ديگرى است كه از آن به «اثر عمل» مى توان تعبير نمود.

جالب توجه اينكه: در روايت معروفى تصريح شده كه «الدُّنْيا مَزْرَعَةُ

ص: 268

الاخِرَةِ؛ اين جهان كشتگاه جهان ديگر است». با توجه به مفهوم «مزرعه» روشن مى شود آنچه در آنجا مى درويم محصول و تكامل يافته همان بذرهاى اعمال نيك و بدى است كه در اينجا افشانده ايم.

اگر ما چند گرم بذر خار مغيلان در راه خود بيفشانيم و پس از چند سال خود را با يك ميدان وسيع خارهاى جانگداز كه به حكم اجبار بايد از لابه لاى آنها عبور كنيم روبه رو ببينيم، آيا چيزى جز محصول عمل خود را دريافت داشته ايم؟

همانطور كه اگر چند گرم بذر گل در زمين هاى اطراف خود بپاشيم و پس از مدتى با صحرايى از گلهاى خوشبو كه بوى عطر دل انگيزشان جان انسان را تازه مى كند، و زيبايى آنها چشم را نوازش و دل را آرامش مى بخشد، روبه رو شويم، با همان نتيجه عمل خود روبه رو شده ايم.

نه در صورت اول كسى به ما ستم كرده و نه در صورت دوم چيزى بى جهت و بدون حساب دريافت داشته ايم، و در هر دو صورت محصول عمل خود را بازيافته ايم (دقت كنيد).

حال مى پرسيم اگر آن خارها و اين گلها جاودانى و ابدى باشند و ما را براى هميشه در شكنجه يا لذت فرو برند آيا كسى در اينجا مقصر است؟ يا با مسأله عدالت منافاتى دارد؟ و يا حق شكايت از اين وضع را داريم؟

اگر دريافت و برداشت ما از مسئله پاداش و كيفر جهان پس از مرگ چنين باشد، همه علائم استفهامها از پيرامون اين مسئله برچيده خواهد شد (باز هم دقت كنيد).

در بحث «خلود» و بحث «تجسم اعمال باز هم مشروحتر در اين زمينه صحبت خواهيم كرد.

ص: 269

تجسم اعمال

اشاره

چگونه در عرصه رستاخيز اعمال ما جان مى گيرند و هر كدام به صورتى متناسب خود مجسم مى گردند؟

از جمله ويژگى هاى آن جهان و تفاوت هاى آشكار آن، با زندگى اين جهان، مسأله تجسم اعمال است.

در دنيايى كه ما در آن زندگى داريم اعمال و گفتار ما، حركات زودگذرى هستند كه پس از انجام يافتن ظاهراً محو و نابود مى شوند و دوام و بقايى ندارند، ممكن است يك عكاس ماهر و وقت شناس درست در لحظه وقوع جنايتى در محل حاضر باشد و فوراً چند عكس گويا از تمام مراحل جنايت بگيرد و يا از صداها نوار بردارد و تا حدى رنگ جاودانگى به آن ببخشد، ولى اصل گفتار و عمل هرچه بود چند لحظه اى انجام يافت و گذشت و تمام شد.

اما همين الفاظ و سخنان و اعمال نيك و بدى كه در اين زندگى انجام داده ايم و ظاهراً نابود و فراموش شده است و حتى در آن چند لحظه وجود، نيز به ما وابسته بود و بدون ما وجودى نداشت، در رستاخيز به صورت موجودات مستقلى در مى آيند كه احتمالًا همنشينهاى اصلى ما را تشكيل مى دهند و از ما دورى نخواهند كرد!

ص: 270

ظلم و ستم و بيدادگرى به شكل ابرى سياه و ظلمانى اطراف ما را خواهد گرفت (1) اموال نامشروع يتيمان به صورت شعله هاى آتش (2) و ايمان به صورت نور و روشنايى (3) و خلاصه هر كارى به شكل متناسب خود مجسم مى گردد.

گاهى كيفيّات عملى، تبديل به كيفيات روحى و جسمى مى گردند، و مثلًا رباخوارانى كه با عمل زشت و آلوده خود تعادل اقتصادى جامعه را برهم زدند، به گونه بيماران مصروعى در مى آيند كه به هنگام برخاستن از زمين قادر به حفظ تعادل خود نيستند.(4)

اموالى را كه ثروتمندان محتكر و بخيل روى هم انباشتند و با اينكه در اطراف آنها افراد محروم و گرسنه بودند كمترين ترحمى بر آنها نكردند، و حتى خودشان هم بهره اى از آن اموال نبردند جز اينكه سنگينى حفظ و نگاهدارى آن را بر دوش كشيدند و مسؤوليت آنها را بر گردن گرفتند. سپس گذاردند و رفتند، اين اموال به صورت طوقهاى سنگينى بر گردن آنها قرار خواهد گرفت كه انجام هر گونه فعاليتى را از آنها سلب خواهد كرد!»(5)

در آيات مختلف قرآن، علاوه بر اشارتى كه در موارد خاص گذشته


1- در حديث از پيامبر( ص) نقل شده:« الظُّلْمُ هُوَ الظُّلُمَاتُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ»( سفينه، ماده ظلم).
2- « إِنَّ الَّذينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْمًا إِنَّما يَأْكُلُونَ في بُطُونِهِمْ نارًا؛ آنها كه اموال يتيمان را از روى ستم مى خورند آتش در دلهاى خود مى خورند( و به جرم سوزاندن دلهاى يتيمان، دلهاى آنها مى سوزد)». سوره نساء( 4)، آيه 10.
3- يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْديهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ؛ آن روز كه مردان و زنان با ايمان را مى بينى كه نور آنها در پيش رو و سمت راست آن ها حركت مى كند». سوره حديد( 57)، آيه 12.
4- « الَّذينَ يَأْكُلُونَ الرِّبا لا يَقُومُونَ إِلَّا كَما يَقُومُ الَّذي يَتَخَبَّطُهُ الشَّيْطانُ مِنَ الْمَسِّ» سوره بقره( 2)، آيه 275.
5- « سَيُطَوِّقُونَ مَا بَخَلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ» سوره آل عمران( 3)، آيه 180.

ص: 271

و مانند آن، راجع به تجسم اعمال مى يابيم، در چندين مورد به صورت يك حكم كلى نيز به اين مطلب اشاره شده است از جمله:

1- «وَ وَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِراً؛ آنها اعمال خود را در آنجا حاضر مى بينند». و در واقع هر چه مى كشند از دست اعمال خود مى كشند و لذا بلافاصله بعد از اين جمله مى گويد:

«وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ احَداً؛ و خداى تو به كسى ستم نمى كند!»(1)

2- «وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ اعمال سوء آنها براى آنان آشكار خواهد شد و آنچه از مجازات و كيفر الهى را به باد مسخره گرفته بودند دامان آنها را خواهد گرفت».(2)

3- «يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتًا لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ در آن روز مردم دسته دسته خارج مى شوند تا اعمالشان به آنها نشان داده شود».(3)

4- «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ هر كس به اندازه سنگينى ذره اى كار نيك انجام داده آن را خواهد ديد و هر كس به قدر سنگينى ذره اى كار بدى انجام داده او نيز آن را مشاهده خواهد كرد».(4)

اين آيه مى گويد انسان نفس عمل نيك و بد را خواهد ديد نه سزا و كيفر و پاداش آنها را، و همچنين آيات قبل، البته ممكن است همه اينها را به عنوان مشاهده نتيجه و پاداش و كيفر عمل يا مشاهده نامه اعمال توجيه و تفسير كنيم، ولى مسلماً اين توجيه و تفسيرها بر خلاف ظاهر آيات است، و شاهد و قرينه اى براى آن در دست نيست.

علاوه بر اين روايات زيادى كه در منابع اسلامى وارد شده ما را از چنين


1- سوره كهف( 18)، آيه 49.
2- سوره جاثيه( 45)، آيه 33.
3- سوره زلزال( 99)، آيه 6.
4- سوره زلزال( 99)، آيات 7 و 9.

ص: 272

توجيهى باز مى دارد و مى گويد كه اعمال اعم از نيك و بد در آنجا چگونه مجسم مى گردند!

آيا تجسم اعمال ممكن است؟

مسأله مهمى كه در اينجا پيش مى آيد اين است كه آيا اين مسأله به راستى با موازين علمى تطبيق مى كند؟

پاسخ اين سؤال پس از توجه به چند مقدمه كوتاه روشن خواهد شد.

1- مى دانيم جهان تركيبى از «ماده و «انرژى است و در آسمانها و زمين و هر چه بنگريم اين دو را مى بينيم كه در كنار يكديگر در چهره هاى مختلف خودنمايى مى كند.

سابق بر اين چنين تصور مى شد كه در ميان اين دو يك مرز غير قابل عبور كشيده شده است، ماده هميشه ماده بوده، و هميشه ماده خواهد ماند، و انرژى نيز چنين است، اما با پيشرفتهاى علوم طبيعى پى به اسرار نهانى از اين دو اصل اساسى جهان خلقت برده ايم و معلوم شده اينها دو خويشاوند ديرين بلكه هر كدام پدر و در عين حال فرزند ديگرى است.

دژ «اتم» كه به عنوان آخرين مرز جهان ماده در برابر علم و تكنولوژى سرسختانه مقاومت مى كرد سرانجام فرو ريخت، و درون آن چيزى جز انرژى نيافتند و روشن شد كه اين «ماده مشت پر كن» چيزى جز انرژى فشرده نيست و به اين گونه تبديل ماده به انرژى يك امر انجام شده تلقى گرديد.

اجسام «راديواكتيو» كه در حال عادى و طبيعى تشعشعات اتمى پخش مى كنند، يعنى ماده آنها در حال پوسيدن و پلاسيدن و فرو ريختن و تبديل شدن به انرژى است ثابت كرد كه براى شكافتن و شكستن مرزهاى اتم همه

ص: 273

جا نياز به رآكتورهاى نيرومند اتمى نيست، بلكه بسيارى از اتمهاى سنگين جهان خود به خود- اما به طور تدريجى و آهسته- در حال شكسته شدن هستند. اين يك طرف مسأله بود.

آيا همان طور كه اتمها مى شكنند و تبديل به انرژى مى شوند، ممكن است انرژى ها نيز تبديل به ماده شوند.

همان طور كه مثلًا در رفتن «مهار يك فنر» موجب باز شدن آن مى شود و با يك فشار شديد بار ديگر مى توان آن فنر را جمع كرد و به مهار كشيد، آيا در جهان انرژى ها نيز اين اصل حكومت مى كند و مى توان آن را فشرد و تبديل به ماده كرد؟

البته- تا آنجا كه مى دانيم- علم و دانش امروز نتوانسته چنين كارى كند ولى هيچ دليل بر نفى آن نيز در دست نيست، هنگامى كه قبول كرديم اينها دو خويشاوند نزديك، بلكه دو چهره مختلف از يك حقيقت هستند، تبديل هر كدام به ديگرى كاملًا قابل درك است، و به اين ترتيب مانعى بر سر راه تبديل «انرژى» به «ماده» به چشم نمى خورد.

2- اعمال ما اشكال مختلفى از انرژى هستند، سخنان ما انرژى صوتى است كه با انرژيهاى مكانيكى زبان و لب آميخته مى شود و از انرژيهاى خاص مغزى مدد مى گيرد.

حركات و افعال و كارهاى ما اعم ازخوب و بد، ظلم و عدالت، احسان و بخل، عبادت و نيايش شكل هاى ديگرى از انرژى مكانيكى يا آميخته اى از انرژى مكانيكى و صوتى هستند.

در اينجا اشتباه بزرگى وجود دارد كه بايد از آن پرهيز كرد و آن اينكه غالباً تصور مى كنند كه مواد غذايى در درون بدن ما تبديل به انرژيها و حركات

ص: 274

و اعمال مختلف ما مى گردد، در حالى كه اين اشتباه است، هرگز مواد غذايى تبديل به انرژى نمى شوند، (تبديل ماده به انرژى مخصوص شكستن اتم يا تشعشعات اتمى در اجسام راديواكتيو است).

پس اينكه مى گويند غذا سوخت و سوز بدن است و در موتور بدن تبديل به نيرو مى شود چيست؟

پاسخ اين سؤال چندان پيچيده نيست زيرا در بدن ما مانند هر موتور ديگر يك نوع انرژى تبديل به نوع ديگرى از انرژى مى شود، نه اينكه ماده تبديل به انرژى گردد (دقت كنيد).

توضيح اينكه: «هر تجزيه» يا «تركيب» شيميايى، معمولًا يك انرژى مى گيرد يا يك انرژى آزادى مى كند، مثلًا هنگامى كه هيزم را آتش مى زنيم كربن موجود در آن با اكسيژن هوا تركيب مى گردد و انرژى حرارتى را كه در دل خود به هنگام انجام عمل كربن گيرى طى ساليان دراز در خود ذخيره كرده بود آزاد مى كند، بدون اينكه چيزى از كربن درخت يا اكسيژن هوا تبديل به انرژى شده باشد.

حال ما مى توانيم اين انرژى حرارتى را زير يك ديگ آب قرار دهيم و آن را تبديل به بخار كرده چرخ هايى را به وسيله آن نيروى بخار به حركت در آوريم، در اينجا انرژى حرارتى تبديل به انرژى مكانيكى و حركتى شده است.

و نيز مى توانيم آن بخارها را به فشار از لوله اى عبور داده و صداى عظيمى ايجاد كنيم، يعنى انرژى حرارتى تبديل به انرژى صوتى شود و همچنين ....

در تمام اين احوال چيزى از مواد كاسته نشده، بلكه انرژى ذخيره شده در درون مواد تغيير شكل داده است.

ص: 275

همين موضوع در مورد مواد غذايى در بدن ما صادق است، زيرا مواد غذايى در بدن ما با اكسيژن تركيب شده مى سوزند و از تركيب آنها انرژى حرارتى آزاد مى گردد و اين انرژى تغيير شكل داده تبديل به حركت و صوت و مانند آنها مى شود.

از اصل مطلب دور نشويم، اعمال و سخنانى كه از ما سر مى زند به صورت انرژيهاى گوناگون در فضاى اطراف ما پراكنده مى شوند و روى در و ديوار و حتى بدن ما و زمينى كه بر روى آن زندگى مى كنيم اثر مى گذارند اثرى جاودانى و فناناپذير و براى هميشه در پرونده جهان طبيعت بايگانى مى شوند، زيرا فنا و نابودى- چنانكه قبلًا هم گفته ايم- در اينجا مفهوم ندارد؛ بلكه دائماً تغيير شكل مطرح است.

و سرانجام روزى فرا مى رسد كه اين انرژى هاى ظاهراً خاموش و فراموش شده، جمع آورى مى گردند، از نو جان مى گيرند و آشكار مى شوند و نشان مى دهند كه نابود نشده اند!

جايى كه مى شنويم دستگاه هايى اختراع شده يا در دست تكميل است كه مى تواند از سارقانى كه به محلى دستبرد زده و فرار كرده اند (يعنى از جالى خالى آنها!) عكس بردراى كند زيرا اشعه مادون قرمز كه به صورت حرارت بدن از آنها در محل باقيمانده قابل عكسبردارى است و يا مى شنويم دانشمندان توانسته اند از برگرداندن امواج موجود روى بدنه كوزه هايى كه از دو هزار سال پيش از كارگران مصرى به يادگار مانده، صداى آنها را از نو زنده كنند و قابل شنيدن سازند، براى ما كاملًا ممكن خواهد بود كه بپذيريم فرا رسيدن چنان روزى نسبت به تمام اعمال و گفتار ما امكان خواهد داشت.

ص: 276

و از آنجا كه طبق مقدمه اول امكان تبديل انرژى را به ماده پذيرفتيم، مسأله تجسم اعمال و تبديل آنها به موجودات مادى حل مى شود.

بنابراين مأله تجسم اعمال، از نظر علمى قابل قبول است و خود اين موضوع نشان مى دهد كه زندگى سراى ديگر با زندگى اين جهان چقدر تفاوت دارد.

فكركنيد اگر اين تجسم در جهان امروز صورت مى گرفت و مثلًا يك دشنام و حرف ناسزا تبديل به موجود مزاحم و آزاردهنده در كنار ما مى شد، و يا همانند يك لجن سياه بر روى صورت ما مى نشست و يا سيلى به صورت بى گناه و غصب حق ديگران نيز تبديل به موجوداتى ناهنجار و تنفرآميزى مى شدند زندگى ما چه صورتى به خود مى گرفت!

خواهيد گفت: چه خوب بود چنين مى شد تا مردم از ترس آنها هم كه باشد راه خطا نپويند بلكه با سرعت به نيكى ها روى آروند (دقت كنيد).

ولى نبايد از نظر دور داشت كه در آن صورت هيچ نوع تكامل در روح و جان ما صورت نمى گرفت، بلكه يك نوع جبر عملى براى افراد پيدا مى شد، يعنى مردم همانند كسى بودند كه به زور سرنيزه به يك مؤسسه خيريه كمك كند كه هيچ گونه تكامل اخلاقى و معنوى از كار خود نمى برد، لذا تنها به فرمانهاى عقل و خرد و تعليمات عالى انبياء و پيامبران در اين زمينه اكتفا شده است.

اما به هر حال ايمان به اصل تجسم اعمال اثر فوق العاده اى از نظر مسائل تربيتى در انسان مى گذارد و او را به نيكيها علاقه مند و در برابر زشتى ها سختگير و محتاط، و در امورى كه نياز به فداكارى دارد، دست و دل باز مى كند (باز هم دقت فرماييد).

ص: 277

بهشت و دوزخ

اشاره

اگر رابطه اى ميان مادر و كودكى كه در شكم اوست برقرار شود، و بتوانند با هم سخن بگويند، هيچ مادرى قادر نخواهد بود منظره لذت بخش و دل انگيز لحظه طلوع يا غروب آفتاب را در كنار يك درياچه زيبا كه گرداگرد آن را درختان سر سبز فرا گرفته و بيدهاى مجنون با شاخه هاى آويزان خود امواج درياچه را نوازش مى دهند بازگو كند.

او هرگز نمى تواند نسيم روح افزاى آميخته با عطر گلها را كه پيام آشنايى از لابه لاى آن به گوش جان مى رسد شرح دهد.

و نه او مى تواند درد فراق يك دوست صميمى را كه در آتش عشق و اشتياق دوست خود مى سوزد و مى سازد تشريح كند، و شبهايى كه تا صبح بيدار مانده و با ستارگان آسمان با زبان خاموش درد دل داشته مجسم سازد ... جنين كه جز با يك مشت خون و گوشت سر و كار ندارد چگونه مى تواند اين مفاهيم را درك كند؟

شرح نعمت هاى بهشت و دردهاى جانكاه كيفرهاى دوزخ براى ما كه در جنين اين دنيا زندگى مى كنيم درست همين گونه است.

اصولًا- همان طور كه گفته ايم- كلمات ما كه براى اين زندگى محدود ساخته شده اند عاجزتر و ناتوان تر از آنند كه بتوانند حقايقى را كه در بيرون

ص: 278

دايره اين زندگى است شرح دهند.

الفاظ و كلمات ديگر و احساس و ديد و درك ديگرى لازم است تا بتوان از آنها سخن گفت و يا سخن شنيد.

چه زيبا مى گويد قرآن مجيد: «فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ هيچ كس درك نمى كند چه نعمت هايى كه مايه روشنى چشمهاست براى تو (در آن سرا) نهفته شده است!»(1)

و در آن حديث پرمعنى مى خوانيم:

«فِيهَا مَا لا عَيْن رَأَتْ وَ لا اذُنٌ سَمِعَتْ وِ لا خَطَرَ عَلَى قَلْبِ بَشَر؛ در آنجا چيزهايى است كه هيچ چشمى نديده، هيچ گوشى نشنيده و حتى از لابه لاى پرده هاى خيال هيچ كس نگذشته است».(2)

و اگر مفهوم وسيع «هيچ كس» را در نظر بگيريم آنگاه به اهميت موضوع آشناتر خواهيم شد! اين از يك سو.

از سوى ديگر صفات و امتيازاتى براى نعمت هاى بهشتى در آيات قرآن مى خوانيم كه با آنچه در دنيا وجود دارد اصلًا قابل مقايسه نيست:

1- «اكُلُهَا دَائِمٌ وَ ظِلُّهَا؛ ميوه آن هميشگى و سايه اش دائمى است».(3)

2- آبهاى آن هيچ گاه گنديده نمى شود، نهرهايى از شير دارد كه هرگز طعمش عوض نمى گردد (و گويا همگى به طور دائم در محيطى سرباز به شكل پاستوريزه و هموژنيزه هستند، بدون آنكه شكل طبيعى خود را از دست بدهند) نهرهايى از باده هاى خوشگوار در آن جارى است، لذت بخش و لذت آفرين نه گنديده و مستى زا!


1- سوره سجده( 32)، آيه 17.
2- صدوق، من لا يحضره الفقيه، جلد 1، صفحه 295، حديث 905.
3- سوره رعد( 13)، آيه 35.

ص: 279

«فيها أَنْهارٌ مِنْ ماءٍ غَيْرِ آسِنٍ وَ أَنْهارٌ مِنْ لَبَنٍ لَمْ يَتَغَيَّرْ طَعْمُهُ وَ أَنْهارٌ مِنْ خَمْرٍ لَذَّةٍ لِلشَّارِبينَ»(1)

3- سايه هاى درختانش نزديك، چندين ميوه ها آسان و حتى شاخه هاى آن در برابر چيننده تسليم است و نه سركش!

«وَ دانِيَةً عَلَيْهِمْ ظِلالُها وَ ذُلِّلَتْ قُطُوفُها تَذْليلًا»(2)

4- باده هاى آن گوارا، و نه سكر آور، مهرزده (وپلمپ شده) و دستنخورده! اما مهرش از مشك روحپرور است (و نه از آهن و لاك و مانند آن:

«يُسْقَوْنَ مِنْ رَحيقٍ مَخْتُومٍ خِتامُهُ مِسْكٌ»(3)

5- نعمت هاى آنجا هيچ گونه محدوديتى از نظر نوع و جنس ندارد بلكه آنچه دل بخواهد و چشم لذت ببرد ايجاد مى گردد!

«وَ فيها ما تَشْتَهيهِ اْلأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ اْلأَعْيُنُ»(4)

6- در آنجا هيچ گونه كينه توزى و حسد و صفات مزاحم وجود ندارد، يك جهان صفا يك دنيا پاكى و محبت در درون هر سينه اى نهفته است:

«وَ نَزَعْنا ما في صُدُورِهِمْ مِنْ غِلّقٍ إِخْوانًا»(5)

7- محيطى است كاملًا امن و امان، نه از جنگ و خونريزى در آنجا خبرى است، و نه از جدالها و كشمكشها اثرى، يكپارچه صلح و سلامت:

«لَهُمْ دَارُ السَّلامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ»(6)

8- هيچ لذتى در آنجا بالاتر از لذت مناجات با خدا و غرق در جمال و


1- سوره محمد( 47)، آيه 15.
2- سوره دهر( 76)، آيه 14.
3- سوره مطففين( 83)، آيات 25 و 26.
4- سوره زخرف( 43)، آيه 71.
5- سوره حجر( 15)، آيه 47.
6- سوره انعام( 6)، آيه 127.

ص: 280

جلال او بودن و احساس خشنودى پروردگار كردن نيست:

«دَعْواهُمْ فيها سُبْحانَكَ أَللَّهُمَّ وَ تَحِيَّتُهُمْ فيها سَلامٌ وَ آخِرُ دَعْواهُمْ أَنِ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ»(1)

9- آتش دوزخ از درون جان خود مردم سر مى زند و هيزم اين آتش خود مردمند و معبودها و اعمالشان:

«وَ امَّا الْقَاسِطُونَ فَكَانُو لِجَهَنَّمَ حَطَباً»(2) «وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجَارَة»(3)

10- اين آتش بر خلاف تمام آتشهاى ديگر از درون مى سوزاند و به برون سرايت مى كند و نخستين جرقه آن بر قلب آدمى مى زند!

«نَارُ اللَّهِ الْمُوقَدَةٌ! الَّتِى تَطَّلِعُ عَلَى الْأَفْئِدَةِ»(4)

***

از آنچه گفتيم چنين نتيجه مى گيريم كه جهان پس از مرگ و رستاخيز، عالمى است به مراتب وسيع تر از اين جهان، با مفاهيم كاملًا تازه و زنده، مواهبش پربركت تر، و كيفرش دردناك تر، كه تنها شبحى از آن را از دور مشاهده مى كنيم.

مسئله خلود و عذاب جاودان

اشاره

همان گونه كه خدمات و خلافكاريهاى همه مردم- از نظر كيفيّت و كميّت- يكسان نيست، پاداش و مجازات آنها نيز نمى تواند يكسان بوده باشد.


1- سوره يونس( 10)، آيه 10.
2- سوره جن( 72)، آيه 15.
3- سوره بقره( 2)، آيه 24.
4- سوره همزه( 104)، آيات 6 و 7.

ص: 281

در مقررات كيفرى و جزائى قوانين عادى بشرى نيز هيچ گاه مجازات كسى كه مثلًا يك انگشترى ارزان قيمت را سرقت كرده با مجازات كسى كه حمله به خانه مردم نموده و ضمن سرقت تمام هستى اهل آن خانه، زنان و كودكان آنها را نيز به قتل رسانيده است هرگز مساوى نمى باشد.

در پاداشها و مجازات هاى الهى كه از هر نظر حساب شده است، و دور از اشتباهات و غلط كارهايى است كه قوانين بشرى معمولًا از آنها خالى نيست، اين تناسب دقيقاً در ميان «اعمال» از يكسو و پاداش و كيفر آنها از سوى ديگر وجود دارد.

به خصوص اينكه: همان طور كه قبلًا توضيح داده شد- همواره يك رابطه طبيعى و تكوينى ميان «عمل» و «كيفر پاداش» موجود است.

بنابراين تفاوت پاداشها و كيفرهاى اشخاص، امرى است روشن و تا اينجا بحثى نيست.

اما از منابع اسلامى- اعم از قرآن و كتب معتبر حديث- به خوبى استفاده مى شود كه عموم افراد پاك و با ايمان جاودانه در بهشت خواهند بود، و بعضى از افراد گناهكار كه وجود آنها غرق در كفر و انكار و گناه و تجاوز شده است براى هميشه در مجازات و عذاب دوزخ مى مانند، و به تعبير ديگر مجازات آنها نيز جاودانه است.

در زبان قرآن از اين موضوع به «خلود» تعبير شده كه در اصل لغت به معنى بقاى چيزى به حال خود است، و اگر به اشياء فسادناپذير «خالد» گفته مى شود نيز به همين جهت است.

از 25 مورد كه در قرآن مجيد كلمه «خالدون» به كار رفته چهارده مورد آن درباره عذاب دوزخ و جاودانگى آن است.

ص: 282

و از 44 مورد كه كلمه «خالدين» به كار رفته سيزده مورد مربوط به اين قسمت مى باشد، گاهى علاوه بر تعبير به خلود، با عبارات ديگرى جاودانگى پاداش و كيفر مشخص شده است.

مثلًا در سوره هود در مورد نيكوكاران سعادتمند مى خوانيم: «وَ أَمَّا الَّذينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدينَ فيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ اْلأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ؛ اما سعادتمندان، در بهشت تا آسمان و زمين برپاست باقى مى مانند- مگر آنچه را كه خدا بخواهد- اين بخششى است قطع نشدنى».(1)

و در مورد شقاوتمندان مى گويد:

«خالِدينَ فيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ اْلأَرْضُ إِلَّا ما شاءَ رَبُّك آنها، تا آسمان و زمين برپاست در دوزخ مى مانند، مگر آنچه خدا بخواهد».(2)

روشن است كه استثناء آخر آيه (مگر آنچه را خدا بخواهد) به معنى قطع پاداش و كيفر نيست، بلكه بيان قدرت پروردگار است يعنى نه آنكه خيال شود با چنان پاداش و كيفرى كار از دست خدا بيرون مى رود، نه، همه چيز همچنان در قبضه قدرت اوست.

شاهد اين سخن ذكر جمله: «عَطاءَ غَيْرَ مَجْذُوذِ؛ (اين بخششى است قطع نشدنى) بعد از استثناء مذكور است.

به علاوه اگر كسى در دوام كيفر بدكاران ترديد كند در دوام پاداش نيكو كاران جاى ترديدى وجود ندارد و اين قرينه ديگرى است بر آنچه گفتيم (دقت كنيد).


1- سوره هود( 11)، آيه 108.
2- سوره هود( 11)، آيه 107.

ص: 283

يك سؤال مهم

در اينجا فوراً يك علامت استفهام بزرگ در فكر هر شنونده اى ترسيم مى شود كه اين نابرابرى چگونه در كار خدا ممكن است؟

چگونه مى توان پذيرفت كه انسانى تمام عمر خود را كه حداكثر هشتاد يا صد سال بوده كار خوب يا بد كرده است ولى ميليونها ميليون سال- و بيشتر- پاداش و كيفر ببيند؟!

باز اين مطب در مورد پاداش چندان مهم نيست، زيرا بخشش و پاداش هر چه بيشتر باشد نشانه فضل و كرم پاداش دهنده است بنابراين جاى هيچ گونه ايراد و خرده گيرى نيست.

اما در مورد كار بد و گناه و ظلم و كفر و انكار، چگونه عذاب جاودانه در برابر گناه محدود با اصل عدالت سازگار است؟

كسى كه دوران طغيان و سرگشى و تجاوزش حداكثر از يك صد سال تجاوز نمى كند چرا هميشه بايد در آتش و مجازات شكنجه ببيند؟

آيا عدالت ايجاب نمى كند كه يك نوع تعادل در اينجا برقرار گردد و مثلًا هشتاد يا صد سال (به اندازه اعمال خلافش) كيفر ببيند؟!

پاسخ هاى غير قانع كننده

پيچيدگى پاسخ اين اشكال سبب شده كه بعضى به فكر توجيه آيات خلود بيفتند و آنها را طورى تفسير كنند كه مجازات جاودان كه به عقيده آنها بر خلاف اصل عدالت است از آن استفاده نشود.

1- بعضى مى گويند: منظور از «خلود» معنى كنائى يا مجازى آن است

ص: 284

يعنى يك مدت نسبتاً طولانى، همانطور كه به افرادى كه تا آخر عمر بايد در زندان بمانند مى گويند آنها محكوم به «زندان ابد» هستند، با اينكه مسلماً ابديتى در هيچ زندانى وجود ندارد و با پايان عمر، پايان مى يابد، حتى در زبان عربى نيز «يُخَلَّدُ فِى السِّجْنِ كه از ماده خلود است در اين گونه موارد به كار مى رود.

2- بعضى ديگر مى گويند: اينگونه گردنكشان طاغى و ياغى كه گناه سراسر وجود آنها را فراگرفته است و وجودشان به رنگ كفر و گناه درآمده اگر چه هميشه در دوزخ خواهند بود، ولى مهم اينجاست كه دوزخ هميشه به يك حال باقى نمى ماند بلكه روزى فرا مى رسد كه آتش آن- مانند هر آتش ديگر- بالاخره خاموش مى گردد! و آرامش خاصى دوزخيان را فرا مى گيرد!

3- بعضى ديگر احتمال داده اند كه با گذشت زمان و پس از كشيدن مجازات هاى فراوان، سرانجام يك نوع سازش با محيط در دوزخيان به وجود مى آيد و آنها به رنگ محيط خود در مى آيند و كم كم به آن خو مى گيرند و عادت مى كنندو در اين حال هيچ گونه احساس ناراحتى و عذاب ندارند!

***

البته همان گونه كه گفتيم همه اين توجيهات به خاطرعجز و ناتوانى در برابر حل مشكل خلود و جاودانى بودن عذاب است، وگرنه ظهور آيات خلود، در جاودانى بودن عذاب يك دسته خاص، قابل انكار نيست.

حل نهايى ايراد

براى حل اين مشكل بايد به بحثهاى سابق بازگرديم و اشتباهى را كه در مقايسه مجازاتهاى رستاخيز با مجازاتهاى ديگر روى مى دهد اصلاح كنيم تا

ص: 285

معلوم شود كه مسأله خلود هرگز با اصل عدالت پروردگار مخالف نيست.

براى توضيح اين بحث بايد به سه اصل توجه كرد:

1- مجازات ابدى و جاويدان، همان طور كه قبلًا هم اشاره شد، منحصر به كسانى است كه تمام روزنه هاى نجات را به روى خود بسته اند و عالماً و عامداً غرق در فساد و تباهى و كفر و نفاق گشته اند سايه شوم گناه تمام قلب و جان آنها را پوشانيده، و در حقيقت به رنگ گناه و كفر درآمده اند، همان گونه كه در قرآن مى خوانيم:

«بَلى مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطيئَتُهُ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ آرى كسى كه مرتكب گناهى گردد و آثار آن تمام وجود او را احاطه كند چنان كسى اهل دوزخ است و جاودانه در آن خواهد ماند».(1)

2- اين اشتباه است كه بعضى خيال مى كنند كه مدت و زمان كيفر بايد به اندازه مدت و زمان گناه باشد، زيرا رابطه ميان «گناه» و «كيفر» رابطه زمانى نيست بلكه رابطه «كيفى» است يعنى مقدار زمان مجازات تناسب با كيفيت گناه دارد نه مقدار زمان آن.

مثلًا كسى ممكن است در يك لحظه دست به قتل نفس بزند و طبقه پاره اى از قوانين محكوم به زندان ابدگردد، در اينجا مى بينيم زمان گناه تنها يك لحظه بوده در حالى كه مجازات آن گاهى هشتاد سال زندان خواهد بود.

بنابراين آنچه مطرح است «كيفيت» است نه «كميّت زمان».

3- سابقاً گفتيم مجازاتها و كيفرهاى رستاخيز بيشتر جنبه اثر طبيعى عمل و خاصيت گناه دارد و به عبارت روشنتر: رنجها و دردها و ناراحتيهايى كه گناهكاران در جهان ديگر مى كشند اثر و نتيجه اعمال خود


1- سوره بقره( 2)، آيه 81.

ص: 286

آنهاست كه دامانشان را فرا مى گيرد.

در قرآن مى خوانيم:

«فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئًا وَ لا تُجْزَوْنَ إِلَّا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ امروز (روز رستاخيز) به هيچ كس ذره اى ستم نمى شود و جز اعمال خود شما جزائى براى شما نيست!»(1)

«وَ بَدَالَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ اعمال بد آنها در برابر آنان آشكار مى گردد و آنچه را به باد مسخره مى گرفتند بر آنها وارد مى گردد».(2)

«فَلا يُجْزَى الَّذينَ عَمِلُوا السَّيِّئاتِ إِلَّا ما كانُوا يَعْمَلُونَ به آنها كه كار بد انجام داده اند جزايى جز اعمال آنها داده نمى شود».(3)

قبلًا در بحث تجسم اعمال نيز توضيحات لازم در اين زمينه داده شد.

***

اكنون كه اين مقدمات سه گانه روشن شد حل نهايى از دسترس ما چندان دور نيست، و براى رسيدن به آن كافى است به چند سؤال زير جواب دهيد:

فرض كنيد كسى بر اثر مصرف كردن پى در پى مشروبات الكلى در مدت يك هفته گرفتار زخم معده شديد شود به طورى كه مجبور باشد تا آخر عمر با اين درد بسازد و رنج برد، آيا اين برابرى ميان عمل بد و نتيجه آن بر خلاف عدالت است؟

حال اگر عمر اين انسان به جاى هشتاد سال، يك هزار سال و يا يك ميليون سال باشد و بايد به خاطر يك هفته هوسرانى يك ميليون سال رنج


1- سوره يس( 36)، آيه 54.
2- سوره جاثيه( 45)، آيه 33.
3- سوره قصص( 28)، آيه 84.

ص: 287

ببرد آيا اين بر خلاف اصل عدالت است؟

در حالى كه قبلًا وجود اين خطر در ميگسارى به او اعلام شده و عاقبت آن نيز براى او توضيح داده شده است.

و نيز فرض كنيد كسى دستورات و مقررات رانندگى را كه به كار بستن آنها مسلماً به نفع عموم و موجب كاهش تصادف و ناراحتى هاى ناشى از آن است، به دست فراموشى بسپارد و به اخطارهاى مكرر دوستان عاقل گوش فرا ندهد و حادثه در يك لحظه كوتاه- و همه حوادث در يك لحظه رخ مى دهد- به سراغ او بيايد، و چشمان خود و يا دست و پاى خود را در حادثه از دست بدهد، و به دنبال آن ناچار شود ساليان دراز رنج نابينايى و بى دست و پايى را تحمل كند، آيا اين پديده، هيچ گونه منافاتى با اصل عدالت پروردگار دارد؟

سابقا مثال جالبى داشتيم- و مثالها مطالب عقلى را به ذهن نزديك كرده، و براى گرفتن نتيجه نهايى و استدلالى آماده مى كند- گفتيم: فرض كنيد چند گرم بذر خار مغيلان را بر سر راه خود مى پاشيم و پس از چند ماه يا چند سال، خود را با يك صحراى وسيع خار مى بينيم كه دائماً مزاحم ماست و ما را آزار مى دهد ... و يا اينكه چند گرم بذر گل- آگاهانه- مى پاشيم و چيزى نمى گذرد كه آنها تكثير مثل مى كنند، و خود را با صحرايى از زيباترين و معطرترين گلها روبه رو مى بينيم كه همواره مشام جان ما را معطر و ديده و دل ما را نوازش مى دهد.

آيا اين امور كه همه از آثار عمل است هيچ گونه منافاتى با اصل عدالت دارد، در حالى كه مساوات و برابرى در ميان كميت عمل و نتيجه آن موجود نيست؟

ص: 288

از مجموع آنچه گفته شد چنين نيتجه مى گيريم:

هنگامى كه پاداش و كيفر نتيجه و اثر خود عمل آدمى باشد مسئله مساوات و برابراى از نظر كميّت و كيفيت مطرح نخواهد بود اى بسا عمل به ظاهر كوچكى كه اثرش يك عمر محروميت و شكنجه و ناراحتى است و اى بسا كار ظاهراً كوچكى كه سرچشمه خيرات و بركات براى يك عمر خواهد بود.

(اشتباه نشود منظور ما از كار كوچك، از نظر مقدار زمان است والا كارها و گناهانى كه باعث خلود در عذاب مى گردد حتماً كوچك از نظر كيفيت و اهميت نخواهد بود).

بنابراين هنگامى كه گناه و كفر و طغيان و سركشى سراسر وجود انسانى را احاطه كرد و تمام بال و پرهاى روح و جان او در آتش بيدادگرى و نفاق سوخت چه جاى تعجب كه در سراى ديگر براى هميشه از نعمت پرواز در آن جهان وسيع محروم گردد، و گرفتار درد و رنج اين محروميت بزرگ باشد.

آيا به او اعلام نكردند و او را از اين خطر بزرگ آگاه نساختند؟!

آرى ... پيامبران الهى از يكسو، و فرمان خرد از سوى ديگر، به او آگاهى لازم را دادند.

آيا بدون توجه و اختيار دست به چنان كارى زدو چنان سرنوشتى پيدا كرد؟ نه، از روى علم و عمد و اختيار بود.

آياجز خودش و نتيجه مستقيم اعمالش اين سرنوشت را براى او فراهم ساخت؟ نه، هر چه بود از آثار كار خود او بود.

بنابراين نه جاى شكايتى باقى است و نه ايراد و اشكال به كسى، و نه منافاتى با قانون عدالت پروردگار دارد.

ص: 289

يك نكته در اينجا باقى مانده كه با ذكر آن اين بحث را پايان مى دهيم و آن اينكه: در حديثى از امام صادق (ع) مى خوانيم كه فرمود:

«انَّمَا خُلِّدَ اهْلَ النَّارِ فِى النَّارِ لانَّ نِيَّاتِهِم كَانَتْ فِى الدُّنْيَا انْ لَوْ خُلِّدُوا فِيهَا انْ يَعْصُوا اللَّهَ ابداً وَ انَّمَا خُلِّدَ اهْلَ الْجَنَّةِ لانَّ نِيَّاتِهِم كَانَتْ فِى الدُّنْيَا انْ لَوْ بَقُوا فِيهَا انْ يُطِيعُوا اللَّهَ ابداً- فَبِالنِّيَّاتِ خُلِّدَ هؤُلاءِ وَ هؤُلاءِ»(1)

«به اين سبب (جمعى از) اهل دوزخ هميشه در آن مى مانند كه نيت آنها اين بوده كه اگر جاودانه در دنيا بمانند گناه و مصعيت خدا كنند و به اين سبب اهل بهشت هميشه در آن مى مانند كه قصد آنها اين بوده كه اگر به طور دائم در اين جهان بمانند اطاعت فرمان خدا كنند، بنابراين هر دو دسته به خاطر نيت و قصدشان، «خلود» يافتند».

اگر با نظر ابتدائى به اين حديث بنگريم ممكن است سؤالاتى براى ما پيش آيد كه پاسخ آن آسان نباشد، زيرا تنها تصميم بر گناه كافى براى آن همه مجازات نيست.

به علاوه در روايات متعددى كه در باب نيت گناه وارد شده تصريح گرديده كه نيت گناه به تنهايى گناه نيست تا چه رسدبه اينكه مجازاتش جاودانى باشد.

اما با دقت مى توان گفت كه اين حديث نيز اشاره لطيفى به بحث هاى گذشته دارد، زيرا نيت گناه جاويدان، تنها براى كسانى است كه تمام وجودشان به رنگ گناه درآمده است طغيان و سركشى همه وجود آنان را احاطه كرده، و تمام روزنه ها را به روى خود بسته اند و بال و پر خويش را سوزانده اند.


1- وسائل الشيعه، جلد اول، صفحه 36، حديث 4.

ص: 290

و به تعبير روشنتر: اين نيت به تنهايى چنان اثرى را نمى گذارد بلكه «خلود» خاصيت آنچنان روح آلوده و طغيانگرى است كه تصميم بر گناه دائم دارد، كسى كه بر اثر گناه به چنين حالتى درآمده آنچنان از خدا دور شده كه راهى براى بازگشت او باقى نمانده، و اين از آثار اعمال خود اوست.

***

بهشت و دوزخ كجاست؟

آيا بهشت و دوزخ الان موجودند؟ ... يا در حال موجود شدن هستند؟ ...

و اگر وجود دارند كجا هستند؟

و به فرض كه الان وجود نداشته باشند و بعداً موجود شوند محل آنها كجا خواهد بود؟

از سوى ديگر ما در بعضى از آيات قرآن مى خوانيم كه پهنه بهشت به پهنه آسمان ها و زمين است با اين حال چه جايى براى دوزخ باقى مى ماند؟!

اينها سؤالاتى است كه در اين بحث در برابر ما خودنمايى مى كند. ولى پيش از آن كه به پاسخ آنها بپردازيم بايد به يك نكته توجه داشته باشيم كه از مجموع تعبيراتى كه در آيات قرآن و روايات اسلامى آمده بهشت و دوزخ به سه معنى مختلف اطلاق شده است:

1- بهشت دنيا.

2- بهشت برزخ.

3- بهشت برين و جنة المأوى در جهان ديگر.

بهشت دنيا از نظر ظاهر همان باغهاى خرم و سرسبز اين جهان هستند

ص: 291

مثلًا در قرآن درباره قوم سبأ- همان جمعيت متمدنى كه در سرزمين آباد «يمن» مى زيستند و آثار تمدن عظيم آنها هنوز مورد توجه باستان شناسان است- مى خوانيم.

«لَقَدْ كانَ لِسَبَإٍ في مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتانِ عَنْ يَمينٍ وَ شِمالٍ كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبُّ غَفُورٌ؛ براى قوم سبأ در محل سكونتشان نشانه اى (از قدرت الهى) بود: دو باغ (بزرگ و گسترده) از راست و چپ (رودخانه عظيم با ميوه هاى فراوان؛ به آنها گفتيم:) از روزى پروردگارتان بخوريد و شكر او را به جا آوريد شهرى است پاك و پاكيزه و پروردگارى آمرزنده».(1)

اطلاق كلمه «جَنّت» به باغهاى سرسبز دنيا منحصر به اين مورد نيست، در موارد ديگرى از قرآن نيز اين تعبير ديده مى شود.

به احتمال قوى، بهشت و جنت آدم نيز يكى از همين باغهاى خرّم و باطراوت زمين بوده است و هبوط و فرودآمدن آدم (ع) از بهشت به روى زمين يك نوع هبوط و نزول مقامى بوده است،(2) زيرا آدم از آغاز به عنوان نماينده خدا در روى زمين انتخاب شده بود، اين از نظر مادى؛

از نظر معنوى نيز مجلس علم و دانش و مانند آن باغى از باغهاى بهشت ناميده شده است.

بهشت و دوزخ برزخى كانونى از نعمت و عذاب است براى نيكوكاران و بدكاران در «جهان برزخ» يعنى عالمى كه در ميان دنيا و آخرت قرار دارد، چنانكه درباره شهيدان راه خدا مى خوانيم كه «آنها زنده اند و در


1- سوره سبأ( 34)، آيه 15.
2- براى توضيح بيشتر به جلد اول« تفسير نمونه» مراجعه فرماييد.

ص: 292

پيشگاه پروردگار متنعمند»(1)

و يا اينكه شهيد به هنگامى كه ازروى مركب به روى زمين مى افتد در آغوش بهشت و بهشتيان جاى مى گيرد(2) و يا تعبيرات ديگرى از اين قبيل كه نشان مى دهد، افرادى هستند كه با مردن در آغوش بهشت جاى مى گيرند(3) همه اينها مربوط به بهشت برزخى است. همچنين كيفر و مجازاتى كه براى جمعى از ستمگران و گنهكاران، بعد از مرگ و پيش از رستاخيز در آيات قرآن و يا روايات اسلامى وارد شده همه مربوط به دوزخ برزخى است.

بهشت و دوزخ رستاخيز كه گاهى از آن تعبير به جَنَّة المأوى يا جنات عدن و گاهى ناراً خالداً فيها (آتس جاودانى) شده است كانونى است از رحمت يا عذاب دردناك در عالم قيامت و جهانى به مراتب وسيعتر از اين جهان.

اما گاهى اشتباه ميان اين سه معنى درباره بهشت و دوزخ سرچشمه نتيجه گيريهاى نادرست در اين قسمت شده است كه بايد به دقت از آن پرهيز كرد.

***

اكنون به اصل سخن بازگرديم:

نخستين پرسش اين بود كه آيا هم اكنون بهشت و دوزخ رستاخيز وجود خارجى دارند؟

در حالى كه عدّه اى از دانشمندان معروف اسلامى- اعم از شيعه و سنى- مانند علم الهدى سيد مرتضى و برادر بزرگوارش سيد رضى و همچنين


1- سوره آل عمران( 3)، آيه 169.
2- تفسير مجمع البيان/ جلد 2/ صفحه 538 در ضمن يك حديث مفصل.
3- همان.

ص: 293

عبدالجبّار و ابوهاشم كه دو نفر از علماى عقايد هستند، عقيده دارند كه بهشت و دوزخ الان وجود ندارند و بعداً ايجاد مى شوند، اكثريت دانشمندان اسلامى معتقد به وجود فعلى آنها هستند، و قرائن و شواهدى نيز در منابع اسلامى براى اين موضوع به چشم مى خورد از جمله:

1- «وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْرى عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهى عِنْدَها جَنَّةُ الْمَأْوى بار ديگر پيامبر (ص) فرشته وحى را مشاهده كرد، نزد سدرة المنتهى، همانجا كه بهشت جاويدان قرار دارد».(1)

اين آيات كه از جريان معراج پيامبر (ص) سخن مى گويد نشان مى دهد كه بهشت هم اكنون موجود است.

2- «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحيطَةٌ بِالْكافِرينَ هم اكنون دوزخ كافران را احاطه كرده است».(2)

اين تعبير كه در دو آيه قرآن ديده مى شود نشانه احاطه فعلى دوزخ به كافران است و كلمه جهنم معمولًا به دوزخ رستاخيز گفته مى شود.

3- جمله «اعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ بهشتى كه براى پرهيزكاران آماده است».

و جمله «اعِدَّتْ لِلْكَافِرِينَ دوزخ براى كافران آماده است» كه در آيات مختلف قرآن وارد شده نيز شاهد ديگرى براى اين موضوع محسوب مى گردد.(3) اين از يكسو.

ولى از سوى ديگر از پاره اى از آيات قرآن استفاده مى شود كه وسعت بهشت، به اندازه پهنه زمين و آسمان است:

«وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ اْلأَرْضُ أُعِدَّتْ


1- سوره نجم( 53)، آيات 13 تا 15.
2- سوره توبه( 9)، آيه 49- و سوره عنكبوت( 29)، آيه 54.
3- سوره آل عمران( 3)، آيه 133 و 131- سوره بقره( 2)، آيه 24.

ص: 294

لِلْمُتَّقينَ سبقت بگيريد و شتاب كنيد براى رسيدن به آمرزش پروردگارتان و بهشتى كه پهنه آن آسمان ها و زمين است و براى پرهيزگاران آماده شده».(1)

در اين آيه پهنه بهشت «پهنه آسمان ها و زمين» شمرده شده، ولى در آيه ديگرى «همانند پهنه آسمان و زمين» و فرق ميان اين دو تعبير روشن است.

در آيه ديگر مى خوانيم:

«سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ اْلأَرْضِ سبقت بجوييد به سوى آمرزش پروردگارتان و بهشتى كه پهنه آن همانند پهنه آسمان و زمين است».(2)

(ناگفته پيداست كه منظور از «عرض» در اين دو آيه عرض هندسى كه نقطه مقابل طول است نمى باشد بلكه عرض به معنى لغوى يعنى وسعت و پهنه است).

اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه از يك طرف، ظاهر آيات قرآن مى گويد: بهشت و دوزخ هم اكنون موجودند و از سوى ديگر وسعت بهشت به تنهايى به اندازه وسعت آسمان و زمين است، پس اين ميعادگاه بزرگ نيكوكاران كجاست؟

به علاوه در اين صورت جايى براى دوزخ و كانون عذاب و رنج باقى نمى ماند؟

اينجاست كه اين فكر براى ما پيدا مى شود، نكند اين هر دو در باطن اين جهان وجود داشته باشند، ما امروز اين بطن را نمى بينيم و در آن روز كه به مقتضاى:

«فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ؛ ما پرده از تو برداشتيم و


1- سوره آل عمران( 3)، آيه 133.
2- سوره حديد( 57)، آيه 21.

ص: 295

امروز چشم تو تيزبين است».(1)

آشكار و ظاهر مى شوند و هركس به ميزان استعداد خود سهم خويش را مى گيرد و محل خود را مى يابد!

ممكن است اين سخن عجيب به نظر آيد ولى شايد بتوانيم با ذكر يك مثال آن را به ذهن نزديك سازيم: مى دانيم ما تمام امواج صوتى اين جهان را نمى شنويم بلكه گوش ما تنها استعداد شنيدن پاره اى از صداها را دارد كه تعداد نوسانات امواج آن از حد معينى كمتر و بيشتر نباشد و بقيه را به هيچ وجه احساس نمى كنيم.

از سوى ديگر اين را نيز مى دانيم كه ايستگاه هاى فرستنده دنيا به طور مستمر در شبانه روز امواج مخصوصى را پخش مى كنند كه بدون دستگاه هاى گيرنده قادر به شنيدن آن ها نيستيم.

حال فرض كنيد دو فرستنده نيرومند كه امواج آنها با ماهواره هاى بزرگ فضايى تقويت گردد و سراسر كره زمين را زير پوشش امواج خود قرار دهد، يكى در شرق و ديگرى در غرب داشته باشيم.

از يك فرستنده نغمه اى روح پرور، از قرآن مجيد، با صدايى مليح و نشاط بخش و دل انگيز پخش مى گردد كه روح انسان را نوازش مى دهد و او را دريك جذبه الهى غيرقابل توصيف فرو مى برد.

از فرستنده ديگر صداى گوش خراش، ناهنجار، چندش آور با محتوياتى بسيار نامطلوب و آزار دهنده پخش مى شود كه مايه ناراحتى روح و خستگى گوش و خلاصه عذابى است اليم!

اين دو دسته امواج در دل امواج ديگر صوتى در فضا جريان دارند و همه


1- سوره ق( 50)، آيه 22.

ص: 296

جا را پر كرده اند ولى در حال عادى براى ما ابداً قابل احساس نيستند.

حال اگر گيرنده اى داشته باشيم كه تنها يك موج دارد و يك مركز را مى تواند بگيرد و آن مركز فرستنده صداى زيبا و مليح است، بديهى است هر لحظه آن را روشن مى كنيم سرتاپاى ما غرق نشاط و سرور و لذت و معنويت مى گردد، اما واى به حال ما اگر دستگاه گيرنده مان تنها بتواند امواج فرستنده دوم را بگيرد و مجبور هم باشيم آن را روشن كنيم، فكر كنيد شبانه روز چه زجر و ناراحتى خواهيم كشيد!

اشتباه نشود منظور فقط بيان يك مثال است براى نزديك ساختن مطلب به ذهن، اكنون دقت كنيد، آيا ممكن نيست بهشت و دوزخ نيز در ابعاد ديگرى از اين جهان غير از ابعادى كه ما احساس مى كنيم يعنى در عمق و بطن اين جهان وجود داشته باشد كه اگر درك و ديد ديگرى مى داشتيم مى توانستيم آن را درك كنيم؟!

آيا آيه اى كه در بالا درباره دوزخ نقل كرديم كه مى گفت هم اكنون دوزخ كافران را احاطه كرده با اين تفسير كاملًا قابل انطباق نيست؟

آيا آياتى كه مى گويد وسعت بهشت به اندازه وسعت آسمان و زمين است (با توجه به اينكه بيرون آسمان و زمين چيزى نداريم) با اين سخن مفهوم تر نخواهد بود!

آيا آيه اى كه مى گويد:

«يَوْمَ تُبَدَّلُ اْلأَرْضُ غَيْرَ اْلأَرْضِ وَ السَّماواتُ وَ بَرَزُوا لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ؛ در آن روز كه اين زمين به زمين ديگر و آسمانها (به آسمانهاى ديگرى) مبدل مى شود و آنان در پيشگاه خداوند يگانه (اى كه مسلّط بر همه چيز است) ظاهر مى گردند».(1)


1- سوره ابراهيم( 14)، آيه 48.

ص: 297

مفهومش اين نيست كه به هنگام رستاخيز اين زمين و آسمان در ابعاد كنونى ويران مى گردند و ابعاد رستاخيز كه امروز در درون اين جهان قرار دارد آشكار مى شود!

گرچه تصور اين مسأله- همانند ساير مسائل مربوط به زندگى پس از مرگ و معاد- خالى از پيچيدگى نيست ولى با توجه به مقدماتى كه گفته شد شايد احتمال قابل ملاحظه اى در زمينه تفسير وجود كنونى بهشت و دوزخ باشد. ذكر اين نكته نيز لازم است كه آنچه در بالا گفتيم يكى از احتمالات درباره مكان بهشت و دوزخ است، احتمالات ديگرى نيز وجود دارد كه براى پرهيز از طولانى شدن بحث از آن صرف نظر مى كنيم.

***

ص: 298

ص: 299

علائم و نشانه هاى رستاخيز

اشاره

بيشتر سوره هاى قرآن در مكه نازل شده، لحن بسيارى از سوره هاى مكى كوبنده، بسيار پرحرارت و مملو از يادآوريهاى مكرر درباره معاد و زندگى پس از مرگ و مخصوصاً نشانه ها و علائم هيجان انگيز رستاخيز است.

انسان بى درد، بى خبر از مسؤوليتها، دور از مسير هدف نهايى آفرينش و گم كرده راه در بيابان زندگى، بايد تكان شديد بخورد، و مخصوصاً در آن محيط خواب آلود عصر جاهليت بايد فريادى سخت و تكان دهنده او را بيدار و هوشيار سازد، و چيزى بهتر از توجه به حوادث هولناكى كه در زندگى آينده در پيش است نمى تواند اين نقش را ايفا كند.

آيات متعددى كه در زمينه مقدمات و علائم رستاخيز نازل شده همگى نشان مى دهد كه قيامت به طور ساده و آرام برپا نمى شود بلكه رستاخيز انسان ها مقارن با رستاخيزى در مجموعه جهان آفرينش است و آميخته با يك دگرگونى عظيم و ناگهانى در سراسر نظام كائنات!

البته عقل و خرد نيز چنين مى گويد كه: نظام نوين زندگى و فرسوده پيشين ممكن نيست بلكه بايد اين طرح نو، در جهانى نو، پياده شود، و اين تحول و نوسازى مانند تحولات و نوسازيهاى مهم ديگر جهان با يك جهش و انقلاب صورت مى گيرد، انقلابى عظيم و فوق العاده وسيع كه امواج آن

ص: 300

سراسر عالم هستى را مى پوشاند.

اكنون به قسمتى از آياتى كه در اين زمينه وارد شده است توجه كنيد:

1- زلزله عظيم

«اى مردم! از مخالفت فرمان خدا بپرهيزيد كه زلزله رستاخيز حادثه عظيمى است، اين حادثه آنقدر عظيم است كه هنگامى كه آن را ببينيد هر مادر شيردهنده اى كودك شير خوار خود را فراموش خواهد كرد و هر زن باردارى جنين خود را سقط مى كند و مردم را مست مى بينى در حالى كه مست نيستند ولى كيفر الهى شديد و سخت است!».(1)

مسلما اين زلزله قبل از رستاخيز و در آستانه آن واقع مى شود نه در روز رستاخيز زيرا در آن روز نه زن باردار وجود دارد و نه شيردهنده اى و در هر صورت اين زلزله عظيم سرآغاز دگرگونى وسيعى در تمام جهان هستى است و به اصطلاح ابتداى كار است و سپس- چنانكه خواهيم ديد- تا متلاشى شدن و درهم پيچيدن كرات آسمانى پيش مى رود تا بر ويرانه هاى آنها جهانى نوبنياد گردد!

2- تاريك شدن خورشيد و ماه

و هنگامى كه خورشيد تاريك شود.

و هنگامى كه ستارگان بى فروغ گردند.

و هنگامى كه كوه ها به حركت درآيند.


1- « يا أَيُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمْ إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْ ءٌ عَظيمٌ* يَوْمَ تَرَوْنَها تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وَ تَضَعُ كُلُّ ذاتِ حَمْلٍ حَمْلَها وَ تَرَى النَّاسَ سُكارى وَ ما هُمْ بِسُكارى وَ لكِنَّ عَذابَ اللَّهِ شَديدٌ» سوره حج( 22)، آيات 1 و 2.

ص: 301

و هنگامى كه نفيس ترين اموال به دست فراموشى سپرده شود.

و هنگامى كه حيوانات وحشى (از ترس و وحشت خانه و لانه خود را ترك گويند و در بيابانها) جمع شوند.

و هنگامى كه درياها برافروخته گردند.

و هنگامى كه مردم دسته دسته شوند.

و هنگامى كه از دخترانى كه زنده به گور شدند سؤال شود كه به چه گناه كشته شدند؟

و هنگامى كه نامه هاى عمل گشوده شود.

و هنگامى كه آسمان بركنده گردد.

و هنگامى كه دوزخ برافروخته شود.

و هنگامى كه بهشت نزديك گردد.

(آرى) در آن هنگام هر كس مى فهمد چه (كارى انجام داده و چه) چيز (براى آن زندگى) حاضر ساخته است!».(1)

در حقيقت اين انقلاب عمومى شامل انسان ها و حيوانات و كوه ها و درياها و زمين و آسمانها مى گردد، و همگى در اين رستاخيز بزرگ شركت دارند و دگرگون مى شوند!

دقت فرماييد كه در آيات فوق اشاره به علائم و مقدمات رستاخيز و همچنين به قسمتى از حوادث خود رستاخيز شده است و هر دو به شكل جالبى به هم آميخته شده اند.


1- سوره تكوير( 81)، آيات 1 تا 14.

ص: 302

3- آن روز كه همه چيز در هم كوبيده مى شود!

كوبنده، چه كوبنده اى؟ و تو نمى دانى كوبنده چيست؟ آن روز كه مردم مانند پروانه ها پراكنده شوند! و كوه ها همچون پشم رنگ كرده و زده شده و بر باد رفته متلاشى گردند!»

در حقيقت زلزله و ضربه و لرزه آن روز به قدرى شديد است كه همه چيز را در هم مى كوبد و «قيامتى» برپا مى كند!

در اينجا اشاره به وضع انسان هاى سرگردان شده كه در نخستين ضربه ها به قدرى به هيجان مى آيند كه همچون پروانگانى كه پى در پى خود را به شعله هاى شمعها مى كوبند تابسوزند و نابود شوند، خود را به هر طرف مى زنند!

بعضى معتقدند كه بر خلاف تصور مشهور و شاعرانه و دلپذيرى كه درباره پروانه و شمع در اذهان وجود دارد كه از عشق و پاكبازى و قربانى شدنش در پاى معشوق سنگدل و بى رحم، در عين سكوت و خاموشى داستان ها سروده اند، پروانه هرگز قربانى راه عشق به شمع نمى شود بلكه فقط قربانى راه فراموشكارى خويش است، زيرا حافظه اش به قدرى ضعيف و ناتوان است كه با نزديك شدن به شعله شمع و احساس سوزش گرما فوراً به عقب بر مى گردد، اما با گذشتن يك لحظه، فراموشى به او دست مى دهد، مجدداً به سوى شعله باز مى گردد و آنقدر اين كار را تكرار مى كند تا جان خود را بر سر فراموشكارى بگذارد!

و شايد تشبيه مردم، در آيات بالا، به پروانه هاى پراكنده به هنگام بروز نخستين نشانه هاى هولناك رستاخيز نيز براى نشان دادن عظمت حادثه است

ص: 303

كه عقل ها را مى ربايد و هوش و حافظه را به كلى از بين مى برد!

اين بود قسمتى از نشانه هاى رستاخيز كه همگى روشنگر آن است كه جهان ديگر باجهانى كه در آن زندگى داريم تفاوت فوق العاده زيادى دارد و پس از ويرانى كامل اين جهان، در ابعادى فوق العاده گسترده تر طرح ريزى مى شود.

و با اين بحث گفتار خود را در بحث معاد و عالم پس از مرگ پايان مى دهيم اگر چه در گوشه و كنار اين بحث وسيع و دامنه دار هنوز مسائل ديگرى وجود دارد كه شايسته بررسى است، اما ترس از طولانى شدن سخن مانعى از طرح آنهاست.

همچنين در زمينه جهان برزخ و عالمى كه واسطه ميان اين جهان و جهان رستاخيز است بحث هاى بسيار فراوانى است كه بايد جداگانه و در كتاب مستقلى بررسى گردد.

خداوندا! به ما توفيق مرحمت كن كه خود را براى چنان زندگى بسازيم.

پروردگارا! به ما شايستگى حيات جاويدان در جوار رحمتت كرامت نما.

بارالها! ما را يارى فرما كه از طريق خدمت هاى بزرگ به آيين پاكت و به بندگانت، صفحات عمر خود را با خطوط زرينى كه نمايانگر رضاى كامل توست رقم زنيم و سرانجام به فيض شهادت در راه تو نائل گرديم و در آغوش رحمتت جاى گيريم.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109